مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۶۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است


اگر میخواهی به خوشبختی واقعی برسی باید نقطه‌ای که قرار داری را با توجه به تمام شرایط و توصیفاتی که دارد بپذیری و  متذکر باشی نه با درنظرنگرفتن قسمتی از واقعیت و برداشت دلبخواهی حقایق و محصور کردن خودت در گوشه‌ای از مواجهات زندگی که قبولشان داری یا میپذیری و یا میفهمی و یا به نفعت هستند و یا قبولت دارند.... احساس خوشبختی در غیر آنصورت واقعی بودن، بسیار شکننده خواهد بود و دیر یا زود میفهمی که احساست از خوشبختی سرابی دلفریب و خیالی بوده است...


وقتی میگه: با ما کسی جز ما نمیمونه... حتی آیینه‌مون هم‌ ما رو نمیبینه.. خب راست میگه، چی بگم، ولی خب بدبختی هم درجه داره و این بنده‌خدا ته کوچه وایساده با یه خنجر تو پشت...


میگن طرف میخواست هرجور شده مشهور بشه ولی هیچ کار بخصوصی از دستش برنمی‌اومد؛ رفت در چاه زمزم شاشید.... حالا بنده‌ی خدا تو میخواهی از هر راهی که شده و هر جلوه و رنگی و به هر آتش و خاکستری خود را زدن کسی باشی و مهم باشی و کسی محسوب بشی؟ نه فقط دنیا تو را میفریبد که سودای خداداری و دیانت نیز.... گند نزن به چاه زمزم‌ها که به هیکل خودت گند میخورد، لافایده...


دل دردمند سعدی ز محبّت تو خون شد؛ نه به وصل میرسانی، نه به قتل میرهانی...


گرفتار حال مریضی شدم یا شدیم که با یکی دوتا کار تغییر نمیکنه. دوقدم اونورتر هم بری چون پات گیره برمیگردی. یعنی منزلت و اتمسفرت حال بد است... هیچی همین...


دندان لق دنیاطلبی را بکش... چیز دندان‌گیری به تو نمیرسد...


من متاسفم گرفتار احساسی شدی که من هیچ کمکی بهت نمیتونم بکنم.. این یعنی برو... مشکل خودت‌ه... این جمله حکم مرگ‌ه، پس بمیر به فرمان الاهی که حضرت حق بر زبان جاری کرد و تو را مبتلا کرد و رهایی نداد و خواست به وضع فجیع عمرت را به یاس و بیحاصلی هدر دهی و سرانجام کار در انزوا و سکوت بمیری.. تو مستحق هیچ چیز نیستی حتی این چیزهایی که بهت داده شده باعث عذاب بیشترت بوده است و خواهد شد و آرامش و خوبی و خوشی به سرتاقدم نحست زار میزند... من متاسفم و در این تاسف مرده‌ام... تو نمیتوانستی مانند بقیه آدمیزاد باشی و زندگی کنی؟ نقص و عیب و کمبودت چیست؟ یه تختت کم است؟ ... متاسفم برای خودم... و این جمله‌ی اسفبار و ناراحت‌کننده در ذهنت حک شده و بارهای بار بی‌اختیار به یادت می‌آید و این یعنی زجرکش شدن برای تو که میخواستی و بیدفاع بودی و نمیدانستی و بلد نبودی و هنوز هستی و خودت ادامه میدهی... خاک دوعالمی بر فرق سرت که دین و دنیایت را از دست دادی و هیچ به دست نیاوری. تفو بر صورت کریهت که هنوز که هنوز است نفس میکشی و لجن‌پراکنی میکنی. چرا مینویسی؟! بتمرگ در گوشه‌ای و حسرت بخور بر عمر تلف‌کرده و آرزوی بر بادرفته... خاک بر سرت، خاک بر سرت که وجودت از چیزی بدیهی هم برنیامد که این نقص مادرزادی توست و وای بر این سیاه روزها.. این نشانه‌ی فکر پست تو و دغدغه‌ی حقیر توست.. صدبار گفتم سفره‌ی دلت را باز نکن، از خودت گله نکن، خودت را خار نکن پیش این و آن، خودت را نشکن برای آشنا و غریبه، لبخند مزن محبت نکن، به خرجت نرفت؛ چه شد؟ نهایت چه شد؟ گفتم ساده‌دلی نکن ساده نباش، نفهم نباش، نفهمیدی.. میخواهی چه کنی؟! گفتم سخن‌گفتن درد بر درد می‌افزاید، گره‌گشایی نیست، کسی گره‌گشایی نمیکند، به خودت باش روی پای خودت بایست چشمت را باز کن نفهمیدی.. کسی منتظر تو نیست، کسی به پای تو نیست کسی دلبسته‌ی تو نیست مرد باش، چشم و دلت رو ببند گوش نکردی.. صدبار گفتم دلسوزی الکی نکن محبت طلب نکرده نکن اینقدر تواضع نکن که بر پشتت بنشینند و خر فرضت کنند اینقدر خودت را به نفهمیدن و نشنیدن و ندیدن و تغافل نزن که خدای ناکرده به کسی برنخورد به خاطر تقصیرش، نفهمیدی.. صدبار گفتم آدم باش کاری بکن نتوانستی از بند فکر و خیال خودت را رهایی بدهی.. تا کی میخواهی خودت را مقصر بدانی و محکوم کنی و هم چنان کاری نکنی؟ تا کی خودت را شکست‌خورده‌ای احمق بدانی، تا کی پوزخند و گردن‌کشی این و آن را ببینی و از عزت نفست بزنی... تمام کن، یا بمیر یا درست شو؛ اگر نمیتوانی بمیر دوباره متولد شو و اگر نمیتوانی برای همیشه بمیر و در خلوت جای بگیر ... مصطفاخان! حالم از تو و مثل تو بهم میخورد...


چه شب بدی است امشب که ستاره سو ندارد... چرا بد است؟ مگر تفاوتی با شبهای گذشته میکند؟ نمیدانم! شاید برای اینکه شب آخر است... همیشه خداحافظی و دل کندن سخت و تلخ است... اما همه چیز رفتنی نیست، بعضی چیزها تا همیشه میماند، ردشان باقی میماند و این رفتن را اندکی قابل قبولتر میکند...

کار سختی است اینکه هر دم آتش اشتیاقت را که بی‌پروا در جانت زبانه میکشد، در بربگیری و سرد کنی... چه انرژی شگرفی برای خاکسترنشین شدن انوارشیدایی هدر میرود...


عشق با قلب قویتر از عشق با عقل است امّا تنفر با عقل بسی برنده‌تر از تنفر به وسیله‌ی قلب است... چه فرقی میکند اینکه بگویی من عاشقم یا نه وقتی همه صورتک انسانیّت به صورت زده‌اند و بگونه‌ای با حیثیّت کلمات بازی میکنند که تو به حقیقت داشتن شک میکنی... چه فرقی میکند عاشق باشی یا نه وقتی دنیا دار مکافات است نه زندگی.. و دار زندگی است وقتی اسارت خصلت آن است نه رهایی...