جناب انورخامهای بود همین چندروز پیش ازش یاد کردم و از مصاحبهاش درباره جلال گفتم، تنها بازمانده گروه ۵۳نفر، امروز در سن ۱۰۲سالگی درگذشت...
- ۰ نظر
- ۳۰ آبان ۹۷ ، ۲۳:۰۰
جناب انورخامهای بود همین چندروز پیش ازش یاد کردم و از مصاحبهاش درباره جلال گفتم، تنها بازمانده گروه ۵۳نفر، امروز در سن ۱۰۲سالگی درگذشت...
و این روزها این دعا زیاد ورد زبان من است: اللهم افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و توفنا مع المسلمین.... و من... رقابت کردن و جنگیدن را آنگونه بلد نیستم که رقص تلالو شمشیرم بر گرد و غبار میدان نشان از ناز شصت و جنگاوریام باشد؛ من شجاعتم در همین لبخند زرد و خمولم هست، به گاه زنده ماندن و به وقت مردن جانانه و عاشقانه جان دادن... دل ما ارزش این حرفها را نداشت، دل ما ارزش هیچ چیز را نداشت، لگد شد، لگد کردیم و خاک شد و خاکستر شد و آتش شد و تا ابد در کالبد قنوت قناعت سر تسلیم نهاد و رضایت و سرود دلپذیر اندهان را خواند و سلام داد و دیده نشد و دیده شد اول و آخر کار و بسته شد و بسته شد تقدیر به سوختن و ساختن...
میدونی، مشکل یا برای تو بگم ماجرا از اونجا شروع شد که من هیچوقت اتاق مستقل نداشتم و این همیشه برادر بزرگترم بود که اگر اتاقی میماند برای او میشد و البته اتاقی اخرایی هم همیشه بوده که ترجیح داده شده انباری باشد تا باز اتاقی مستقل برای من یا برادر کوچکترم. ببین، فقط من و او نبودیم، من در طی این سالها خوب بلد شدهام که چطور چارگوشه جایی که هستم را با کتاب پر کنم و دلم برایت بگوید که تاثیرات من و گردآوری من تا آنجا پیشرفته است که نه تنها دوکتابخانه کوچک و متوسط قبلی باقی مانده است که این سرریز کتابها از کمد لباس که خوب کتاب درونش میچپاندم به یک کتابخانه سرتاسری طول اتاق و از کف تا سقف بدل شده است.. القصه این هم از شاهکارهای بیحاصل زندگی من... من افتخارم، باعث چشمروشنیام این کتابها و انس با ایشان بوده، حداقل همینقدر که چشمم به روی ماهشان بیفتد و حظ بصری ببرم و دستی ببرم و معاشقه هرچند کوتاهی با ایشان بکنم برایم کفایت میکرده است... روبرویم نور سبز مهتابی سردرورودی مدرسه است که به آسفالت خیابان روشنگری میکند و شیروانی قرمز زیبا که مرا یاد خانههای قدیمی تهران میاندازد با لانههای پرندگان که با سوراخهای خاص تعبیه شده است... خب، من ایستادهام و هوا هم اندکی سرد است اما چون من مصرم به ایستادن و هواخوردن و به آسمان خیرهشدن و ستاره چیدن، پس جایی نمیماند برای لرزیدن و احساس ترس و یا ترس از سکوت شبانه و حیاط متروکه خانهی بغلی... خب از چه باید بگویم من مدتهاست همینگونه ساده و پراکنده زیستهام، حتی وسط هال به مطالعه و نوشتن تکلیف میپرداختم تا آنجا که پدر به طعنه و شوخی توامان میگفت این مصطفی این گوشه را دکه خودش کرده، از آنجا که کتابهایم را به ترتیب و نظم خاصی میچیدم و سنگر را رها نمیکردم و جای خودم را همیشه داشتم و این یعنی نظم در عین بینظمی.. حال