تمام جان ناقابلم، عرضم، عمرم فدای یک سر تار محبت دوستان... عزت زیاد
- ۰ نظر
- ۱۵ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۰۵
خدایا من جز تو کسی را ندارم؛ و تو خود شاهدی که من بر این حرف معترفم و معتقد؛ ...
سخت است اینکه بگویم کاش میمردم و این روزها را نمیدیدم... شاید کسی نفهمد. خودم هم نمیفهمم. موجود عجیبی ام. اما چه کسی میداند من چه میگویم؟... وقتی دلم با عقلم هماهنگ نیست. مگر این دو با هم هماهنگند؟ مقال ادب و حکمت نیست؛ وقتی با درماندگی ام راههای متصورم را منتهی به شکست میبینم؛ از هر طرف که بروم، به حرف هرکدام که گوش بدهم، انگار باخته ام... این درد افسردگی شاید باشد اما بیشتر درد لالمانی است... ای کاش امروز روز آخر باشد... چه کسی حرفهای مرا میخواند و چه کسی حرفهای مرا میفهمد.. چه سکوت مرگ آوری و چه ملال بی انتهایی... نشاط و شادی این مردمان به کوتاهی فکرهای شان و زشتی خیالهایشان است.... میگویم این مردمان، مگر من جزوی از این مردمان نیستم؟ آری؛ اگر تا دیروز نبودم از امروز هستم؛ ولی بخدا این آشنایی ها بوی غربت و دوری میدهد، نه محبت و نزدیکی... کن فی الناس و لاتکن معهم... و من به این نقطه رسیده ام، نقطه جداشدن از زمین، چه پرواز و چه سقوط... گمان میکردم دوست داشتن چیز مهمی است و من از پس دوست داشتن برمی آیم، اما تو به من ثابت کردی ناتوانی و کوچکی ام را؛ و جز تو کسی نمیتواند مرا کمک کند؛ انتظاری ندارم ولی کمک به من، کمک به تالاب افتاده ای نیست که کارش تمام است و مرگش حتمی؛ لااقل برای تو اینگونه نیست... کم صبر شده ام و مضطرب و عجول...من چیزی ندارم؛ من هیچ ندارم؛ اما این هیچ گفتن من خالی از لطف هم نیست؛ من قلبی دارم که با تمام آنچه که تا امروز از بی محبتی ها و نامرادی ها دیده است هنوز گرم و مهربان میتپد؛ هنوز روحی دارم بلندپرواز که در قالب تکرار نمیگنجد و میخواهد پرواز کند؛ و من حقیقتی امیدوار دارم که میخواهد به سمت خوبی ها بدود و در دشت سبز آسودگی دست دوستان و نادوستانش گرفته غلط بزند و وجودش را به عطر یاسمن آغشته کند..... من هنوز هستم؛ خدای من مگذار بودنم به بهای بی اعتباری تو در نزد چشمانم باشد؛ من هنوز به دعای مادربزرگم و لبخند پدربزرگم ایمان دارم؛ خدایا بگذار ساده بمانم؛ خدایا لذت محبت کردن و محبت دیدن را چاشنی همیشگی لحظه هایم کن؛ خدایا نگذار از خوب شدن و بهتر بودن ناامید شوم؛ خدایا دستم را رها نکن، منو از خودت جدا نکن، که راه دوری نروم... خدایا نگذار دوست داشتن برایم مسخره بیاید.... صدای پرنده ای را میشنوم که بال میزند... دوستت دارم
بسم الله الرحمن الرحیم؛ لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم
یاایهاالانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه
گاهی فکر میکنم خوب بودن استثناست؛ خوبی کردن از سادگی ه؛ پاک بودن از بیعرضگی ه...
میگفت: در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است / ورنه هر گبری به پیری میشود پرهیزکار...
میگوید: پارسایی و سلامت هوسم بود ولی / شیوه ای میکند آن نرگس فتان که مپرس؛ حافظ
اولین بار از فونبال شنیدم؛ یک پاس تو عمق، یه فرار رو به جلو خوب و توی دروازه...
"ففرّوا الی الله انّی لکم منه نذیر مبین"...
