مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۲۶ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

 

 

این قلب مچاله را میخواهم بیندازم در سطل زباله یا جلوی پای سگی بیندازم تا مگر بدرد و لقمه‌ی نه چندان چرب کند...

 

 

شاید واقعا تو این شیر گندمکه یه چیزی بود! اون تهش که ترق صدا کرد، شاید لوبیای سحرآمیز بود!

 

 

دوست دارم درددل کنم ولی درددلم نمیاد... اصلا حرف از دهانم بیرون نمیاد.. این کلّه منگه انگار، نه نمیخوام با خزعبلات صد من یه غازی که نمیدونم اصلا تعریف درستی از حقایق و درونیّاته مخ کسی رو بخورم و نه برنجونم و نه اینکه خودم رو بیش از این سرافکنده و تحقیر کنم... زمانه زمانه‌ی آشوبه، دل آشوبیه، شلوغه همه چی، چشم آدما کم سوست، یه بارقه‌هایی از لبخند هست ولی جنبه‌ی راه دررو و خودمون رو به اون راه زدن رو داره... میخوام بگم خدا به دادمون برس، خدایی که میبینی بنده‌هات حتّی نسبت به تو هم دلسرد شدن، خدا میبینی این سینه سرد دیگه آتیش محبّتت داره توش پشت یه قفسی از درد پنهان میشه.. قربونت برم از کجا و چی بپرسم، خودت میدونی قبولت دارم ولی، ولی نمیخوام بیارم منظورم اینه روشنش کن، لااقل روشنترش کن، یه چیزی تو بیرون یا درون نشون بده دلمون خوش بشه بهش... خدای من، چقدر حرف زدن، تو هم حرف بزن جون جدّی که نداری، حرف بزن بذار صدات رو بشنوم، این گوش با توئه، به خدا خسته‌ام از این سکوت ممتد، خسته‌ام از الکی کاغذ سیاه کردن برای یه وقتی یه چیزی مگر دستگیرم شد مگر دستگیرش شد یکی و شمعی تو وجودم یا وجود یکی روشن شد... خسته‌ام خدا میبینی؟ تو هوای تمیز سیگار میچسبه، وقتی همه چی آلوده است میچسبه گلوت مزِّه نمیده، حالا تو فکر کن انگار دیگه جنبه‌ی خوشی رو هم نداری، جنبه‌ی خوب بودن همه چی از بس غصّه خوردی، از بس کلاف فکر تو مخت به هم پیچیده.. خدایا چی بگم آخه، تو که به حرف من پاپتی نمیکنی، من خودمم موندم تو کار خودم، از گوشه میرم کاری به کار کسی هم ندارم، این محرم نامحرمی رو میبینی، میبینی چاه تنهاییم شده این خراب شده‌ی کوفتی، خدا کنه کسی نخونه، به علی مرتضی، به فاطمه‌ی زهرا دلم گرفته، لامصب باز نمیشه، بدپیله است، هی تو خودم میرم که نبینم، این تیرگی و تاریکی و بلا رو، ولی همه جا مشهوده، همه جای عالم رو گه برداشته، بلا لبریز شده انگار، نمیدونم شاید چشمام غلط میبینه شاید من مریضم شاید به همان بیانی که برای اون رفیقم گفتم همیشه‌ی خدا من یه چیزیم میشده، دغدغه‌مند یه چیزی بودم، آدم ناراحتی بودم.. دوست دارم فحش بدم صرفا برای خالی شدن الکی، دوست دارم بیفتم تو دل آتیش تا دلم خنک بشه، دلم خنک نمیشه، جیگرم سوخته، وجودم سوخته جزغاله شده، میخوای چی دربیاری ازش، الماس یا کربن خالص؟ قربونت من خاک تو سر رو چه به عالم ابداع حضرتت پا نهادن، خسته‌ام میخوام برم بخوابم، دیگه میرم مسواک بزنم بخوابم....

 

 

اوضاع کصشر آینده‌ کصشر زندگی کصشر...

و چیز وحشتناکی که هست و به نوعی متاثّرکننده و مسخره این است که یکروزی می‌آید که حسرت این روزهایت را نیز میخوری! نه لزوما حسرت این موقعیّت بغرنجی که در آن قرار داری بل حسرت زندگی‌ای که از کفت رفته، چون زندگی یعنی از دست دادن متوالی، کفّه‌ی از دست دادنها بیشتر است یا لااقل محسوستر است! جوانی‌ای که از دست دادی، عمری که به گذشته پیوسته، همه‌ی فرصت‌های ریز و درشت، عزیزانی که یکی یکی از دور و برت پراکنده میشوند، بازیکنان مورد علاقه‌ات کفش‌هایشان را آویزان میکنند و بازیگران مورد علاقه‌ات می‌میرند و حتّی لباسهایی که در آنها خوش بر و بالا می‌نمودی مندرس میشوند! و حقیقت این است که ما یکبار هم زندگی نمیکنیم چون واقعا نمیفهمیمش، نمی‌فهمیم که زندگی کنیم و نمی‌فهمیم که حال که میخواهیم زندگی کنیم زندگی نمی‌کنیم!..

 

 

چیزی که مرا به زندگی بندد نیست... ح.م

بلاتکلیفی چیز خوبی نیست، بلاتکلیفی نسبت به خودت، اینکه کجای کاری، کدام نقطه‌ی زندگی ایستادی، آه که چقدر فکر کردن سخت است، نمیخواهی به این نقطه‌ی بغرنج فکر کنی، به هیچ چیز غامض به ظاهر ساده‌ای فکر کنی، تکلیف رهگذران که معلوم است، می‌آیند و میروند، گاهی می‌نگرند و گاه بی‌اعتنا میروند، تو امّا با خودت چگونه‌ای چندچندی...!؟ زندگی سخت است به خاطر همین... ذهنت پیچیده است و هیچ چیز گره‌گشایش نخواهد بود، حتّی ناز شصت زمان!..

 

 

اونموقع که سرمست بودی کسی دستت رو نگرفت، حالا که مستی زیر بغلت رو بگیرن؟!

 

 

یک کتاب دیدم با عنوان: "منِ احمق!" واقعا من احمق، من ابله!...

 

 

مشکل انسان این است که آنچه را که باید جدّی بگیرد نمیگیرد و آنچه را نباید جدّی بگیرد جدّی میگیرد!..

 

 

و سرانجام غم بر من مستولی شد، پریشانی از شاخه‌های خشک برخاست و غروبی کبود در پس کوهها محو شد... دیگر باکی نیست از شب، شب سرنوشت محتوم من بود..