که اینها را مینویسم بعد از چندوقت باعرض معذرت از حضور شما یک دود مختصری و واقعا مختصری به راه انداختهام و اندکی سرحال و ذوق به یاد جلال آلاحمدها و امینپورها و منزویها و دیگر جک و جونوران عزیز ادب پارسی در حالت نشئه بعد از خماری بسر میبرم و ملالی نیست جز دوری شما.. خب، این گوشه برای خودم هستم دیگر، در حال و هوای خودم در برگههای اشعار خودم در کنار کتاب مقدس منزوی و دیگر چیزهایی که کمی مرا دلخوش میکنند که زندگی به قول این انتلکها زیبایی خودش را دارد و هنوز وقت برای گذراندن و بطالت بیشتر عمر باقی است...و به قول آن دیالوگ فیلم سقوط هیتلر، آن پزشک، وقت برای مردن زیاد است و یا هنوز هست... اگر مقصود تو از دویدنها رسیدن به مرتبت جدید است بدان بسیاری به آن مرتبت رسیدهاند و هیچ نشده است و اگر مدلول اضطرابهای تو به دست آوردن گنج آرامش و خوشبختی است بدان که هیچ تضمینی نیست که با نفس نفس زدن به ساحل امنی برسی و همیشه داشتن مساوی رهایی و آسودگی نیست و گاهی که نه بسیار اوقاتی با داشتن بیشتر نعمت آسودگی از چنگال روح ما دورتر و دورتر میشود.. و اگر میخواهی خدمت کنی پس از همین حال شروع کن و حال هم دیر است و دور نیست که برسی به هرآنچه طلب نکردهای و کردهای... پس برای من چه کاری است، همین گوشه نشستن هم کفایت میکند اما اگر میپرسی خب زندگی امروز و فردا نیست و پسفردایی هم هست و آنموقع به حسرت و لبگزی و کنسی و بدبختی و فلاکت و دشواری و زحمت خواهی افتاد، خب چه کنم، به نار سقر، بگمانم زندگی هیچوقت آنچنانکه باید به ما روی خوش نشان نخواهد داد و قرار نیست به ما آنگونه که فکر میکنی خوش بگذرد..
...
چه روزی بود! بعد از مدتها انسانها را زیبا میدیدم، زنها، مردها کودکان و جوانان و پیران همه به غایت دوستداشتنی و انسانی بودند و بویی از تصورات بد در فضا نبود.. وارد کوپه شدم، درصد قابل توجهی از تراکم جمعیت متوجه افراد مسن و پیرمردها بود، از همانهایی که من دوستشان دارم، چهرههایشان نشان میدهد که به آن نقطه از زندگی رسیدهاند که انسان باید برسد و تازه میفهمد زندگی آنقدرها هم به سر و کلهزدن و جوش و خروش داشتن و بازی دادن و بازی خوردن و حرص و طمع و کبر و فریبش نمیارزد... از همانهایی که میبینند که چه پخی شده باشی و چه نه عاقبت حال همه ما یکی است پس چه بهتر که مهربان میبودیم و باشیم و چون وحوش به جان هم نیفتیم... پیرمرد برخاست و به من تعارف زد بفرمایید. ماندم که چه شده، قاعده برعکس شده، چخبر است که یک پیرمرد باید برای من به ظاهر جوان بایستد! رو میکند و میگوید مگر پایت درد نمیکند؟ خب حقیقت ماجرا این است که من با سرپاایستادن زیاد پاهایم خسته میشود و برای همین گاهی این پا و آن پا میکنم، یک احساس ضعف و کرختی در قسمت مچ پا به پایین بخصوص حس میکنم؛ اما من کجا و نشستن به جای بزرگان و قبول این ضعف و خستگی کجا... مینشیند به امید اینکه روزی من هم در قطار زندگی خواهم نشست.. یک دختر کوچولوی بامزه با آن روسری بامزهترش در پناه آغوش گرم پدرش وول میخورد و پیرمرد پدربزرگانه به او مینگرد و من هم از این تلاقی زیبای نگاهها و جو مثبت محبتها دلم غنج میرود و مردمکم میدرخشد... یاد آهنگ پدرا پدربزرگای محمد اصفهانی میافتم که الحق آن کوپه لایق تام و تمام آن بود.... بعد از مدتها خیر سرم دارم به دانشگاه میروم، بی کیف و کتاب و التهاب رسیدن به کلاس و دویدن من به دنبال عقربههای ساعت و ترس از نبود ماشین و ون و دیر رسیدن به کلاس و چه خواهد شدها و چه کنمها و بی شوق و اشتیاق اتصال و وصال و دیدن دوستان و بی شوق و بی شوق.... ولی نمیدانم چرا حالم خوب است، آنچنانکه خودم هم متعجبم که هی به این سو و آنسو مینگرم انگار منتظر ضدحالی هستم و یا رسیدن اجل بختکی که حالم را دگرگون کند. میخواهم خودم را قایم کنم تا حال خوبم را از دستبرد احتمالی نامردمان مصون نگه دارم اما میدانم این حال خوب آن نیست که در خلوت هم تر و تازه و بانشاط بماند و یقینا پژمردگی و دگرگونی آن در همین است.. خب، تن در میدهم به این توفیق الاهی و میروم...در دانشگاه سلام و علیک و احوالپرسی و دلتنگیهاست اما من که میدانم همه ما دلتنگیهایمان آنقدر بزرگ نیست که تا یک ثانیه دیگر نتوانیم تحمل کنیم و خدای ناکرده جان به جان آفرین تسلیم کنیم؛ انسان است و جان سختی و جان سگی داشتن.. جوری میگویند بعضا باز هم بیا انگار که حال که هستم چه گلی به سرشان زدهام یا چه بهرهای از حضور من بردهاند و یا حتی به خوشحال شدنشان به حضورم شک دارم گویی آنکه این آقا که در پوست خودش میگوید نمیگنجد، حال که خوب گنجیده است؟! شوخی میکنم و مبالغه، کسی اینقدر مرا تحویل نمیگیرد و نخواهد گرفت مگر روزی روزگاری رفیق شفیق خودم حضرت عزراییل سلاماللهعلیه(حال که اسمتان را بردم عزیز جون بچههات، استغفرالله شما که بچه نداری، جون هرکسی که دوست داری و دوست نداری هیچوقت بگیریش به ما سخت نگیر، باتشکر داشت مصی خطر از خطرافتاده) .. درخیابان تجریش که با آن ریش بدانجا رفتهایم، عینهو بازار رشت شده، با دیدن ویترین شیرینیفروشی میگویم چیزکیک و قهوه میچسبد حال آنکه این ترکیب را من تا بحال تجربه نکردهام و خنده رفیقمان و گفتن چندباره شوخیوار اینکه چیزکیک و قهوه؟! چه غلطا چقدر شیک و یا از این قبیل حرفها و حتی با نظریه تکامل جناب داروین هم صدق نمیکند گفتن اینکه ما نهایت تیتاپ بخوریم و آبجوش؛ که آبجوش کجا و قهوه کجا و مگر میشود بطریقه تکامل داروینیسم از تیتاب چیزکیکی درآید؟!.... القصه رفتیم و آمدیم و جز دلتنگی نصیبمان نشده است و نیست، خلوتگزیده را به تماشا چه حاجت است چون کوی دوست هست به صحرا چه هست(چه حاجت است علیالحساب)، واقعا همین کوی دوست و خلوتگزیدگی درآن به همه چیز و همه موقعیتها میارزد... ای کاش بشود روزی که بشود روزی آنچه این شبها ما را در نداشتن و نبودن به غم دچار کرده است.. بیش از این زحمت گوش دادن نمیدهم...
و در هنگامه غروب صورت نوزادی را دیدم که متعجبانه بر دوش شب میغنود...