والسلام الی موعد آخر
..." بود آیا که در میکده ها بگشایند / گره از کار فروبسته ما بگشایند "...
بدینوسیله از خداوند منان میخواهم که در دل هر انکس که رنجیده و ناراحت کرده ام بیندازد که مرا ببخشاید؛ به هر که ظلم کرده ام از من درگذرد؛ در حق هرکسی کوتاهی کرده ام محبتش و بزرگی اش را از من دریغ نکند؛ و از حدا میخواهم که به من قوتی دهد که جبران مافات کنم و از این پس اخلاق و منش مرا اصلاح کند... هرچند انسان شدن چه مشکل آدم شدن محال است...
خیلی دوست داشتم در اخلاق چون پیامبر باشم، سعی ام هم همیشه بر همین بوده است کم و بیش؛ اما انگار از من برنمی آید؛ البته که آب دریا را اگر نتوان کشید، هم به قدر تشنگی باید چشید؛ بحث تاسی و پیروی و تشبه و تقلید حتی المقدور است... از خودم مایوسمو به شدت ناامید؛ حالت عجیبی از تنفر نسبت به خودم احساس میکنم؛ گاهی فکر میکنم باید از همه از این دیار دور شوم تا بدی و تعفنم به کسی سرایت نکند؛ چون بمبی که از محل خطر دور میکنند؛ خیرم به هیچ کس نمیرسد؛ کاری از من برنمی آید؛ مستاصلم درمانده ام نمبدانم چه کنم؛ فکر میکنم از من بدتر وجود ندارد؛ از من بیعرضه تر و به دردنخورتر وجود ندارد؛ از این چندسال عمرم پشیمانم؛ هرآنچه کرده ام و داده ام و حس کرده ام هدر و غیرواقعی؛ هم چنان منتظر یک اتفاق خوب و معجزه ام اما خودم اذعان دارم به بطلان این گمان و راسختر از این اعتقاد انگار در من وجود ندارد؛ اصلا نمیخواهم بنویسم و از نوشتن در اینجا هم ابا دارم و بدممی آید و کاری عبث میدانم؛ از همه قطع امید کرده ام؛ از خودم قطع امید کرده ام؛ حتی به خدا مشکوکم؛ از دست خدا ناراحتم؛ اما با این وجود هنوز انسانها را دوست دارم؛ میخواهم مثل دیگری باشم و با این وجود میخواهم مثل هیچ کسی نباشم؛ فکر میکنمکسی درکم نمیکند و وجود آزاردهنده ای دارم؛ سلام ها و محبت های دیگران هم از سر تخفیف و ترحم است نه علاقه و دوست داشتن و عزت... همه اینها را میگویمو بیشتر و میخواهم اینها این حرفها از من نباشد؛ من اعلام برائت میکنم؛ این حرفها نشان از ناراحتی است و من تک تک این جملات را تکذیب میکنم و اصولا خیلی مسخره و خنده دارند، چرا که من هنوز زنده ام، هنوز نفس میکشم و هنوز امیدوارم...
خدایا قلب مرا سختتر از سنگ کن؛ مرا نیازمند هر کس و ناکسی کن آنچنانکه از فرط خواستن به مذلّت و خواری بیفتم؛ بذر کینه از من را در قلب تک تک بندگانت بنشان؛ صورتم را آنقدر زشت کن که از دیدن رویم همگان حالشان بهم بخورد و خلقم را آنچنان تنگ و سینه ام را آنقدر کوچک و بسته قرار بده که همه را از دور خود پراکنده کنم؛ قوه تخیل را از من بگیر تا وقتم را به شعرگفتن هدر ندهم و از آسودن در پناه هنر و لذت شاعرانه و عاشقانه زیستن بی بهره باشم؛ وانگهی امید را از من به تمامی بستان و به من جرئت بده تا خود را نیست و نابود و محو کنم ....
اما اگر شنیدی صدای مرا و خواستی استجابت کنی حرف مرا وارونه کن ...
