مدتهاست از یکدستی بدم میاد، قرابت زورکی در فکر و سبک زندگی، طلب یکدستی از بیخردی است و بیروحی میزاید! خود خدا میگه رنگارنگ آفریدمتون...
- ۰ نظر
- ۱۹ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۰۰
مدتهاست از یکدستی بدم میاد، قرابت زورکی در فکر و سبک زندگی، طلب یکدستی از بیخردی است و بیروحی میزاید! خود خدا میگه رنگارنگ آفریدمتون...
چه فرقی میکنه چرا چطور، احساس مرگ مرگه.. بیزارم از زندگی و کسی رو ندارم که بهش بگم، دوستانم مرگ مرا میبینند و عزیزانم مرگ مرا میخواهند، چه فایده از گفتن وقتی دل را چرکین کند و کام را تلخ، ولی نمیتوانم این حجم سکوت و تنهایی و حیرت را در خودم دفن کنم... میخواهم حرف بزنم ولی سینهام حبس است، لایق زیستن، لیاقت این زندگی نکبت را دارم؟ این تکرار هرروزه نواقص، کنار آمدن با خویش، کنار آمدن با پیادهروی تنها تا ابدیّت، همه با جزم اثبات میکنند، انکار میکنند، من امّا خستهام از فهمیدن اینکه چه میخواهم، در اعماق وجودم این درد ناملموس از چیست، این گریختن از کیست، میخواهم سرم را روی میز بگذارم و بیاغراق بمیرم، بیآنکه تصویر مرگ را در مردمک چشمان عزیزانم برانگیزانم...
چه عرض کنیم، زورم نمیرسد به جمع کردن همه، یعنی در توانم نیست شتافتن به سوی کسی که از من گریخته است. چرا من یادی بکنم، چرا دیگران یادی از من نمیکنند؟ همانطور که به دیگران حق میدهم به خودم نیز باید حق بدهم! شاید بهتر باشد آنان که فراموشم کردهاند را سر به سرشان نگذارم، آشنایان قدیمی را چون غریبه بپندارم، چرا باید همیشه گوشه ذهن من این باشد که وظیفه دارم از کسانی یاد کنم که در تاریکترین لحظات تنهایی خودم یادی از من نکردهاند؟ آیا این از ضربهای برمیخیزد که از عشقی ناتمام و یکطرفه کشیدهام؟ از طرفی دیگر میترسم سر زلفی به کسی پیوند بزنم، آن فرد هر کس میخواهد باشد حتّی به ظاهر دوستی قدیمی، احساس تب و حرارت میکنم از این فکر، شاید آنانکه دوست داشتهام هیچوقت ذرّهای دغدغهمند من نبودهاند، ذهنیّتم از دوستی و دوست داشتن ضربه خورده است و هیچ چیزی در این روزها و شبهای سیاه تنهایی دستگیر و یاور من به روشنی نبوده است، نه شکوفایی ناگزیر معرفتی از شکست و نه گلواژهی دعایی و نه تمنّای احساس غزلی و نه لطف گاه به گاه دوستی، هیچ چیز مرا نجات نداده است از این غرقاب، کاش انسان دور خیلی چیزها خط بکشد قبل از آنکه آن چیزها دور هستی او خط بکشند، این ماجرای خودداری نیست ماجرای وحشت است، وحشت از اینکه باید به چیزی برگردم که از آن میگریختهام، باید به خودم بپردازم و همه چیز را به امان خدا بسپارم، از من که در کار خویش ماندهام و درماندهام چه کاری برمیآید، نمیدانم، کاش نقطهی خداحافظی از دلخوری نبود، کاش این روزها از آن من نبود...
خستهام خدا، سرگردانم، هر چقدر هم در خلوت خودم مودبانه در دل به سوی تو بگشایم، افاقه نمیکند صبوری بر چیزی که نمیدانی اصلا چیست، باید این دردها را با خودم به گور ببرم، لابد اینگونه است، تسکین نمیگیرد که نمیگیرد، خستهام...
حالا اون چه فازی بود که تو خواب یه کاره رفتم به سمت اون دوستمون که از قضا صدای خوبی هم داره و با صدای گرم و مخملیای بهش گفتم: گاهی خورشید از پشت انسان طلوع میکنه!...
بیزارم از بودن، بیزارم از کسی شدن، گرد و خاک کردن، اثبات کردن خود برای هیچ، لبخند قهرمانانه از سر افتخار زدن، بیزارم از خرد کردن دیگری برای درخشیدن خودم، نفرت از دیگری برای دوست داشتن خودم... بیزارم از بودن برای چیزی شدن!.. و چون فهمیدهام در اصل وجودم برای هیچکس محلّی از اعراب ندارد دیگر خوفی از رسوایی و لغزش و خوشنیامدن دیگران ندارم یا لااقل کمتر دارم!..