میگوید مردان این موارد را رعایت کنند تا زنان را به خود علاقمند کنند و آن یکی مطلب گذاشته که در صفحه من آموزش عشوهگری و دلبری و اختلاط بهینه با مردان داده میشود بدون آنکه سوء استفاده صورت گیرد و جسارت به ذات همایونی متوجه نشود گو اینکه در تن اینان اصلن و ابدا کرمی تکان نمیخورد... این یعنی چی یعنی مسخرگی یعنی وقاحت و پررویی و تحریک و بازی دادن همدیگر و ..... همان حیرانی و آشوب و اختلاط حق به باطل و آب به کف و قس علیهذا... افول اخلاق و دیانت...
داره تلویزیون نشون میده، طرز تهیه الویه در یک کارخانه اجنبی. کرفس و فلفل دلمهای اضافه میکنه و در کمال ناباوری خیارشور نمیزنه. حضرت مادر میگه خوش مزه میشهها. مادر من! کرفس، فلفل دلمهای؟! سننه با الویه؟ بابا رفقا عزیزان یه الویه رو بذارید برای ما بمونه، گروهیش نکنید جناحیش نکنید واسه خودتون نکنیدش.. والا.. :)
من مطمئنم که حقیقت تلخ است اما مرا با مزه آن چکار؟! باید آنرا داغ داغ خورد و نوشید و سرکشید و فروبرد، نه یکبار که صدبار تا با جان عجین شود... دلم برایت تنگ است، آنقدر که نفس کشیدن برایم دشوار است؛ پس این یعنی من دوستت دارم؟ آری، بسیار زیاد...
میگن فرش که پا بخوره قیمتی میشه.. کفش اما هرچی بیشتر پابخوره از قیمت میافتد.. اما دل؛ هیچ قاعده خاصی ندارد، بستگی داره جلوی پای کی خاکمالی بشه و برای چی...
خب یکی از انتخابهای هیجانی زندگی من، انتخاب سلمانی یا به قول شمایان پیراشگاه برای اصلاح سر و صورت است. تراکم پیراشگاه در محله ما بسیار بالاست؛ جدا از اینکه یکبار گفتم، البته فکر میکنم که در محله ما مسجد و خیابان بسیار زیاد است، در خود خیابان ما زیگزاگ یکی در میان مسجد و خیابان است (تازه یه چند وقت پیش سر خیابان یک خانه مسکونی هم تبدیل به مدرسه شد، نه اینکه مدرسه کم است اینجا:) صاحبخانه را فکر کنم میشناختم، در دبستان با پسر که شر و شور بود هم مدرسهای بودم و بزرگتر بود و شنیدم در راهنمایی که دیگر هم مدرسهای نبودیم به دست معلم قرآنشان که من دیده بودمش و انسان اجتماعی و خوش برخوردی بود، انگار سر به راه شده است و ...).. حالا.. قدمت چندین دههای دارند بعضی از این سلمانیها. گفتم امروز پیش پسر آقای طاولی میروم، شنیدم خود حاجآقای طاولی مدتهاست دیگر مغازه نمیآید و بعد از فوت همسرگرام انگار دل و دماغ اصلاح گردن خلقالله را ندارد. چه خاطراتی که حکایت نمیکرد، چه تحلیلهای جالبی از وضع جامعه و قبل از انقلاب میکرد، خلاصه انسان باز و خوش مشرب و دید بازی بود. خیلی وقت است چندسالی است نرفتهام و خب شاید همین تعطلیلی حداکثری مغازه یکی از دلایلش همین نرفتن امثال من باشد، که باید هرازگاهی در انتخابهای هردفعهام قرار میدادم و کوتاهی نمیکردم که خدا از سر تقصیراتم بگذرد.. وقتی از خانه بیرون آمدم به سرم زد که همان حاجآقای نعمتی، پیرمرد مهربان و شوخ شمالی خودم را بروم که آقام نعمتی درکمال ناباوری نبود که شاید سفر رفته.. گفتم همان طاولی میروم که دیدم کرکره کلا پایین