- ۰ نظر
- ۰۹ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۰۰
من دوستت داشتم من احترام بهت گذاشتم من بهت نیاز داشتم؛ بیانصاف با من چیکار کردی؟ منو گرفتار یه مشت قوم از خدا بیخبر خودخواه بیاحساس کردی؟ من بیطاقت رو حوالهی پوزخند و بیتفاوتی اینها کردی؟ مگه من چی خواستم ازت جز سر سوزنی توجه و بودن؟ بی انصاف من پای دلم گیر بود دست بقیه رو گرفتی؟ بقیهای که چشمشون به یه چیز بند نمیشه؟ بقیهای که میتونن با دیگرانی غیر از تو هم سر کنن و ... هان! جنگه؟ چخبره؟ میخواستی بگیری حرفی نیست گناه من چی بود؟ اشتباه من چی بود؟ بابا خنجر رو وردار تا دسته بکن تو قلب لامصب من راحتم کن.. لعنت به من... راحتم کن از همه چیز این دنیای نخواستنی که حالم داره به هم میخوره از همه چیز... الان در التهاب بودن و آخر هم از تب و تاب افتادن... گناه من چی بود که به دنیا اومدم خدا؟ مسخره است معناپیدا کردن وقتی حقیقت مطلب معلوم نیست؛ گنگه همه چیز، گنگه...همهی حال خوبای من برای همه، من حال خوب نمیخوام... اونهایی که آدم رو در شرایط خاص میخوان، بخاطر منافع خاص، باور بهت ندارن... اسمشون دوسته ولی وقتی روشون رو اونور کنن اصلن از یادشون میری.. بهت سلام میکنن ولی صدتا عقدهی خداحافظی تو دلشونه.. تو چشماشون احساس خاصی بهت نیست؛ حتی اگر هرروز ببیننت ممکنه یه ثانیه بعد همه چی فرو بریزه و از همه چیز برگردن حتی آشنایی.. بخدا پناه میبرم از شر یه هم چنین چیزهایی و یه هم چنین آشناییهایی.. به خدا پناه میبرم از این چنین بودن، که دوربودن بهتر از نزدیک بودن بیرنگ و بوست... ضعیفم آره، ناتوانم آره، ولی باید نذارم اینطور بشه.. یک ذره عشق، رنگ خدا...
گاهی باید اینها رو بگم، چارهای نیست؛ هرچند میدونم پر از غلطه، میدونم درست نیست، میدونه اشتباهه، میدونم به دردنخوره، میدونم باطله، میدونم رد شدنیه، حقیقت نداره اما به واقعیت وصله، باید ببرمش باید ببرم قبل از اینکه خیلی به پر و پام بپیچه و شاخه بگیره.. چارهای نیست.. اینم یه کار مثل بقیهی کارهای بیحاصل...
تنها راه کسانی چون من و امثال من در این دنیا برای اینکه زنده بمانیم و پابرجا و مقاوم و اینکه مبتلا نشویم به شکست و ضعف و هزار لغزش اخلاقی و ... شاید متصف شدن به روحیهی پهلوانی و جوانمردی باشه.. همان روحیهی لوطیگری و مشتی بودن.. چشمپوشی، تغافل، گذشت، خوشباشی و خوبی بی چشمداشت و فروتنی در برابر همه همراه با عزّت برخاسته از توکل و خودباوری... بگمانم این تنها چیزی است برای ما که با اتصاف به آن میتوانیم حداقل زنده بمانیم و درمیان جماعت خلق رفت و آمد و برخورد و گفت و شنفت و داد و ستد داشته باشیم؛ غیر این یا برنمیآید یا سختتر برمیاد یا شرایطش نیست.. بالاخره هرکسی باید نقشش رو بشناسد و مدلش رو پیدا کند... مروّت و فتوّت...
