مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

 

 همینکه کلا اثری از من نباشد در عالم، وجودم محسوس نباشد برای هیچ بنی‌بشری و چیزی و از من خبری نباشد در هیچ جایی و نه مشغله‌ی کسی باشم نه موجب مزاحمت برای کسی و از یادها بروم که بروم و و و باعث خوشحالی و سرافرازی و آرامش من است..

 

 

 صبح خواب میدیدم انگلیسم، سپردم یه بنده خدایی از دوستان بره بساطم رو از محل اقامت کذایی با خودش بیاره که به بلیط تهرانم برسم، بعد آقایون و خانمها پارتی گرفته بودند اونوقت تو لیوان پیاله گیلاس هر چی بود با پارچ طرف شیرکاکائو میریخت بعد اون گوشه موشه‌ها یه پیر پاتال هم وایساده بود به جوانی و خامی دوستان میخندید؛ خوابهام جدیدا ژانر علمی تخیلی رو هم رد کرده و یه چیزی بین رئالیسم جادویی و تراژدی با چاشنی فکاهه داره متولّد میکنه؛ حالا خیر سرم انگار اونجا مشغول به تحصیل هم بودم :)) یه دختر کوچولو داریم تو خانواده میگه شیرکاکا یو، آره خلاصه :)

 

 

 خیلی دوست دارم الان به یکی بگم بیا گپ بزنیم ولی حالش رو ندارم انصافا، البته اینکه کسی هم نیست بی‌تاثیر نیست و اینکه حرفی به ذهنم نمیاد که بگم اصلا که فکر کمپلت مغشوشه و فلان نیز.. :) فکر کنم جهانی که برام مونده، نگاه خیره است و ته لبخند ماسیده و فوق فوقش یه شیشه (دوغ آبعلی) در دست و یه نخ (کاموا) تو اون یکی دست :)... دنیامون که اینه، معنامون چی شد حاجی؟! به باد دادی رفت دیگه نه؟! ایول داری به مولا، بده صبح فردا برات گاو بزنن زمین:) خوشیم دیگه چه کنیم، خریم شاید که هنوز زنده‌ایم... حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است، بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم، این هم برای اینکه بگیم اونقدرا هم نچسب و تاریک و عنتر نیستیم، که هستیم...

 

 

 همه یا کامل نفی میکنند یا شدید‌اللحن تایید.. چرا کسی نمیفهمه چیزی که من نوعی نیاز داره منطق بعلاوه‌ی احساس و احساس متّکی به منطق است... چرا وقتی احساس برت میداره خر میشی، وقتی منطق چشات رو پر میکنه سگ میشی آقاجون من...

 

 

 از هر نوع تظاهر و انسان متظاهر حالم به هم میخوره... چقدر پرت و پلا، چقدر آدم پرت و پلا..

 

 

خسته‌ام، به وسعت تمام زندگی‌ای که نکرده‌ام.. خسته‌ام از تمام دویدن‌های بیحاصل.. خسته‌ام آنگونه که جز خستگی حالتی نمانده است... 

 

 

 جهانی دروغ و یه دنیا غروب و
یه درد عمیق و یه تیزی تیغ و
یه قلب مریض و یه آه غلیظ و
یه دنیا محال و تو سینم (سینه‌ام) گذاشتی...

 

این بماند برای اوّلین شب نبودن و غربت.. بریم تو مه گم بشیم...