مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۷۶ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

 

 "سعی کن گذرت به کسی که نه اهل بخشش است نه کرم نیفتد" کسی که از خطای دیگری نمیگذرد و عذر دیگری را نمی‌پذیرد و آنکس که دستش در بخشش خشک است، هردو پنجاه فرسخ (مثلا از خودم میگم:) از حرم امن الاهی و روضه رحمت خداوند دورند..بخیل بوی خدا نشنود بیا حافظ، پیاله‌گیر و کرم ورز و الضمان علی.. 

 

 

 " کسی که اهل لودگی و جلافت است، به قول گفتنی حیا ندارد را شک نکن که ایمانش هم مشکل دارد"... لا دین لمن لا حیاء له..

 

 

 "کسی که اهل فحش و فضاحت است ولو به شوخی رو بهش نخند"... به ترک دیوار حتّی بخند ولی به آدم بددهن نخند! بددهنی دهن آدم رو نجس میکنه، قلب رو قسی میکنه، چشم رو بر حقیقت میبندد و فکر رو از تصمیم درست باز میدارد. باز هم بگم؟!

 

 

 "کسی که عادتش غیبت کردنه، شک نکن یکروز کم کم غیابی دهن خودت رو پیش یه عدّه دیگه سرویس خواهد کرد".. پس یا بهش تذکّر بده یا اگر آدم بشو نیست ازش فاصله بگیر...

 

 

 "کسی که خودش رو برات میگیره رو به چپت هم نگیر".. آدم مغرور متکبّر متبختر جاش تو سطل زباله است نه بین مردم...

 

 

 چیزی درست نمیشه، فقط سعی کن خرابترش نکنی...

 

 

 گاهی به سرم میزنه کلا همه چی رو پاک کنم موبایل رو بذارم تو کنجه قفلش کنم بیام بشینم تو بساطم؛ ولی خب چیزی که هست با این وضع خانه و خیابان و جامعه و سیاست داخل و خارج و جهانی میبینم اگر خودم خبر ترکیدن و بدبخت شدن و فلاکت و فلان و بهمان رو توی گوشی‌ام ببینم به نظرم استرسش کمتره.. بعد اونوقت دلم رو به چی خوش کنم، حواسم رو چطور پرت کنم، چطور سر خودم رو گول بزنم میان این همه فکر و فُشار؟.. از طرفی از این نکته غافل نشیم که قدیم که این مشقّت سفر بود مردم بیشتر از الان همدیگه رو میدیدند. الان ما اینطور شدیم انگار همینکه میبینم طرف لست سین ریسنتلی‌ه (حال ندارم کیبورد رو انگلیسی کنم در این حد :) خداروشکر میکنیم که طرف زنده است راهمون رو میکشیم میریم دنبال هیچ و پوچ کار خودمون.. به هر حال مگر اینکه یه موشک بخوره به ماهواره‌های خارج از جو و تانکر اینترنت کلا همه چی الفاتحه بشه داخل و خارج، اون خوبه.. دیگه عذاب وجدان هم نداره، هر کسی میخواد ملت رو بچاپه بچاپه، کسی مرده خب مرده اجلش رسیده، ظلم و جنایت و تعدّی و جنگ هم که اصولا قاعده‌ی این دنیای بیریخته، میمونه ماجرای استعفای جناب حیاتی که به پس کلّه‌ی رییس صدا و سیما به من چه اصلا..

آهنگ رو پلی میکند: سوس ماس :)

 

 

 عزیز من! سکوتت آزارم می‌دهد..

 

 