یه آهنگ اسپانیایی پیدا کردم لامصب خیلی حرومه :) قابل توجه شما خوانندهشم زنه، چه صدای زیبایی ماشالا، به زنم به تختهی مخ بعضیا، خوبیش اینه نمیفهمی چی میگه فقط با ریتم قشنگش حال میکنی.. یعنی شما روحیهات صفر باشه داغون باش افسرده باش رو به موت باش، با این آهنگ مثل یه گل میپری تو حال و هوای خوب و انگیزه.. القصه خیلی خوبه، خیلیییی :)
یکی از چیزهایی که ناراحتم میکند سکوت انسانها در موقعیت تنهاییشان است... مانند آنهنگام که پدربزرگم را آرام میبینم با دستانی رعشآلود چشمانشان را نجیبانه به جایی میاندوزند؛ البته که همیشه اینگونه نیستند و من حسرت میخورم بر اینکه چرا نمیتوانم آنگونه که باید و شاید از او بهره ببرم... آیا سکوت حاصل زندگی ماست؟ آیا سکوت تنها حاصل زندگی ماست؟ آیا سکوت آخرین واقعهی زندگی ماست؟
من یک خصوصیّت خاصّی که دارم، بد است یا نه نمیدونم، این استکه در اوج عصبانیّت، ناراحتی، جدیّت و حتی تلاش برای عادی رفتارکردن و دورکردن فضا از شک و ترید و التهاب .... خندهام میگیره... شاید خصوصیّتی باشه که شما هم داشته باشید، نمیدونم... یعنی میدونی نه اینکه راحتتر خندهام بگیره بلکه بیخودی خندهام میگیره و کلا تلاشم برای عصبانی جلوهنمودن نقش برآب میشه :)
ا د ک د ب ت ش ع د ه ق ق ب ف ب چ د خ ب دد ک ق ب؟ ب ف م ه، ه ک ب ی م ه؟ خ دد...
... این روزها خیلی احساس دلتنگی میکنم. دلتنگ میشوم، دست خودم نیست... خیلی چیزها به ذهنم میآید برای نوشتن اما رها میکنم، میگذارم خوب از تاب و تب بیفتند، بروند... شاید دلم بخواهد کمی زمان به عقب برگردد، در گذشته هم میشد که به سرم بزند، اما اینبار رنگ و بوی همه چیز فرق میکند حتی خاطره... میخواهم بنویسم، بسرایم، سفر کنم، کار کنم، بخوانم، آواز هم بخوانم، رقصیدن که بلد نیستم، رقصیدن مرا از یاد خدا دور میکند؟ شادی، اندکی فراغت، عشق، تنفس تازه چه اشکالی دارد، آیا برای من زندگی حرام است؟ من اصولا انسان هستم؟ خون من حلالتر از شیر مادر است؟ حیف؛ خودداری باید کرد از گفتن، من گرفتار خیلی چیزها هستم، من در بند خیلی چیزها هستم، از قدیمالایام بودهام و بگمانم تا آخر عمر هم خواهم بود.. من هم محروم بودهام و تا آخر عمر احتمالا خواهم بود... گاهی حس میکنم چشمانم دوربینی هستند که به دقت مناظر را مشاهده و ضبط میکنند، دوگوشم صداها را آنچنان که باید میشنود و احساسم در لحظات پخش میشود و یک فیلم خیالانگیز در خاطرهام باقی میماند... زندگی من کجای زندگی شماست و نوشتههای من چه حجمی از درخت و دریا را سیاه میکند، چه کسی میخواند؟ من برای خودم هم نباید زندگی بکنم و برای خودم هم ننویسم... نمینویسم، دیگر از نوشتن هم کاری برنمیآید؛ من مصطفی پارساپور، وقت آن است که هیچ نگویم و تنها یک عبارت واقعی را بیان کنم که شعار ناخواستهام شده است، چه بخواهم چه نخواهم باید نگویم، باید احساس نکنم، باید خودم را از یادآوری بعضی چیزها دور نگهدارم، باید ننویسم، دیگر از نوشتن هم کاری برنمیآید، باید چشم فروبندم، باید... بنشینم و صبر پیش گیرم، دنبالهی کار خویش گیرم...