مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۱۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

دقیقا زمانیکه باید دست به انکار همه‌چیز بزنی، خودت رو انکار میکنی و این یعنی پیروزیِ بزرگ...

درمیمانی که خیانت کنی.. آیا راه رهایی همین است؟ خیانت به خودت و آنچه میپنداشته‌ای و از جان باور داشتی؟ .. شاید به یک ارتجاع نیاز داری، یک ارتجاع مقدس...


گوهر پاک بباید که شود قابل فیض، ورنه هر سنگ و گلی لولو و مرجان نشود...

تو اونطور نمیتونستی باشی، تو اینطور نمیتونی باشی، تو همینی که هستی، چاره‌ای نیست باید با خودت کنار بیای... خیلی سخته ولی بهتر هرجور شده به خودت بقبولونی.. تو کار مهمی نکردی، تو کار خاصی شاید نکردی اصلن، ولی تظاهر به چیزی هم نکردی.. تو عرضه تظاهر نداری، تو جرئت و جسارت بعضی چیزا رو نداری، تو روی بعضی کارا رو نداری، تو بدنت ضعیف‌ه روحت نحیف‌ه باید قوی بشی... تو دلت چیزی نیست ولی تا این حلبی رو عوض نکنی قابل اعتنا هم نخواهد شد.. نهایتش چیه؟ مردن؟! همینکه همین الان زنده‌ای و میتونی به چیزهای کوچک دلخوش کنی خودش خیلی‌ه.. چشم‌پوشی بی‌اعتنایی به زندگی برای خود زندگی... آیا فردا هم مثل امروز خواهد بود؟ به همین اندازه مزخرف و ناامیدکننده؟ کسی چه میدونه...! برای فردا چیکار میخوای بکنی؟ همینکه از دیروز بگذری خیلی‌ه؟ باید از دیروزها بگذری؟ راستش تو بد مخمصه‌ای هستی پسر.. بقیه مگه چیکار میکنن، بقیه مگه چی دارن که تو نداری؟ چرا نمیخوای بفهمی که... منتظر چی هستی؟ منتظر یه معجزه؟ که چی بشه آخه؟ نمیشه، هیچوقت اتفاق خاصی نمی‌افتد و این همون چیزی است که تا نفهمی نمیتونی چشم‌پوشی کنی..‌ این کاش و ایکاش‌ها برای چیه آخه؟ تو از کی تا حالا اینطور شدی؟ مگه چی میخواستی که اینقدر به تب و تاب و اضطراب افتادی؟ تقصیر کار خودتی قبول کن... میرفتی خودت رو غرق یکسری خیالات میکردی، در پیله‌ی تفکرات تنهایی و سیاه میکشتی بلکه زنده بشی؟ چی شد آخرش؟ دیدی از پیله چیزی درنیومد؟ هزاربار بافتی و پاره کردی نهایت امر این خودت بودی که از سیاهی به فسرده‌ترین شکل ممکن زاییده شدی... دنبال چی هستی؟ یک لبخند؟ یه نگاه؟ یک حرف مطمئن آرام؟ چرا... اگه قرار نباشه بیاد چی؟ اگه از همون اول قرار نبوده که اتفاقی بیفته چی؟ اگه.. اگر اگر اگر بعدش چی؟ راه رو اشتباه اومدی؟ میخوای اینو بگی؟ اصلن مطمئنی تو راهی قدم گذاشتی؟ من فکر میکردم... میدونی چی فکر میکردم؟ که همونطور که خودت گفتی و خوب میدونی، صداقت جواب میده.. من ساده بودم، هنوز هم به نوعی هستم، زودباورم زود همه چی یادم میره، زود میتونم فراموش کنم یک دلخوری رو یک حرفی که حالم رو خراب کرده... یک نفر بیاد به اول و آخرم فحش بده، اگر یه دقیقه‌ای بعد بیاد بهم سلام کنه، گمان میکنم که همه چی رو میذارم کنار، انگار نه انگار که چیزی گفته

