مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

 

 

کلا همه چیز بیهوده بود، بیهوده است، همه‌ی تصوّرات، خوش گمانی‌ها، دلسوزی‌ها، دوستی‌ها، احساس نزدیکی‌ها، ترس‌ها، نگرانی‌ها، دلتنگی‌ها، اضطراب‌ها، خوبی‌ها، احساس بدی‌ها، خلوت‌ها، صحبت‌ها، لحظات تهی از هر چیز، اهداف که جز تباهی ما قرابتی با ما نداشتند... همه چیز بیهوده بود، صبح بیهوده بود، تلاش برای برخاستن هنگامی که عالم خفته است، در این قیامت تنهایی‌ها حقیقتی نیست که در پی‌اش باشی و بیابی، شب ولی واقعی بود، هر شب بیرنگ‌تر و پررنگ‌تر، ملموس‌تر و عمیق‌تر، خیالی‌تر و شهودی‌تر...

 

 

قصّه این است، قصّه درست و راست همیشه همین بوده است انگار و دیر فهمیدم:

دیگران اهمیّت ندادند، من نیز دیگر اهمیّت ندادم...!

 

 

 

گاهی وقتا فکر میکنی آدمایی که دورت هستند رو چقدر رنجوندی، چقدر به خودت سخت میگیری که این میل انزواطلبی‌ات و خلوت‌گزینی‌ات مانع این شده باشه که وظیفه‌ات رو در قبال این حلقه‌ی وفادار سخت بتونی به خوبی ایفا کنی و یا این فسردگی‌ات مبادا باعث خرابی حال و تاثیر منفی روشون بوده باشه بعد نگاه میکنی این فرار تو این وسواس تو به دور کردن خود اصلا معنا نداره، حلقه سختی وجود نداره اصلا کسی دور و برت نبوده که فکرش رو میکردی، تمام بودن‌ها به طرفه‌العینی سایه میشه دود میشه میره هوا، اونوقت تو میمونی و این بهت و این تخریب مضاعف شده‌ای که مثل دومینو تمام تصوّراتت رو سلّول به سلّول دود میکنه میبره هوا، میفهمی همیشه خودت بودی  و خودت، میفهمی باید بچسبی به خودت، سفت هم بچسبی، چون دلبستن به بودنها یه روز نابودت میکنه، اگر نفهمی دیر یا زود این تابی که به شاخه‌ات بستی به اسم وفاداری‌ات و جبران محبّتها اونقدر همراه خودت میکشوندت که هم شاخه رو میشکونه و هم یه روز به خودت میای میبینی ریشه‌ی هستی‌ات رو هم داره از خاک میکشونه بیرون و عن قریبه که سرنگون بشی... 

 

 

از عمرم هیچ استفاده‌ای نبرده‌ام و اصلا استفاده یعنی چه؟ اینکه معنای یکچیز را ندانی دلیل نمیشود که فقدانش را هم‌ نفهمی...! کاشبیهودهنباشداینصبحشبکردنهاخدا...

 

 

 

خسته‌ی دنیام، منو آفریدی که چی بشه...

 

 

 دیگه صدای سایه رو هم نمیتونم بشنوم، گریه‌ام میگیره، مثل شجریان که وقتی صداش رو میشنوم غصّه‌دار میشم که زنده نیست و و و کسان دیگه که اسمشون رو نمیبرم... چرا تحمّل نبود آدما رو دیگه ندارم، از کی تا حالا اینقدر نازک نارنجی شدم که سریع بغض بچسبه به گلوم و اشک بدوه تو چشام... انگار از دستم داره میره، ازدستم داره میره..

 

 

میخواهم به وسعت عالم بگریم، سینه‌ام این دشت مه‌گرفته‌ی ابرآلود، آبستن اشک است! میخواهم به عمق جانم گریه کنم، میخواهم بروم گریه کنم، بنشینم گریه کنم، مثل انسانهای معمولی لبخند بزنم و در خلوت چشمانم گریه کنم.. بهانه برای گریستن زیاد است ولی میخواهم بی‌بهانه گریه کنم...

 

 

میان این همه معنا، ما فدوی هیچ شدیم!..

 

یک ثانیه شوق زندگی در دل انداختیم و عمری به جان کندن باید از دل برون کنیم و حسرتش را به گور ببریم..

 

دلشکسته‌ام، به خاطر تمام تصمیم‌های بزرگ و کوچک زندگی‌ام که نتیجه‌ای جز حیرانی، خستگی و تنهایی بیشتر در مسیر زندگی نداشته‌اند، اینجا که ایستاده‌ام...