خیال کن که غزالم! نه چرا خیال کنی من خود خود غزالم، نجنبی صیّاد لامروت دهر هپل هپوم کرده.. عه کرد؟! خب هیچی پس بای...!
- ۰ نظر
- ۲۱ بهمن ۰۱ ، ۰۳:۲۵
خیال کن که غزالم! نه چرا خیال کنی من خود خود غزالم، نجنبی صیّاد لامروت دهر هپل هپوم کرده.. عه کرد؟! خب هیچی پس بای...!
فقط خوش اخلاقیامون برای شما، مهربونیامون برای شما، اخلاق حسنهمون برای شما، تازه آخرشم صفحه بذارید که اینا مسلمونن هه هه؟ ریدم به این تفکیکهای عقیدتی و مغز تک تکتون! بیاعصابیا و ناراحتیامون برا خودمون، اینه رسم زندگی خدا؟ با کمال احترام ریدم تو این زندگی خدا، بهتر از این برنمیاد از من...
از چیزهای بلااستفاده چندان خوشم نمیاد! این همه فنجان و ماگ را برای چی و کی ردیف کردهای؟ چه استفادهای میبری از این بشقاب های فلان و فلانهای زینتی توی دکور که سال به سال خاک خورده و نخوردهاش توجّه مستقیم کسی را جلب نمیکند؟!.. این دل را، این دل بلااستفادهی لامصب را بکن بینداز جلوی سگ برادر من، بینداز جلوی سگ!...
این درد مسخره درمان نمیشه، عین زالو به جانم افتاده و خونم را هستیام را ماحصل تک تک روزهایم را میمکد!...
میخواهم تا صبح بنویسم.. آبرو سیخی چند؟ بیدارم و خزعبل مینویسم؟ بله، در جهانی که رسوایی خوشنامی است و کشش دارد و انصاف محافظهکاری، خودخواهی عقل و و و چه جای خویشتنداری برای بهرهکشی بیشتر! میخواهم بنویسم، میخواهم دفتر جدیدم را همینجا آغاز کنم، گوش و چشم و دهان بدخواه و حسود بسته و دور باد، کور و کری کسی را نمیخواهیم، باشید برای خودتان، ما هم با خلوت خودمان خوشیم انشاءالله، به حق خوبان...
حقیقت این است که میخواهم بمیرم، نه بهتر است بگویم میخواهم که نباشم چون مردن هم از پیاش چیزی است و این در برابر حجم بیهودگیای که حس میکنم هیچ است!..
این قلب مچاله را میخواهم بیندازم در سطل زباله یا جلوی پای سگی بیندازم تا مگر بدرد و لقمهی نه چندان چرب کند...
شاید واقعا تو این شیر گندمکه یه چیزی بود! اون تهش که ترق صدا کرد، شاید لوبیای سحرآمیز بود!
دوست دارم درددل کنم ولی درددلم نمیاد... اصلا حرف از دهانم بیرون نمیاد.. این کلّه منگه انگار، نه نمیخوام با خزعبلات صد من یه غازی که نمیدونم اصلا تعریف درستی از حقایق و درونیّاته مخ کسی رو بخورم و نه برنجونم و نه اینکه خودم رو بیش از این سرافکنده و تحقیر کنم... زمانه زمانهی آشوبه، دل آشوبیه، شلوغه همه چی، چشم آدما کم سوست، یه بارقههایی از لبخند هست ولی جنبهی راه دررو و خودمون رو به اون راه زدن رو داره... میخوام بگم خدا به دادمون برس، خدایی که میبینی بندههات حتّی نسبت به تو هم دلسرد شدن، خدا میبینی این سینه سرد دیگه آتیش محبّتت داره توش پشت یه قفسی از درد پنهان میشه.. قربونت برم از کجا و چی بپرسم، خودت میدونی قبولت دارم ولی، ولی نمیخوام بیارم منظورم اینه روشنش کن، لااقل روشنترش کن، یه چیزی تو بیرون یا درون نشون بده دلمون خوش بشه بهش... خدای من، چقدر حرف زدن، تو هم حرف بزن جون جدّی که نداری، حرف بزن بذار صدات رو بشنوم، این گوش با توئه، به خدا خستهام از این سکوت ممتد، خستهام از الکی کاغذ سیاه کردن برای یه وقتی یه چیزی مگر دستگیرم شد مگر دستگیرش شد یکی و شمعی تو وجودم یا وجود یکی روشن شد... خستهام خدا میبینی؟ تو هوای تمیز سیگار میچسبه، وقتی همه چی آلوده است میچسبه گلوت مزِّه نمیده، حالا تو فکر کن انگار دیگه جنبهی خوشی رو هم نداری، جنبهی خوب بودن همه چی از بس غصّه خوردی، از بس کلاف فکر تو مخت به هم پیچیده.. خدایا چی بگم آخه، تو که به حرف من پاپتی نمیکنی، من خودمم موندم تو کار خودم، از گوشه میرم کاری به کار کسی هم ندارم، این محرم نامحرمی رو میبینی، میبینی چاه تنهاییم شده این خراب شدهی کوفتی، خدا کنه کسی نخونه، به علی مرتضی، به فاطمهی زهرا دلم گرفته، لامصب باز نمیشه، بدپیله است، هی تو خودم میرم که نبینم، این تیرگی و تاریکی و بلا رو، ولی همه جا مشهوده، همه جای عالم رو گه برداشته، بلا لبریز شده انگار، نمیدونم شاید چشمام غلط میبینه شاید من مریضم شاید به همان بیانی که برای اون رفیقم گفتم همیشهی خدا من یه چیزیم میشده، دغدغهمند یه چیزی بودم، آدم ناراحتی بودم.. دوست دارم فحش بدم صرفا برای خالی شدن الکی، دوست دارم بیفتم تو دل آتیش تا دلم خنک بشه، دلم خنک نمیشه، جیگرم سوخته، وجودم سوخته جزغاله شده، میخوای چی دربیاری ازش، الماس یا کربن خالص؟ قربونت من خاک تو سر رو چه به عالم ابداع حضرتت پا نهادن، خستهام میخوام برم بخوابم، دیگه میرم مسواک بزنم بخوابم....