... اما نمیتونم، نمیدونم چرا نمیتونم بایستم روی پاهام و زل بزنم به تخته‌ی سیاه و گچ بگیرم دستم شروع کنم به بسم‌الله نوشتن و دوباره امتحان کردن... انگار امتحانم رو که پس دادم مشخص شده که عیارم چیه پس دیگه چه لزومی داره یه بار دیگه امتحان کنم.. این همه حرف بزنی آخرشم بدونی که یه مشت خزعبل داری میگی، ولی باید بگی، خیلی سخته..‌ چندشب پیش خیلی حالم بهم خورد؛ ببخشید که اینو میگم ولی به یاد ندارم که اینطوری استفراغ و بیرون روی رو.. تا صبح حالم دگرگون بود، با تمام وجود انگار داشتم کل اونچیزی که تو طول چندروز روی دلم مونده بود عق میزدم،... حالا که فکر میکنم لازم بود که اینطور بشه، یعنی باید میشد که بریزه بیرون روی هم مونده‌های خوردن و نخوردن‌ها.. حالا بعد از اون همه‌اش میترسم نکنه اونطور بشم؛ کمتر میخورم هرچیزی نمیخورم نکنه دوباره اونطور بشه؛ اصلن امروز گفتم هیچی نخورم بلکه گرسنگی بکشم شکمم خالی بمونه... حالا تو فکر کن این درمورد خوردنی‌هاست، نگفتنی‌ها نکردنی‌ها هم هستند که روی دل میمونن و شاید هم گفتنی‌ها و کردنی‌ها روی مخ... این روزها میگذره و دیگه به دستشون نمیاری. این لحظه‌ها این فرصتهایی که الآن فکر میکنی گاهی با تدبیر انتخابشون نمیکنی میرن و حسرتشون به دلت میمونه. یه طوری میرن که یه روز به مخیله‌ات خطور نمیکنه که بودن، که میتونستی نذاری برن، شاید نگهشون داری برای همیشه... ای وای اگر این شکسته و بسته حرف زدن و دال فعلها رو انداختن روی دلت بمونن... تا بعدی که معلوم نیست چطور باشی و کی بیاد...

دل‌کندن از وهم خیلی کار سختی‌ است.. وهم... واقعیت.. خسته‌ام.. واقعیت را گم کرده‌ام.. پیداکردن واقعیت نه اینکه کار سختی است، انگار نشدنی است.. خیلی خسته‌ام.. به دادم برسید، کسی هست به داد من برسد؟.. این مهملات چیست میگویم، آخ خدا!!..
اصلا واقعیتی برای من هست؟..

بعضی وقتا، هنگامی که به چیزی خیره و دقیق میشم، به جای اینکه شفاف‌تر و واضحتر ببینمش مات و کدر میبینمش...  میخوام دقیق ببینم مات میشم، نه فقط متمرکز در یه نقطه نامعلوم یا معلوم، مات یه حس عجیب مجهول میشم. شاید همین گمان دانستن دلیل دیدن‌ه که من رو از دقت در دیدن و پرت کردن حواسم از درست ندیدن بازمیدارد.. شاید هم گاهی میبینم ولی بعد که دیگه نمی‌بینم هم‌چنین تصوری برام به وجود میاد که درست ندیدم. بالاخره هرچیزی وقتی یکزمان بگذره از دیده شدنش کم‌کم کمرنگ میشه؛ یه پرده میاد جلوی چشمای آدم و از اون طرف آدم تلاش میکنه همون چیزی که دیده رو با همون نقش و نگار در پرده ذهنش ترسیم کنه؛ حک کردن کار سختیه و هرچیزی این قابلیت رو نداره که کامل و بی‌پرده بر پرده‌ی خیال ثابت بشه. آره، خیال همه ماجرای دیدن و ندیدنه... یه چیزایی باید بمونه ولی کی میدونه که چه چیزی برای همیشه میتونه بمونه یا نه؟! ضرورت خیلی مهمه، یعنی نیاز نه بهتر بگم یه حسی باید هی رنگ بزنه به نقشهای حک‌شده‌ی ذهنمون. یه حسی که خودش پررنگ باشه و تو وجود آدم ریشه‌اش آب بخوره. وابسته جان آدم باشه نه یه دلیل بیرونی. میدونی! کار سختی‌ه؛ یه چیزایی موندنی نیستن، نه، خیلی اذیت‌کننده‌است اینکه بگم هیچ چیزی نیست که تصویر واقعی‌اش در ذهنمون مونده باشه. ما با خیالی که میسازیم از تصاویر داریم زندگی میکنیم، چاره‌ای هم نیست... حتی نگاهمون به گذشته خودمون خیالی‌ه،... هرچی دقیقتر ببینی از چشمات بالاخره میپره مثل یه عطر، حتی شاید زودتر و هرچی محکمتر تو مشتت بگیری راحتتر ازش بیرون میزنه و میریزه، بیرون میریزی خودت تا تو هم قطره قطره مزه‌اش رو بدی. ولی باز هم اون ته‌نشین میشه در وجودت و تو تبخیر میشی تا دوباره بازآفرینی کنی خودت رو و بازسازی کنی تمام تصاویری که از دستشون دادی...