است. سومین گزینه آنطرف خیابان چراغش روشن بود. برادران مجرب و کارکشته و ریشسفید فاضلی. وارد شدم و با پرسیدن اینکه وقت دارید و جواب گرم اینکه بله تا آخر شب وقت هست داخل شدم و سلام و احوالپرسی با حاجآقای فاضلی بزرگتر که مشغول مهیاشدن برای نماز، جوراب مبارک را به احتیاط و طمانیه خاصی به پا میکرد روبرو شدم. تعارف میزند که بفرمایید بنشینید. جوان تعمیرکار بخاری را به تاب و تب شعلهها سپرد و روشن کرد و با خداحافظی صمیمی فوری جینگ فنگ شد گویی اینکه برای رضای خدا انجام داده و پولی هم ندیدم که بگیرد. فاضلی بزرگ گفت چی شد؟ فاضلی کوچکتر که میانسال خاندان است برگشت گفت: حاج عمو جوون بود تند بود روشن کرد، ما که سنی ازمون گذشته و نمیتونیم خم بشیم (گویی اینکه در حضور طفل زیر دستش و بنده حقیر سراپاتقصیر با کنایتی مزاح لطیفی هم میکند) این شعله رو نباید خاموش کنیم.... حاجی که میایستد به من رو میکند و با زبان بیزبانی و اشارت میگوید میگوید منتظر میمانید تا کار برادرزاده تمام شود یا من کار کچل کردنت را آغاز کنم. من استقبال میکنم و از صندلی بلند شده رخت کاپشنی خود را درآورده آویزان نموده و به سمت صندلی میروم اما قبل از آنکه به مرحله نشستن برسم برادر وسطی وارد مغازه میشود و از جانب وسطای حقیقت میآید و برادر بزرگتر مرا به او حواله داده با احترام میگوید پس من بروم به نماز برسم... قبل از اینکه نکاتی از مواجهه و مصاف نهایی ارائه دهم باید از نکات اصلی و کلی سلمانی رفتن خودم برشمرم... : ۱) اینکه من هردفعه برای سلمونی رفتن تا احساس ضرورت نکنم اقدام نمیکنم. هردفعه بعد از سلمونی رفتم میگم دیگه رو قاعده میام ولی باز هردفعه دلبخواهی عمل میکنم. ۲) اینکه وقتی روی صندلی سلمونی میشینم، نمیدونم بجهت آینه یا چراغهای پرنور احساس پشیمونی میکنم که حالا ضرورتی هم نداشتا من که قیافهام بدک نیست اونقدری. ۳) در پایان اصلاح هم پشیمون میشم که بدبخت اومدی درست بشه نه خرابتر، این کله قند چیه دراومد ۴) میفهمم موهای من اونقدرا هم بد نیست، من هیچ استعداد بخصوصی در زمینه شانه کردن ندارم :) ۵) من با این گیرهای که میبندن دور گردن و سفت میکنن تا ردای اصلاحی تکون نخوره مشکل دارم؛ درحالت خفگی و قلقلک توامان معذب میمونم (حالا دیدم جدیدا یه چسبایی هست میچسبونن دور گردن بد نیست).... خب... این فاضلی پنجاه، شصت ساله اینجا هستند. پدرم هم بچه بود اینا اینجا بودند. این حاجآقای فاضلی که سر من اصلاح میکند همان کسی است که سال ۸۴ در مستند انتخاباتی آقای هاشمی داشت کلهی ایشون رو اصلاح میکرد.. با همون صدای آهسته و آرام: کوتاه کنم؟! میگم نه خیلی بیشتر میخوام مرتب بشه؛ اما ته دلم میگم بابا بذار از ته بزنه کلا راحت بشی؛ میپرسند صورت چی؟ میگم مادر من وقتی ریشم رو کوتاه میکنم میگن چرا زدی، بلند که میکنم میگن چرا نمیزنی، میخندد..