دلسردی...
- ۰ نظر
- ۰۸ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۳۷
اگر خوب باشی باید حساب پس بدی، اگر بد باشی باید تقاصش رو بدی؛ در هر حال دهنت سرویسه!... (تو این دنیای کثیف شاید هم برعکس و یا شاید هم مضاعف و دوبل هر دو حالت!)
گویند چگونهای؟ چه گویم؟!
هستم ز غمش چنان که هستم...
عراقی
همه چیز دارد انگار از دست میرود، همه چیز رنگ و بوی از دست رفتن دارد... نمیتوانم خوشبین باشم، نه اینکه در طول شبانهروز نتوانم قدم بزنم و خواب و خور داشته باشم، نه اینکه نتوانم صبر کنم و چشم ببندم و لبخند بزنم، نه اینکه نتوانم به روزمرگی ادامه بدهم ولی انگار چیزی نیست، چیزی نیست که اینقدر سایهاش تیره و بلند است که دارد همه چیز را ذرّه ذرّه میخورد و تحت الشّعاع خودش قرار میدهد، این چه چیزی است نمیدانم، اصلا مهم نیست واژهای کلیشهای ولی غیر قابل انکار چون امید است یا هر کوفتی دیگر.. دل آشوب بودن سهم گاه گاه این زندگی است، وقوف این مطلب که تو توان خلق موقعیّتی جدید را نداری، انگار حوصله و شوق چیزی را نداری و از آنطرف نیز میدانی زمانه آنقدر بر سر خصم است که به تو خیری نمیرساند و یا اینکه فرصت و مجال تازهای بدهد که میدهد، زمانه زمان میدهد ولی دمت را در مشت خودش گرفته است که نتوانی حرف از حرف بگشایی!... از هر چه بگویم مکدّرم میسازد، اصلا سکوت میکنم که کدر نسازم خاطر خود را.. انگار دوزاریات افتاده است که دیگر قرار نیست هیچ گهی در این زندگی بشوی و این دلسردکننده است...
معمولا چیزهای جالب به صورت اتّفاقی کشف میشوند؛ شاید به همین دلیل است که مقولهی عشق هم (لااقل در ابتدا) جالب به نظر میرسد چون اتّفاقی آسمان و زمین جفت و جور میشود برای تلاقی بودن و زمان نگاه تو و او! برای همین است که وقتی آنشب به دنبال کافهای که میخواستیم برویم، به در بسته خوردیم و فهمیدیم انگار وجود خارجی ندارد دیگر و ناگهان آن سمت خیابان دری باز بود و به آنسو خیره شدیم و... (ادامهی داستان را در کتاب تازهام بخوانید!*)
صدای نوارش بلند بود، تتلو یه ریز داشت از واژهی کص و کون و مشتقّاتش استفاده میکرد (جسارتا)! میخواستم به طرف بگم با این سرعت که روی این سنگفرش میری جلوبندیت به فنا میره که ولی حقیقتش وقتی بیشتر ملتفت شدم دیدم چه کاریه، وقتی کلا آینهی جلو نداره این ماشین فکستنی!...