مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

و چیز وحشتناکی که هست و به نوعی متاثّرکننده و مسخره این است که یکروزی می‌آید که حسرت این روزهایت را نیز میخوری! نه لزوما حسرت این موقعیّت بغرنجی که در آن قرار داری بل حسرت زندگی‌ای که از کفت رفته، چون زندگی یعنی از دست دادن متوالی، کفّه‌ی از دست دادنها بیشتر است یا لااقل محسوستر است! جوانی‌ای که از دست دادی، عمری که به گذشته پیوسته، همه‌ی فرصت‌های ریز و درشت، عزیزانی که یکی یکی از دور و برت پراکنده میشوند، بازیکنان مورد علاقه‌ات کفش‌هایشان را آویزان میکنند و بازیگران مورد علاقه‌ات می‌میرند و حتّی لباسهایی که در آنها خوش بر و بالا می‌نمودی مندرس میشوند! و حقیقت این است که ما یکبار هم زندگی نمیکنیم چون واقعا نمیفهمیمش، نمی‌فهمیم که زندگی کنیم و نمی‌فهمیم که حال که میخواهیم زندگی کنیم زندگی نمی‌کنیم!..

 

 

چیزی که مرا به زندگی بندد نیست... ح.م

بلاتکلیفی چیز خوبی نیست، بلاتکلیفی نسبت به خودت، اینکه کجای کاری، کدام نقطه‌ی زندگی ایستادی، آه که چقدر فکر کردن سخت است، نمیخواهی به این نقطه‌ی بغرنج فکر کنی، به هیچ چیز غامض به ظاهر ساده‌ای فکر کنی، تکلیف رهگذران که معلوم است، می‌آیند و میروند، گاهی می‌نگرند و گاه بی‌اعتنا میروند، تو امّا با خودت چگونه‌ای چندچندی...!؟ زندگی سخت است به خاطر همین... ذهنت پیچیده است و هیچ چیز گره‌گشایش نخواهد بود، حتّی ناز شصت زمان!..

 

 

اونموقع که سرمست بودی کسی دستت رو نگرفت، حالا که مستی زیر بغلت رو بگیرن؟!

 

 

یک کتاب دیدم با عنوان: "منِ احمق!" واقعا من احمق، من ابله!...

 

 

مشکل انسان این است که آنچه را که باید جدّی بگیرد نمیگیرد و آنچه را نباید جدّی بگیرد جدّی میگیرد!..

 

 

و سرانجام غم بر من مستولی شد، پریشانی از شاخه‌های خشک برخاست و غروبی کبود در پس کوهها محو شد... دیگر باکی نیست از شب، شب سرنوشت محتوم من بود.. 

 

دلسردی...

 

 

اگر خوب باشی باید حساب پس بدی، اگر بد باشی باید تقاصش رو بدی؛ در هر حال دهنت سرویسه!... (تو این دنیای کثیف شاید هم برعکس و یا شاید هم مضاعف و دوبل هر دو حالت!)

 

گویند چگونه‌ای؟ چه گویم؟!
هستم ز غمش چنان که هستم...
عراقی

 

 

 

 

 

همه چیز دارد انگار از دست میرود، همه چیز رنگ و بوی از دست رفتن دارد... نمیتوانم خوشبین باشم، نه اینکه در طول شبانه‌روز نتوانم قدم بزنم و خواب و خور داشته باشم، نه اینکه نتوانم صبر کنم و چشم ببندم و لبخند بزنم، نه اینکه نتوانم به روزمرگی‌ ادامه بدهم ولی انگار چیزی نیست، چیزی نیست که اینقدر سایه‌اش تیره و بلند است که دارد همه چیز را ذرّه ذرّه میخورد و تحت الشّعاع خودش قرار میدهد، این چه چیزی است نمیدانم، اصلا مهم نیست واژه‌‌ای کلیشه‌ای ولی غیر قابل انکار چون امید است یا هر کوفتی دیگر.. دل آشوب بودن سهم گاه گاه این زندگی است، وقوف این مطلب که تو توان خلق موقعیّتی جدید را نداری، انگار حوصله‌ و شوق چیزی را نداری و از آنطرف نیز میدانی زمانه آنقدر بر سر خصم است که به تو خیری نمیرساند و یا اینکه فرصت و مجال تازه‌ای بدهد که میدهد، زمانه زمان میدهد ولی دمت را در مشت خودش گرفته است که نتوانی حرف از حرف بگشایی!... از هر چه بگویم مکدّرم میسازد، اصلا سکوت میکنم که کدر نسازم خاطر خود را.. انگار دوزاری‌ات افتاده است که دیگر قرار نیست هیچ گهی در این زندگی بشوی و این دلسردکننده است...