(شاید بخاطر اینه که حد ثابت نگه نمیدارم نمیدونم:) این حاج آقای فاضلی همون کسی است که من زیر دستش الکی و کشکی خندهام میگیره و خلاصه میشه دیگه خندهام میگیره و هرچقدر میخوامسنگین و رنگین و آروم بشینم باز یه چیزی میشه ویروس خندیدن میافته تو جونم. البته ایندفعه اواخر کار بود و خیلی هم جلوی خودم رو گرفتم. دلیل هم داره آخه، این انگشت سبابه رو میذارن روی پیشونیم و با یه فشار ملایم خیلی اپسیلون ژولی انرژی وارد میکنند تا سرم را عقب ببریم و صاف کنم، خب مشتی یه کلمه از قدرت تکلم هم میتونی استفاده کنی شما :) مثل شیری در بند اخمالو و جدی و آرام نشستهام (اشتباه نشه پارچه روم سفید بود، شیر پاستوریزه، خوردنی منظور وگرنه ما عددی نیستیم، آره داداش) خیلی تر و تمیز، آهسته، دقیق، محتاطانه، من نمیدونم چه کلمهای باید در وصف عملیات اجراشده بر کله مبارک به دست باکفایت او بگویم که اذهان ناتوان از بیانند... یکی دیگه از دلایلی که باعث میشه بخندم اینه که من چشمام رو میبندم تا آرایشگر راحتتر تمرکز پیدا کنه و خودم هم وقتی خیلی نزدیک میشه میبندم تا چشم تو چشم نشیم. دهنم رو هم میبندم چون فوبیا اینو دارم که نکنه نفسم اذیتش کنه، بااینکه من اهل بهداشت دهان و دندان هستم حرف پشت ما نشه برچسب رو ما نزنی یه وقت... آره خلاصه، یه دفعه چشم وامیکنم میینم حاجی با اون نگاه موشکافانه دقیقا جلوی چشمام اومده کلهاش خب خندهاش میگیره دیگه آدم... آره خلاصه بیش از این حوصله شرح و تفصیل نیست لزومی هم نداره. با احترام و سلام و صلوات میام بیرون درحالیکه مثل میرزاعبدالله قهستانی شدم( فرد خاصی منظور نیست، شوخی قدیمی با دوستان است) من که خیلی اهل امر و نهی به آرایشگر و آخ و اوخ گفتن نیستم و معمولا ریشم رو هم میسپارم طرف هرچقدر حال کرد بزنه، ایندفعه اما زده نشد تا از جذابیت یک درصدیم چه بسا کاسته بشه و ایشالا بشه تا آخر سال به قول اون رفیقمون در وصف یکی دیگه، بشم عینهو خرس گریزلی... آره خلاصه هیچ دختری سراغم نمیاد خود این خوبه ( نه اینکه همیشه خیلی تو پر و پاچهام بودن) البته الان ریش مد؛ دودسته ریشگزار یا گذار داریم (کلمه ابداعی اینجانب) مذهبیون، اهل مدیون... که خب نوع ریش گذاشتنشون یه تفاوتای ریزی میکنه ولی خب هردو گروه در کل دارن شبیه هم میشن، الحمدلله و المنه... خلاصه شما زنا دنبال ژیتان پیتان بیشتر و در و دستگاه مجهزتر و به روزتر با خدمات و تسهیلات اضافه، ما مردا هم دنبال یه قیچی و ماشین که بزنه فقط یجور تا چندوقت راحت باشیم (البته استثناء گروهی هم داریم) حتی اگر کاسه هم بذاره با این ماشین اصلاحهای دستی و هندلی چمنزنی هم بزنه حله............ بعدش هم رفتم همون نانوایی که نمیدونم چرا ولی شاطرش شبیه صمد بهرنگی میاد به چشمم... از اینطرف میام و در کمال تعجب یه آرایشگاهی جدید دیگه هم میبینم باز شده و بر حرف خودم با کمال پوزش به انبیاء و اولیاء ایمان میارم و درنهایت خونین و مالی از کوچه موردعلاقه جنی خودم برمیگردم خونه.. والسلام
برگ افتاده بود؛.. درخت افتاده بود.. ابر افتاده بود.. آسمان افتاده بود.. یک مرد با دل آبیاش به روی زمین افتاده بود...