خدایا! قلبم رو سختتر از سنگ کن..

_ مطمئنی که الآن همینطور نیست؟!

مغزم شاید ولی قلبم نه.. فکر کنم برای ادامه‌دادن بهش نیاز دارم؛ برای ادامه این زندگی لعنتی به این نیاز دارم. مسخره است اگه اینطور نشه که همینطور بمونه.........

اگر یه روزی بفهمی تصورت از یک چیزی با واقعیت چندان تطبیق نداشته، اعتقاد تو نسبت به یه مساله اشتباه بوده یا چه میدونم حداقل ناکارآمد بوده برات، تصویری که در ذهنت از افراد داشتی مخدوش شده، بفهمی اصلن تو باغ نبودی و نیستی‌.... چیکار میکنی؟
_ خودت هم میدونی که این همه ماجرا نیست. حالم اونروز خوب نخواهد بود. وقتی گذشته در یک ثانیه دربرابرت منفجر و منهدم بشه، گرد و غبار جلوی چشمت رو میگیره؛ اونوقت نمیتونی قدم از قدم برداری چون نمیبینی اصلن؛ هیچ چیز رو نمیبینی؛ اولین سوالی که از خودت میپرسی اینه که دقیقا کجا وایسادی؟ روی یه زمین صاف یا درست لبه‌ی یه پرتگاه...۰

اگه از اون کسی که خیلی دوستش داری، دروغ بشنوی، چیکار میکنی؟

_ کاری نمیکنم، فقط دیگه نمیتونم حرف کسی رو باور کنم...

اگه ببینی اون کسی که خیلی دوستش داری میخواد دست به سرت کنه که اصلن مثل این هست که تو وجود نداری براش، احساس کنی که حتی یک ذره هم تفاوت نداره بود و نبودت براش، اونوقت چیکار میکنی؟

_ بارها اتفاق افتاده برام؛ از افراد مختلفی که دوستشون داشتم. نمیدونم، یعنی واقعا نمیدونم کاری میشه کرد که اوضاع تفاوت کنه یا نه؛ ولی برای همینه که میخوام اصلن نباشم که برم. وقتی بود و نبودت برای خودت تفاوت نکنه همون بهتر که نباشی اصلن...

یه چیزی رو فهمیدم: هیچ چیز از هیچکس بعید نیست و این یعنی انسان...

به پایان آمد این دفتر، حکایت.. نه؛ چیزی باقی نمونده. یعنی اصلا شاید چیزی نبود اونطوری که بخوای بگی چیزی بود. پس تموم شدن معنایی نداره وقتی چیزی اصلن شروع نشده. این هم یه حسرت بزرگه و هم شاید یه شانس. اما، شانس زنده موندن برای یه مرده چندان شانس مهم و باارزشی نمیتونه باشه.‌ شانس بزرگ یعنی اینکه همه چی سر جای خودش باشه، حتی فرصت‌هایی که حقته که داشته باشی؛ زندگی یعنی بهره‌مندی از فرصت‌ها و نعمتها و البته تجربه‌ی از دست دادنشون؛ ولی خب یه چیزی باید باشه، خالی خالی که نمیشه، باید داشت که بعد از دست داد، وقتی نیست یعنی اینکه... تو مطمئنی زنده‌ای مصطفا؟!!