مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۱۵ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

 

 اگر به عقب برگردم، دور هر چه رنگ و بوی احساس بدهد، عشق، خط خواهم کشید تا دیگر بار این همه بار غم و تنهایی بیهوده را به دوش نکشم.. 

 

خراب از یاد ِ پاییز ِ خمارانگیز ِِ تهرانم
خمار ِ آن بهارِ شوخ و شهر آشوبِ شمرانم

خدایا خاطراتِ سرکشِ یک عمر شیدایی
گرفته در دماغی خسته چون خوابی پریشانم

خیال ِ رفتگان شب تا سحر در جانم آویزد
خدایا این شب آویزان چه می خواهند از جانم

پریشان یادگاری های بربادند و می پیچند
به گلزار خزان عمر چون رگبار بارانم

خزان هم با سرود برگ ریزان عالمی دارد
چه جای من که از سردی و خاموشی زمستانم

مگر کفاره ی آزادی و آزادگی ها بود
که اعصابم غل و زنجیر گشت و صبر، زندانم

به بحرانی که کردم آتشم شد از عرق خاموش
خوشا آن آتشین تبها که دلکش بود هذیانم

سه تار مطرب شوقم گسسته سیم جانسوزم
شبان وادی عشقم شکسته نای نالانم

نه جامی کو دمد در آتش افسرده جان من
نه دودی کو برآید از سر ِ شوریده سامانم

شکفته شمع دمسازم چنان خاموش شد کز وی
به اشک توبه خوش کردم که می بارد به دامانم

گره شد در گلویم ناله جای سیم هم خالیست
که من واخواندن ِ این پنجه ی پیچیده نتوانم

کجا یار و دیاری ماند از بی مهری ایام
که تا آهی برد سوز و گداز من به یارانم

بیا ای کاروان مصر آهنگ کجا داری
گذر بر چاه ِ کنعان کن من آخر ماه ِ کنعانم

سرود ِ آبشار دلکش پس قلعه ام در گوش
شب ِ پاییز ِ تبریز است و در باغ ِ گلستانم

گروه ِ کودکان سرگشته ی چرخ و فلک بازی
من از بازی این چرخ ِ فلک سر در گریبانم

به مغزم جعبه ی شهر فرنگ عمر ِ بی حاصل
به چرخ افتاده و گوئی در آفاق است جولانم

چه دریایی چه طوفانی که من در پیچ و تاب آن
به زورق های صاحب کشته ی سرگشته می مانم

از این شورم که امشب زد به سر آشفته و سنگین
چه می گویم نمی فهمم چه می خواهم نمی دانم

به اشک ِ من گل و گلزار شعر پارسی خندان
من شوریده بخت از چشم ِ گریان ابر نیسانم

کجا تا گویدم برچین و تا کی گویدم برخیز
به خوان اشک چشم و خون دل عمریست مهمانم

به نامردی مکن پستم بگیر ای آسمان دستم
که من تا بوده و هستم غلام شاه مردانم

چه بیم ِ غرقم از عمان که جستم گوهر ِ ایمان
دلا هر چند کز حرمان هنر بس بود تاوانم

فلک گو با من این نامردی و نامردمی بس کن
که من سلطان ِ عشق و شهریار ِ شعر ایرانم

 

 

تولّدم مبارک است؟ بود؟ باد؟...

 سالی دیگر گذشت،

ترسم این است که امروز نیز بگذرد و همان آدم قبلی بمانم... که در همان نقطه‌ی تاریک بمانم... که همانقدر مجهول و محروم باشم که بوده‌ام... امروز هم گذشت ولی امروز مانند بقیّه‌ی روزها نبود، لااقل برای من نیست... به هر حال شاید خاصیّت گذر عمر این باشد که هر قدم که به جلو برمیداری خیلی چیزها روشنت میشود، دستگیرت میشود، میفهمی... تا آنجا قدم برمیداریم که از دل این تونل تنگ و تاریک روزنه‌ای از نور به صورت‌مان بتابد، گام‌ را تندتر میکنیم، نسیمی به صورتمان میوزد، عطر گلها به استقبالمان می‌آید و در آغوشمان میکشد.. امیدوارم تولّدم مبارک باشد، چیز مبارکی بوده باشد و نمیتوانم فکر نکنم، نمیتوانم آن نقطه را ننگرم، امیدوارم روز رفتن و رخت بربستنم هم مبارک باشد... امیدوارم مصداق عاش سعیدا و مات سعیدا باشم، گرچه تا به امروز نبوده‌ام، به هر حال این منم و این جنگ هرروزه‌‌ی تنها، دست تنها با خودم برای فتح آنچیزی که نمیدانم، قلّه‌هایی که اگر به سمتشان بروی همانطور که تو از آن بالا همه را کوچک و محو میبینی، بقیّه تو رو مات و پوشیده در مه و کوچک میبینند و چه ماجرایی است زندگی، نمیدانم جاده‌ به کدام سو میرود ولی تو همچنان جاده‌ای خیالی را بر جاده‌ی حقیقی سرنوشت سوار میکنی، انگار که مجازی بر حقیقت محقّق شده و تصویری بر تصویری بار شده‌.. باید حرفت را به کرسی بنشانی، تصویر خودت را بر روی تصویر سرنوشت بکوبی و ثابتش کنی، به گونه‌ای که همه چیز، آب و رنگ و مختصّات آن کم کم استحاله رود به شکل آنچیزی که تو میخواهی بدل شود. نمیدانم شاید اشتباه میگویم...

 

 

 هر روز که فکرم مشغولتر است میبینم خط سفید شدن صورتم تندتر میشود... مویی که بیهوده سپید میشود، تمام ناراحتی شاید این باشد، امّا نه، قاعده‌ی زندگی به هر حال همین است، چه زود چه دیر... انگار همه چیز منجمد شده است، همه مانند این شخصیّتهای تئاتری سرجایشان میخکوب شده‌اند و تویی که میچرخی که شرق و غرب را پیدا کنی امّا سرت گیج میرود... حقیقت این است که در آستانه‌ی تولّدم بیش از هر زمان میترسم، از این مردم، از پیشامدهایی که نیامده‌اند ولی می‌آیند و از خودم که به کدامین سو گام برمیدارم و از سرانجام همه چیز... 

 

 

 بعثنا مع النسیم سلاما... عبدالرحمن محمّد، البتّه امّ کلثوم هم خوانده ولی خب با کمال احترام این یکی رو ترجیح میدم به جهت اختصار و کیفیّت صدا به جهت ضبط امروزی‌تر...!

 

 

برای دیگران مهمّی ولی نه آنقدر که بگویی مهمّی!...