مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

 

 

از یکجایی به بعد ناراحتی نیست خستگی است!...

 

 

با تمام وجود دیدم تو این زندگی... واقعا چی بگم‌ به مولا، از یه طرف میگه ول کن، از یه طرف میگه بدوش، این بدبخت کجا دستون شیرده داشت که بشه دوشیدش.. فقط خستگی و مشغله و فشار..

 

 

همه چیز ادا، همه ادا... زندگی ادا...

 

یکجایی به بعد ناراحت شدن نیست، فقط خستگی است!.. خستگی‌ای که به تنت مانده...

 

 

 

خدا لعنت کنه این آرنوفسکی رو، یه فیلم نداره حال آدم رو خوب کنه، امّا جدای از حال خراب کردن، این فیلم جدیدش اینقدر متاثّرکننده است که لحظه لحظه‌اش رو میخواستم زار بزنم... اینقدر به خودم فشار آوردم تا آخرش که غمباد گرفتم... خدایا میخوام زار بزنم، نه برای خودم، برای همه چی، برای همه کی..

 

 

گاهی به سرم میزند دست از همه چیز بشویم، نه اینکه به سودای دست یافتن به آسودگی یا چیزی باشم که تنها کمتر... چه فایده این حرفها، همه‌اش چرت است و غیر قابل معادل‌سازی احساسات معیّن، نه گله‌ای نه امیدی و نه حالی.. دلم میخواهد آسوده باشم، دلم مطمئن باشد، دلم طمانینه میخواهد، دلم سکوت در پس روزنه‌ای از پرتو نور میخواهد، دلم میخواهد آرام باشم، روحم خندان باشد، خیالم در حال نجوا با حق باشد، دلم از شر و شور خسته است، گوش شیطان کر، چشم حسود کور دلم هیچ چیز نمیخواهد، میخواهم آرام بروم و بیایم، دلم نمیخواهد میان این شلوغی‌ها گم بشوم، دلم کودکی است که هنوز بغضش میگیرد از غربت تنهایی این دنیای وحشت‌افزای تاریک صورت، خدایا بشنو درددلم را که دیگر نگاهم به سوی توست و هیچ نمیگویم، هر چه خواهی کن که هر چه کنی نعمت است و از سر من زیاد... دلم گرفته است خدا، دلم غریب است خدا، من هیچکس نیستم در این بلوا، من قدم کوتاه است، من کودکی رنجورم در این شلوغی، مرا ببین که تو مهربانی..

هنه‌اش آلودگی است، همه چیز این زندگی آلودگی است و باری است اضافه بر دوش، هر چه میخواهی این آینه را غبارزدایی کن، به طرفه العینی دوباره گرد می‌نشیند به رویش، ذات این زندگی همین است..

 

 

میخوام یه کار خوبی شروع کنم امّا به خودم که برمیگردم انگار انرژی ندارم، حوصله ندارم... چطور باید بجنگم که ورق رو برگردونم، چطور امید به تغییر رو در خودم بپرورونم و چطور انگیزه‌ی ادامه دادن رو در خودم بالا ببرم نمیدونم... چیزی درونم است که خسته است و میخواهد خستگی‌هایش را باور کنم.. تا کی با تو ای من خسته‌ام کنار بیایم، چگونه تو را سر ذوق بیاورم که بیشتر از آنی نشاط‌وار بیاندازی از سر کلاه و هستی و مستی را یکی کنی و دولت پستی را برچینی؟!.. چیزی در من است که میخواهد بهتر باشد امّا خسته است... 

 

 

آخ که چقدر کصشر گفتم دیشب! هرچند دروغ هم نگفتم، گاهی میطلبه آدم خودش رو بریزه بیرون، مثل الان که میخوام بگم من یه بازنده‌ام، یه بازنده‌ی تمام عیار واقعی! اصلا گور بابای برنده شدن، با خودت مسابقه بدهی از خودت شکست بخوری، چه جوکی!.. چقدر کصشر گفته‌ام اصلا در این چندسال، اصلا نمیدانم چه گفته‌ام، میدانم ولی نمیفهمم، مانده‌ام حیران که ته همه‌ی این روز شب کردنها، نمیدانم ته این جمله ردیف کردنها سکوت کردنها معاشرت کردنها شیفت نگهبانی دادنهای سربازی، غصّه خوردنها، ته همه‌ی این شب‌هایی که زبان به کام‌گرفتیم و صبح فردایش رهسپار جاده‌ای به هیچستان شدیم، پشت این به خاک سپردنها در عالم‌واقع و در خیال، واقعا ته همه‌ی این ذرّه ذرّه آب شدنها چه شد؟! چی بود ماحصل عمر، اگر آب شدیم پس روشنایی کو، چرا در تاریکی ماندیم؟!..  تنها آب شدم، از شرم و از غصّه...

 

 

میبینی این نمکا رو که چه حیف میشه هر روز باید بریزم چاه مستراح، نازک طبعی سیری چند، تو کلفت طبعی دوست داری جناب خرزوخان!..

آره جون...

 

شاید یکی فردا این وبلاگ کوفتی رو بخونه فکر کنه بلانسبت بلانسبت رلی چیزی زدم الان تو متارکه‌ام یا مثلا مستی چتی چیزی کردم، نه عزیز من این قبیل فسق و فجور از بنده‌ی گهلوله‌ی بهلول صفت درنمیاد شایدم برنمیاد! درد ما درد نفهمیدن و رو زمین موندنه، شما یجور هوایی میشی ما یجور، درد بی‌هوایی در کل بددردیه!..

 

پا به پای تو غمو دادم رفت.. گه نخور محسن جون گوه نخور...!