مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

 

 

معمولا چیزهای جالب به صورت اتّفاقی کشف میشوند؛ شاید به همین دلیل است که مقوله‌ی عشق هم (لااقل در ابتدا) جالب به نظر میرسد چون اتّفاقی آسمان و زمین جفت و جور میشود برای تلاقی بودن و زمان نگاه تو و او! برای همین است که وقتی آنشب به دنبال کافه‌ای که میخواستیم برویم، به در بسته خوردیم و فهمیدیم انگار وجود خارجی ندارد دیگر و ناگهان آن سمت خیابان دری باز بود و به آنسو خیره شدیم و... (ادامه‌ی داستان را در کتاب تازه‌ام بخوانید!*)

 

صدای نوارش بلند بود، تتلو یه ریز داشت از واژه‌ی کص و کون و مشتقّاتش استفاده میکرد (جسارتا)! میخواستم به طرف بگم با این سرعت که روی این سنگفرش میری جلوبندیت به فنا میره که ولی حقیقتش وقتی بیشتر ملتفت شدم دیدم چه کاریه، وقتی کلا آینه‌ی جلو نداره این ماشین فکستنی!...

 

 

اگه نیاز داری کسی دوستت داشته باشه، خودت خودت رو دوست داشته باش!

 

 

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر، سحر نزدیک است:

هردم این بانگ برآرم از دل:

وای، این شب چقدر تاریک است!

 

 

 

 

جدیدا هر کودک چندساله و نوباوه‌ای را که میبینم نگاهم حالتی میگیرد، شاید آینده‌ برای او رنگی‌تر باشد ولی با خودم میگویم چقدر راه دارد تا شیرفهمش بشود اوضاع از چه قرار است، حال که سرخوش و فارغانه میدود و میخندد و به بازی میگیرد همه چیز را و به خواب میرود! شاید به خودم برمیگردم که آیا حاضرم از اوّل شروع کنم بلکه راه جدیدی را آغاز کنم، شاید قرعه‌ی بهتری این بار برایم بیفتد! جواب امّا این است: نه! خسته‌تر از آنم و ترسان و فهمی این مطلبم که نه، خیلی چیزها تغییر نمیکند و زندگی تا بوده همین بوده و نمیشود به سودای عیشی بیشتر، رنج و فقدان آن را انکار کرد...!

 

 

مدام سایت شاخص آلایندگی هوا را چک (بررسی) میکنم! میخواهم بدانم در کدام هوا تنفّس میکنم، در کدام هوا زیست میکنم، شاید میخواهم بر این نکته صحّه بگذارم که تمام دلیل بدحالی‌ام بیحالی‌ام بی‌هوایی خودم نیست، هوا در همه جا به نوعی اشکال دارد!...

 

 

نه اینکه خجالت نکشم ولی دیگر آنقدرها هم از اینکه دیگران بدانند یا بفهمند خجالت میکشم یا نمیکشم، خجالت نمیکشم! این به نوعی در بقیّه مسائل هم صدق میکند، در اینکه آشفته‌ام خسته‌ام داغانم حیرانم در راه مانده‌ام ره گم‌کرده‌ام آه در بساطم نیست حتّی نیمچه سکّه‌ی امید ته جیبم سنگینی نمیکند و و و!

 

 

هیچ جا هیچ خبری نیست، حوصله‌ی هیچی نمونده.. باید به غصّه خوردن ادامه بدم..

 

زمان قفل میکند، آن نگاهها، آن حرفها، آن تصویرها، قاب‌ها، ترکیب آدمها.. دیگر هیچ چیز به سابق برنمیگردد..

 

 

وقتی سمت کشو رفتم تا چیزی برای پوشیدن پیدا کنم، تنها یک تیشرت مشکی برای پوشیدن به نظرم آمد، امّا تعلّل کردم و گوشه‌‌ای گذاشتمش؛ چنددقیقه بعد که خبر را شنیدم دیدم انگار زمان که برسد اینگونه میشود، حالی‌ات میشود رفتن..

 

 

پدربزرگم...