گاهی اوقات به این فکر میکنم که واقعا میارزد؟ فلان کار را انجام دادن میارزد، فلان خواسته را داشتن، خود را به تب و تاب آنچیز زدن میارزد؟ این همه خون دل خوردن میارزد؟...
- ۰ نظر
- ۳۱ فروردين ۰۱ ، ۰۶:۰۰
گاهی اوقات به این فکر میکنم که واقعا میارزد؟ فلان کار را انجام دادن میارزد، فلان خواسته را داشتن، خود را به تب و تاب آنچیز زدن میارزد؟ این همه خون دل خوردن میارزد؟...
... و بیمحلّی خانواده! اینها هزینههایی است که انسان برای بزرگ شدن باید بپردازد!..
نیاز به هجرت دارم، یکروز دوروز یک هفته بیشتر، دور باشم از همه چیز... گاهی گمان میکنم باید یکجایی بنشینم و یک دل سیر گریه کنم، از فرط شوق به دانستن گاهی میخواهم قید دانستن را بزنم.. آخ خدا چه کسی به ما رحم میکند وقتی تو نکنی!؟...
نفسهایم را نمیتوانم هضم کنم، روی سینهام سنگینی میکنند!.. دوست داشتم از نور بگویم و از گذشتن، از امید که دور از دسترس است ولی هست، از آبی آسمان، از عطر خوش یک گل که برای من نیست و در دستان یک کودک دورهگرد است، از اتّفاق خوشی که تا به حال با چشمانم ندیدهام ولی خیالکردنی است، از تکرار صمیمیّت رفاقتهای قدیمی، میدانی همه چیز برایم رنگ باخته، حالم به هم میخورد از این و این و این و اینکه و اینکه و اینکه، حالم به هم میخورد که حال و روزمان این است... تلخ یا شیرین دیگر فرقی نمیکند، کسی شیرین نیست چیزی شیرین نیست... توقّع زیادی است میدانم، زمانه زمانهی عجیبی است، بلوایی در کارم نیست، غصّهخوردنهای ما یواشکی است، سنگین و سرد است پانند دمی که فرو میرود و شکوفه میزند، آرزو امن نیست، انسانها ماندنی نیستند، زندگی و مرگ در دست هم دادهاند تا ما را بکشند...
حقیقت این است که در بیحوصلهترین نقطهی زندگیام ایستادهام! و متقابلا در مشتاقترین لحظات! چطور ممکن است؟ آیا باید کمی تنفّس بدهم به خودم، کمی فرصت فراغت و برون رفت از فشار، آیا باید کمی به خودم و روح و روانم رحم کنم؟! یا باید سرسختی بیشتر نشان بدهم تا بلکه عاقبت چرخ رخوت فکرم از گل و لای این مسیر نامعلوم منتهی به ناکجاآباد دربیاید؟!.. البتّه که از خوبیهای بزرگ شدن این نیز است که خودت را در مرکز توجّهات و این لنگهی دنیا نمیبینی، از نگاه دیگران دستپاچه نمیشوی و اگر از قضا در پیادهرویی تاریک سکندری خوردی یا در کافهای رمانتیک قطرهای تلخکامی از قهوه به شولای عریانیات چکید، عنان از کف نمینهی و نگاه مضطرب به این و آن نمیاندازی که واویلتا که چگونه قضاوت خواهم شد و در این مسلخ خونین اشتباه در اشتباه چه بلایی به سرم خواهد آمد! کل زندگی تجربهای بیش نیست، اشتباه در اشتباه، حرکت کردن و عقب ماندن، درماندن و گریستن و خندیدن، زندگی دستمایهی تفنّن برای بودن است، چارهای نیست، دیگر به چپ و راستت نگاه نمیکنی، در انتظار هبوط معجزهای نخواهی بود و تنها زمزمهی خاموشت به زیر لب این است که خدا کند در این گذر از خیابان تا آن دکّهی سیگارفروشی خالی از مطبوعات، ماشینی اشتباها تو را زیر نگیرد، همین!...
خیالاتم به جایی نمیرسد، فکرم به جایی قد نمیدهد، دعاهایم به جایی برنمیخورد و این یعنی باید برای متر متر بودنم بجنگم!...
کاش این شبکههای اجتماعی قابلیّت این را داشت که نباشی ولی گاه گاهی هم بتوانی استفاده بکنی در جهت مثبت، چه در حیطهی بالابردن اطّلاعات و استفاده از دادهها و چه ارتباطگیری گاه به گاه با آنان که باید! انگار چارهای برایم جز پیاده کردن پروژهی آخر نمانده است، هر چند که نمیدانم بعد از آن چیزی از بار فشاری که این روزها روی دوشم احساس میکنم و ضعفی که بر چهارستون بدنم مستولی شده کم میشود یا نه!...
و إنی لاستغفر الله کثیراً ممّا ضَیَّعتُ شطراً من عمری فی کشک...