مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۲۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

 وقتی میفهمی یک امر ساده را همیشه دشوار میپنداشته‌ای، عرق سرد به پیشانی‌ات مینشیند و وقتی میبینی هنوز هم از عهده‌ی آن ناتوان هستی، چشمانت به خاک می‌افتد...

و من به خاطر دوستانم شکرگزارم... کاش من هم به خوبی شما بودم تا جبران محبتهایتان را میکردم و از خدا میخواهم سلامتی و خوشی و راحتی‌تان را و اینکه مرا هرچه بیشتر از خوبی‌تان بهره‌مند کند...


چه چیزی آرامم میکند؟ اینکه آخر سر خواهم مرد، مانند همه‌ی آنان که رفته‌اند..‌

و چه چیزی به التهاب وامیدارد مرا؟ اینکه خواهم مرد و خواهم رفت به آنسویی که نمیدانم کجاست و چقدر از اینجا بدتر است یا بهتر میتواند باشد...

انسان حسرت چیزهایی را میخورد که اگر داشت به بی‌ارزشی‌شان پی‌میبرد و مشتاق رسیدن به چیزهایی است که در لحظه‌ی اتفاق بیتفاوت از کنارشان رد میشود...

آخر شب که میرسه به خودم میگم: "هی! بیا امشب رو خوش بگذرونیم، همین یه امشبی رو"، ولی بعدش از خودم میپرسم، خب، دقیقاً چطوری؟! در این تاریکی؟ روزش هم چشمت به سرت میگه زکّی، کجایی دادا... خیلی دوست دارم ناپرهیزی کنم ولی حیف، شب خیال خیلی کارها به سر آدم میزنه ولی آدم بی‌دست و پا، شبها بیعرضه‌تر هم میشه.. اینه حکایت مش اکبر پنبه‌زن شنل‌باف شبکار... اون شتر، این هم آدمی که در بیداری هم ببیند مشت مشت، آنچه در مخیّله‌ی خواب هم خطور نمیکند...

تا میشود باید خودم را پشت سپر غم و فراموشی پنهان کنم.. تا میتوانم باید از دست بروم و همه‌چیز را از دست رفته بپندارم..‌ انگار نه انگار که هستم و یا کسی هست.. باید خودم را در بیخبری غرق کنم و به خود بفهمانم که وظیفه من این است که چاره‌ای ندارم که استحقاق و مدل من این است... باید بپذیرم خطیربودن این لحظات را.. باید خودم را با افکار مشوش و اوهام آشتی دهم که خوراک من جز این نیست.. باید این حقایق را بپذیرم و تا میتوانم بازگو کنم تا دچار انباشت بیهوده از نگفتن نشوم.. باید تا میتوانم بگویم و تا میتوانم‌نگویم.. باید شبها را تا صبح بیدار بمانم فارغ از اهمیت خفتن..‌باید خودم را به ندیدن بزنم به نبودن، چونان ذره‌ای بی‌ارزش که بود و نبودش فرقی ندارد، از میان ازدحام مردم عبور کنم.. باید قبول کنم که همه از من بهترند که دیگران شایسته از قابلیت‌ها هستند آنگونه که مورد توجه و عنایت ملوکانه واقع شوند و من بنده چاکر خاکسار، دون‌پایه‌ای هستم که باید چشم بر بدی‌ها ببندم و بدی‌ها را بپالایم و تبدیل به محبت و نیکی شوم... باید بروم باید دور شوم بی شوق رسیدن و امید رسیدن به اندک خوشی التیام دهنده..‌باید از هیچکس انتظاری نداشت و نه انتظار چشمی و نه گوشی و دهانی و آغوشی که در ابتدا یا انتهای راه به انتظار تو باشد... باید باور کنم که وضع همین است که من با دست خودم‌در منجلاب نیستی انداختم... که آدم به درد نخور و برج زهرماری هستم که ناگزیر از گفتن این کلمات دردآلوده‌ی بیفایده است... باید بفهمم باید بپذیرم باید قبول کنم باید باور کنم که هیچ نیستم... باید باید باید.. من گرفتار باید و نبایدم و شاید و ایکاش...

تمومش که نه شاید، ولی خب ناراحتی‌ام از اینه که چرا اونطور که باید نبودم و نیستم..

چرا نباشم؟ چون شدن انگیزه و انرژی میخواد که من ندارم...

من عصری فشارم افتاد دوساعت خوابم برد گند خورد به زندگیم.. یاد کروبی و خوابش افتادم..‌ یعنی یطور بخواد بشه که فکرت چندبرابر بشه راهش هم جور میشه.. یعنی ریدم تو این زندگی و حالتاش و ریدم‌ به خودم و خواب بیوقتم...

عشق تقوایی است که وقتی سرمیرسد، تو را از چند و چون دیگر چیزها بازمیدارد و این حواس‌پرتی، با تو کاری میکند که دیگر هیچوقت نتوانی در چیزی متمرکز شوی، حتی در ساحت فکر و خیال...

مطرب از درد محبت عملی میپرداخت، که حکیمان جهان را مژه خون پالا بود...

مرغ همسایه هنوز غاز است. این کم نعمتی نیست...