فرموده ای از امیرمومنان علی علیه السلام در مترو دیدم؛ مدتهاست بعضا در ذهنم میچرخد...مضمون: "" اگر کسی بسیار به گناهی فکر کند، عاقبت گرفتار آن گناه خواهد شد""... فکر تو را سوق میدهد به سمت و سوی خویش و تو چه بخواهی چه نخواهی انگیزه ات اراده میسازد و اراده به تو فوت میبخشد... البته روایت دیگری هم باز از حضرت علی علیه السلام کنار این فرموده می آید که در اینجا نمیگویم چه چیزی است.... حال فکر تو کجا واقعیت میبخشد و به واقعیت میرسد؟ دعا چگونه است؟ آن هم وقتی پای خدا و رحمت و بخشندگی او درمیان می آید... میخواهم ولی ببش از این چیزی نمیگویم که المعنی فی بطن شاعر...
خیلی دوست دارم که فکر کنم من غیر از دیگرانم، اما من هم مانند دیگران عادی ام؛ دچار آلودگیها دلبستگیها دغدغه ها ناراحتیها خواسته ها و... خدایا تو خود کفایتم کن که صبرم بریده.. اگر قرار است این گاری کج شود تو خودت درشکه چی را سالم نگهدار... خدایا من از دروغ ریا نفرت میترسم؛ من با تمام وجود دربرابر تو خاشع و خاضعم و در برابر بندگانت متواضع... نگذار افسارگیخته عنان تدبیر و تحمل را رها کنم... خدایا من هم آدمم...
در جمع دوستان قدیمی بود... حرفها و کنایه ها... تنهایی و سرافکندگی و نامانوسی... کاش میشد بگویم؛ کاش ...حرفی نیست اما من بنده معمولی و ساده تو فقط میخواهم ببینم و حس کنم و بفهمم که تو میدانی و میبینی... حرفی نیست... سرپوش میگذارم بر دل ، لگام میزنم بر دهان و دست و پای اراده را میشکنم؛ فقط ...
عصری ه حالم بد بود، خواب آلودگی و بیحالی بعد از صرف ناهار به گونه ای عجیب بر من مستولی شد. گفتم ساعتی مگر بیاسایم... چه چیزهایی دیدم در همین مدت قلیل؛ اصلا این تصاویر این اتفاقات عجیب از کجا شکل میگیرد؟ خانه هایی با معماری بسیار زیبا و جالب و قدیمی؛ تصاویر نو از آدم ها محله ها و...خواب مبهمی بود؛ سراسر خیال؛ پریشانی و آشفتگی نبود که حال بخواهیم بگوییم چه بسا به قول معروف از سنگینی معده و یا ...است چون واقعا پرخوری هم نکردم و سنگین هم نبودم... و سردردی که متصل به بیداری حادث شد...
گاهی فکر میکنم در جواب کسی که به آدم فحش و ناسزا میگوید و بی ادبی میکند، وظیفه اخلاقی ما این است که جواب او را به صورت تلطیف شده بدهیم؛ گاهی سکوت ، قیافه حق به جانب و جملات کوتاه و متین و گهربار دقیقا کار نمک بر زخم و اسفند بر آتش را برای شخص مقابل میکند؛ اگر او دشمن ماست خب چه کنیم هست اما ما که دشمنی نباید بکنیم؛ سکوت و گذشت و بزرگواری هرچند سخت است اما تنها راه برطرف شدن سایه شر و مصالحه ماجراست... اگر طرف نمیفهمد که وارد جدل شدن هیچ نتیجه به دردبخور و مفیدی نخواهد داشت ( و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما) و اگر صرفا مساله ناراحتی و برداشت اشتباه و یا عصبانیت موضعی است که ما باید کمک کنیم که اوضاع بهتر شود نه با مداخله و پاسخ وضع را بدتر کنیم... و اگر طرف دوست مان است که اصلا واجب است که ما جواب بدی را خوبی بدهیم....
همه اینها صحیح ولی واقعا سخت است... گاهی گمان میکنم نباید خوب بود تا نکند خوبی مان کسی را اذیت کند... این چه بلاتکلیفی است؟ فلسفه درمیماند و اخلاق میزاید...
... "" در کف ندارم سنگ من ، با کس ندارمجنگ من
با کس نگیرم تنگ من ، زیرا خوشم چون گلستان ... جناب مولانا... البته قبل و بعد این بیت از خشم هم سخن میگوید که قابل تامل است و فرصتی برای دقت باید...