در این زندگی تنها خودم را مسخره کردهام...
- ۰ نظر
- ۰۴ آذر ۰۱ ، ۰۰:۰۰
اینقدر محو اخبار بد میشوم که گاه میبینم یادم میرود نفس بکشم و سینهام سنگینی میکند...
زورم به این روزا نمیرسه، زورم به خودم نمیرسه، زورم به گذشته زورم به آینده نمیرسه، من خستهام اونقدری که زورم به هیچی نمیرسه... میرسم خانه، خودم را روی هر قطعه سنگفرش پیادهرو، هر خط عابر پیاده میکشانم تا خانه، نعش خودم را به دوش میکشم و همینکه به درگاه خانه میرسم روی زمین ولو میشوم، چونان قربانی خونینی که تیر به سرش خورده و مغزش متلاشی شده منفجر میشوم، قلبی که ندارم جای خالیاش هویدا میشود و تمام مویرگهای وجودم نیستی میشود... حالم از خودم به هم میخوره...
از اونجایی که مثل همیشه کسی اهمیّت نمیده و اصولا راه به جایی نمیبره، باید صرف نظر کنم از انتشارش... کاش میشد بنویسم، اینها که نوشتهام را روی دایره بریزم، کبریت بهشان بزنم و در این سرما شمدی به دور خودم بپیچم و آرام به سوختنشان نگاه کنم، نگاهم گره بخورد در جرقّههای آتش و محو شود و محو شوم...
امروز بعد از سه سال و فراز و نشیب زندگی بنا به ضرورتی به دانشکده برگشتم...
از گذشته جز تلخکامی به یادم نیست.. این روزها هم گذشتهی فرداست...
به تو فکر کردن عجب حالی داره که جناب چاوشی میگه واقعا درسته، فکر کردن به تو، به یاد تو بودن در هر مکان و زمان و تو را تصوّر کردن و حضورت را خیالی دیدن بهترین و لذّتبخشترین چیزی است که یک عاشق بیچیز و بیبهره و مفلس میتواند داشته باشد... همیشه اینگونه بوده است... ولی این برای دلتنگی کافی نیست...
میخواهم فریاد بزنم شکستهام، خستهام، ولی بیزارم از نگاههایشان... دوست دارم دیگر هیچکس را نبینم، پس چه کسی را ببینم؟ دوست دارم لب ببندم از هر چه گفتن پس حرف دلم را چگونه بگویم؟ میخواهم در میانهی این غوغا نباشم پس چگونه زندگی کنم؟ نیازهای حقیرانهات رنگ فانتزی گرفتهاند، درد این است که همه چیز در دوردست و دمدستی است!...