 می‌خواهم یکبار برای همیشه سنگهایم را با خودم وابکنم... میخواهم صداقت را فریاد بزنم، نمیخواهم فرار کنم چون بزدل نیستم و نمیخواهم باشم.. من انسان ناراحتی‌ام؟ چه کسی انسان ناراحت را دوست دارد؟ من افسرده‌ام؟! چه کسی از صحبت با یک افسرده خشنود میشود؟ احساس میکنم من همان کسی هستم که در برابر خودم ایستاده‌ام، به راستی من تنها از خودم شکست خورده‌ام؛ احساس میکنم من به خودم باخته‌ام و این عجیب مغمومم میکند... همیشه‌ی خدا چیزی برای رنجیدن بوده است انگار؛ دغدغه‌ای برای به آتش کشیدن خود و آرمانی پاک که چقدر ما را با ناپاکان هم‌بستر کرد... من احساس غربت داشتم، غربت نه نه کلمه‌ی خوبی نیست چون من به راستی در میان همه و برای همه و دوستدار همه بودم و البتّه مورد محبّت هم به لطف الهی بوده‌ام به نوعی همیشه.. من احساس فراق میکنم، احساس جدایی از چیزی که نمیدانم چیست، همیشه این احساس عطش گنگ در من بوده، همیشه در فکر چیزی بوده‌ام که سعی می‌کرده‌ام با آرمانهای به ظاهر دست‌نیافتنی سهل‌الوصولش کنم امّا انگار هر چه می‌دوم از من دورتر میشود... احساس من، حسّ پیاده‌روی در یک شب پاییزی سرد در کوچه‌ پس‌کوچه‌های نسبتا تاریک و سنگفرش شده‌ی خیابان انقلاب است، به همین اندازه وحشتناک... منی که همیشه از صدمه زدن به دیگران احتراز کرده‌ام، با تمام باور روشنم به حضرت حق، پیامبر مهربانم، امیرالمومنین مقتدا و مرشدم و امام و رهبر و پیشوایم حجت خدا، بله همه‌ی این‌ها را با تمام وسعت آبی دریا و آسمان می‌بینم، شاید به نظرت شوخی بیاید ولی هست، بی‌هیاهو و فریاد در کمال آرامش و طمانینه و روشنی،  منی که اینگونه از پایمال کردن حقوق بندگان خدا نگران بوده‌ام، وجود تک تک انسانها را ارج نهاده‌ام و و و چه شده است چه میشود که اینگونه به قتل خودم شمشیر می‌کشم؟ به راستی گمان میکنم که اگر پیامبری میشدم آنگونه بودم که قبل از آنکه قومم به قتال من برخیزند، من خود به کشتن خود خنجر برمی‌افروختم تا چنگال آنان به خونم آلوده نشود و نکند چنین معصیتی آنان را از رحمت خداوند دور کند و به دوستی ابلیس نزدیک کند... پناه بر خدا از این تاریکی! پناه بر خدا از این ظلمت! شب دروغ نمیگوید! اگر روز در کتمان سرائر موفّق است، شب سینه‌چاکتر از آن است که حقایق را فریاد نزند... برادر من! خواهر من! من دلم برای شما میسوزد، من دلم برای خودم میسوزد، این دنیا که اینگونه به خون و دشنام و دشنه تاریکی رنگش زده‌ایم و به خنده‌های یبس شلوغش کرده‌ایم جای ما نیست.. من دلم میسوزد از این توالی بیهوده روزها، چرا و برای چه زندگی میکنیم.. من دلم میسوزد از این همه خودآراستنها بهر اغیار و خانه‌ نیاراستن‌ها از نفس بدخیم خودی... من دلم میسوزد که در این زمانه دغدغه داشتن حاصلش سردرگمی است و صداقت و سادگی پژمردگی... چه بر سر ما می‌آید؟ کسی هست که بداند و راستش را بگوید؟ این همه حسد، کینه، جهل چه نفعی به ما رسانده، ما چه بلایی بر سر چشمان مبهوت‌مان می‌آوریم؟!... از خودم گفتم، غرض نه واگویه بود نه درددل نه شرح و بسط هیچ.. گفتم چون میخواهم بگویم که چه بود چه هست و چه خواهد بود.. ما بیشتر و پیشتر از آنکه از دیگران صدمه ببینیم از خودی می‌بینیم؛ ما که خود به جان خود افتاده‌ایم، چه جای دعوی نجات و طلب گشایش و رهایی؟! من دلم برای خودم میسوزد که همیشه سوخته‌ام در خلوت و هیچ نوری به راهی که باید بپیمایم نینداخته‌ام. من از حاصل ایّام هیچ نیندوخته‌ام.. دلم برای خودم میسوزد که نه فرار کردن را بلدم و نه مردن و نه حتّی زندگی کردن.. مغز من خواهد پوسید و قلب من خواهد مرد و من باور دارم که هیچکدام از شما فاتحه‌ای حتّی نثار یک گیاه نارس پژمرده نخواهد کرد... ما می‌رویم و ایّام می‌مانند و ابدیّتی که برای ما محکومان تکرار گذشته در پیش است... مابقی حرفها بماند...

 

 

 دوست دارم چندوقت برم سفر... ددری نیستم ولی خب.. جای خاصی هم مدنظرم نیست، از یلخی سفر رفتن هم البته بدم میاد... احساس میکنم دینی به خودم، خانواده‌ام، دوستانم، جامعه، بشریت، دنیا دارم که میخواهم به چیزی به کسی پناه ببرم.. کاش میشد غصّه‌هایمان را با هم تقسیم کنیم و بعد که کوچک شدند، آن تکّه‌های کوچک رو خاک کنیم؛ بعد جوانه بدهند و یک گیاه سبز، یک گل سرخ دربیاد... چرا اینقدر همه چی خاکستری و غمبار است؟ من میبینم چقدر سایه تاریکی ترد است ولی چرا هنوز پابرجاست؟! زجر همین است.. هرچیزی فقط باعث سنگین شدن ما میشود، انگار هرروز که می‌آید و می‌رود بر مسئولیّت ما اضافه میکند.. من یاد گرفته‌ام فاصله‌ها را، فاصله‌های مختلف، هرکسی را یکجور از یکفاصله‌ای دوست دارم، به خدا من انسان شاکری هستم، آرامی هستم سرخوشی هستم، این کلمات و آن کلمات غمبار برای من نیستند.. من به هیچ هم راضی‌ام چون به خدایی باور دارم ولی یک چیزی سر جایش نیست، انگار پایم بسته است، دستم بسته است و آسمانم بسته میشود گاهی.. شما حس نکرده‌اید، حس نمیکنید، تا به حال حس نکرده‌اید چنین حسّی را؟ باید راحت بود ولی راحتی چه معنایی دارد؟ چگونه میتوان آرام بود و جلو رفت و سپرد... نمیدونم، شاید اشتباه میکنم اصلا می‌نویسم، می‌نویسیم، حرف میزنم، حرف میزنیم، آیا گوش شنوایی برای هم داریم؟ آنقدر جهان تنگ و تاریک شده که... اینکه حقیقتی غیرقابل انکار است و اگر کسی بگوید نه یا جاهل است یا زیادی سرخوش یا دست خودش در کاسه است... به هر حال...