انگار برمیگردد به آن شب، بعد از آن شب تاریک دیگر روشنی هیچ چراغی باورم نمیشود!..
مصطفی! به من میگی بنویس، من از چی بنویسم؟ میگی از هر چه بنویسی خوب است، بنویس که نوشتن را فرصتی است برای زیستن، آیا زیستن را معنایی مانده است که از آن بنویسم؟ از هجران بنویسم یا وصالی که چون سیمرغ باید در افسانهها تعبیرش کرد؟ از تولّدی دوباره بنویسم یا مرگی که به هر شکل سایهاش را بر ما گسترده است؟! از نفرت بنویسم یا عشق که کالای بیاعتبار و بیارزشی است؟! از دلسردی و تنهایی بنویسم یا دوستی که گمگشتهی دشت حیرانی است؟! میدانی رفیق، ما انسانهای بیچارهای بودیم، ماندیم بین خواستن و نخواستن، ما نسل دلسوختهی سوختهای بودیم که فرصت ندادند چشم از خاک باز کنیم و قدری آسمان را تنفّس کنیم! نه نه، نمیخواهم به سرت غر بزنم، اینکه نمینویسم نه اینکه دغدغهی نوشتن ندارم یا کلمات ته کشیدهاند، نمینویسم چون نمینویسم، یاد گرفتهام که ننویسم، شاید قدری از کلمات گل درشت در پستو بروند و از لغتنامهی واژگانم خط بخورند، شاید باید باور کنم که انسان بودن آنطوری نیست که میپندارم و زندگی از سنخی دیگر است! میدانی خسته شدهام از اینکه بنشینم و برای خودم بنویسم، خسته شدم از لب و دهن شدن برای دیواری که زبانی برای پاسخگویی به من ندارد! میخوابم و اختیاری ندارم و زیست میکنم اگر معنایش همین باشد، صبح و ظهر و شب به چه چیزی بند است نمیدانم! از نامرادی و نامردمی و جفای روزگار دلسرد شدهام و دلگرمیای نمییابم! کاش واقعا همانطور که فکر میکنم بود و نبودم فرق نکند، اینطور لااقل از تکلّف زیستن خودم را رهایی میدهم و از عذاب وجدان بیهوده برای تلف عمر آزاد میشوم! میخواهم آزاد باشم، لااقل در یک چیز کوچک خودم انتخاب بکنم، قدم بردارم بیآنکه ترس از دست دادن خودم را داشته باشم! نمیدانم، موضوع سادهتر از این حرفهاست، نمیخواهم شائبهای پیش بیاید از حرفهایم، حرف من ساده است، گاهی باید بر همین معنا تاکید کنی که مهرهی سربازی بیش نیستی، نمیدانم چه فرقی میکند اصلا که نقشت چیست، دیگر نمیخواهم به این قبیل امور فکر کنم، واقعگرایی به معنای حقیقیاش چارهی من است، شاید همین باشد، آرام، ساکت، بیرویا، بیتکلّف و بیتوقّع و مهربان علیالخصوص با خود، سخت گرفتیم با خودمان چیزی نشد، تنها جان کندنمان سختتر شد، شاید باید پذیرفت که زندگی ایدهآل نیست نه ایدهآل که قابل انتظار و پیشبینی هم نیست، سپر میاندازیم، دشنهای هم جز به پهلو و پشتمان نیست که حاصل دست گل خودمان و دوستدارانمان است، گاهی انسان میخواهد به کسی بگوید دوستت دارم، هیچکس باور نمیکند، چه اشکالی دارد، اصلا این فکر کردنها چیست، این لبخندها، این دودوزدن چشمها، سردی دلها، ناتوانی پاها، آرام باید گرفت، خبری نیست، هیچ کجایی عالم خبری نیست، اگر چیزی در میان باشد چون تیری آتشین از آن سوی عالم به سمتت روانه میشود و درست در قلبت فرود میآید! زندگی مثل خوابی که نمیدانی چه چیزی برایت تدارک دیده و نه بعد از آن میتوانی درست تشخیص دهی چه چیزی را بر سرت آورده، از یادت میبرد که چه کردهای و از یادت میرود که در خواب چه دیدهای! میخواهم کمتر بنویسم، این اعتراض به چیزی نیست، تنها احتراز از زیادهگویی و خطا در گفتار است! کاش راه جبرانی برای اشتباهات آیندهیمان داشتیم، ما که نمیدانیم با آینهی گذشتهیمان چه کردهایم.... در برابر خودم شرمندهام ولی راستش را بخواهید دیگر هیچ چیز آنقدرها هم مهم نیست....