تا اطلاع ثانوی نمینویسم.. اتفاقی می افتد برای کسی؟ جایی منفجر میشود؟ والا نه؛ کسی نگران میشود، دلتنگ نوشتن تو میشود، بعید است والا... تو کسی هستی، نوشته هایت ارزشی دارد، اصلن قصد تو از نوشتن خلق اثر هنری بوده است؟ نه والا... قرار است دیگر اتفاقی نیفتد، تو دیگر نیاز به نوشتن پیدا نمیکنی، فکری حرفی چیزی در ذهنت وول نمیخورد؟ نه بخدا همیشه ایام همینگونه بوده ام و خواهم بود... اتفاقی خاص جدیدی صورت گرفته؟ نه هنوز... پس اصلن چرا میگویی دیگر نمیخواهم بنویسم خب ننویس؛ میخواهم چفت و بست بدهم به دهنم...تو بنویسی یا ننویسی مگر فرقی میکند؟ خب از این فرصت استفاده کن بلکه قدری خود را آرام کنی، تخلیه کنی. خودت که خوب این چیزها را میدانی. میخواهی ننویسی که بگویی من مرد سکوت بوده ام بیشتر و پیشتر و حال میخواهم ثابت کنم که هم چنان قدرت سکوت و دم نزدن و صبر کردن و خداروشکر کردن و امیدوار بودن را دارم...؟ الحق که دیوانه ای تو پسر.... که چی؟ اصلن ننویس چرا میگویی؟... باشد نمینویسم؛ ببینم تا کی و کجا... میخواهی سفری بروی، جای دور، مشغولیتی پیدا کردی، دچار شادی و سرگرمی جدیدی شدی؟ نه بخدا؛ همان عاطل و باطل و علاف و نفهم و دست و پا بسته و کودن و ساده و بیچاره همیشه هستم؛ همینجا زندگی میکنم، هنوز می اندیشم که حالا اندیشه برای حجم دهان من خیلی بزرگ است بهتر بگویم دچار و گرفتار فکرکردنم و سرشار از دغدغه و تخیل... مصطفا نکند قیافه فرار به غارتنهایی میخواهی بگیری؟ نه بابا این حرفا چیه پشیزی برای این حرفا دیگر ارزش قایل نیستم؛ اصلن نظر کلی ام نسبت به خلوت تغییر کرده؛ من دوست دارم وسط میدان شلوغ زندگی صدای بز دربیاورم تا در خلوت به چیزهای دیگر بپردازم؛ انگار روحیه من چیز دیگری بوده است و من تازه چندی است به این مطلب واقف شده ام....کجا با این عجله؟ بی معرفت دلت برای من تنگ نمیشود؟ آخه احمق جان، تو که همیشه با منی پس حرفت چیه مرضت چیه؛ تو که میدونی من چی میگم پس چرا اینقدر سوال پیچم میکنی.. والا بلا من هنوز هستم هنوز مینویسم حتی اگر به ظاهر قلم نیاورم، سخت است میدانم از آنچه تا کنون بوده سختتر است اما.... نمیدانم، شاید تمرینی است برای فردا؛ من از فردا میترسم؛ من آدم ضعیفی هستم؛ من از کم محلی میترسم؛ شاید خودم را با تنهاترشدن فردا آماده تر کنم؛ شاید اینگونه نه از کسی انتظاری داشته باشم و نه وابسنه احسان و کمک کسی؛ باید بفهمم و به خودم بهتر بفهمانم که هر کدام از ما یکی هستیم برای خودمان؛ نسخه بی بدل و بی نظیر؛ شاید اینگونه باری از دوش اندک دوستانم برداشتم؛ شاید اینگونه با بی چشمداشتی بیشتر دوستار دوستان بودم؛ و البته شاید فهمیدم که تا حضور مثبتی ندارم سایه ام را بر سر عزیزان نیندازم... آخر مگر چه کسی دم پر توست؟ بدبخت فلک زده؛ رفیق دبستان تا دبیرستانت تو را گذاشت و رفت، فکرکردی خاصیت این زندگی تغییر میکند؟ مگر تو تغییر کرده ای؟ تو هنوز خیلی نابلدی.... خدایا دلم گرفته است؛ به خدا اینها را نمیگویم که بگویم حال من بد است و آه تو خدای بدی هستی... حال همه ما یکجور است حدودا؛ هرچند این روزها نسبت به تو دلتنگم و امیدوارم خودت دلم را صاف کنی... خدایا به خودت قسم من از به دنیا آمدن منظوری نداشتم؛ تو مگر ما را به این دنیا نیاوردی؟ مگر من خواستم به این دنیا بیایم؟ البته هیج یادم نمی آید از قدیم و قبل و آنجا که آمدم و بوده ام... من که بوده ام و چه بوده ام مهم نیست، حتی اگر که عدم اول ما باشد... خدایا من که نمیدانستم که چه میشود؛ مگر میتوان نفس نکشید؟......خدایا سایه شر را از ما دور کن؛ خدایا به ما سلامتی بده؛ خدایا عمر باعزت و خوشی به ما بده؛ خدایا ما را درست کن خوب کن اصلاح کن؛ دلهای ما را به هم نزدیک کن؛ بددلی و بدی و حرف بد و فکر بد و نگاه بد و هرچه بد را از ما دور کن.... خدایا دلم گرفته است و میترسم برای همیشه اینقدر بد بمانم... خدایا نگذار از این بدتر بشوم... دعا میکنم حوادث بد و اتفاقات و اخبار بد از خانواده ام، دوستان و آشنایانم و تمام بندگان مومن و بی پناهت دور باشد، در این روزها به خصوص و همیشه... رزق مان را خوشی و عافیت و ترقی روح و جسم قرار بده..... خدایا دلم تنگ میشود دلم تنگ است... حتی برای گذشته آرامتر خودم دلتنگم.... باشد حرفی نمیزنم عزیز من که این روزها فکر میکنم وصله ناجوری ام ... تو که میخواستی بروی پس چقدر حرف میزنی؟ اتمام حجت میکنی با کی با خودت؟ خب تو که میدانی و هرشب و روز مرور میکنی پس چه میگویی؟....... فی امان الله و حفظه.... سلامت باشی و خدا حفظت کند... مرا ببخش... بار دیگر خودم را خرد کردمکه به جوهری بدل شود؛ اشکالی نیست.... اول و انتها را نمیدانم... خدایا؛ ما را.... اصلن چه کسی تا امروز میخوانده؟ اینها کیانند و چه جور آدمهایی هستند؟ چه چشمهایی بعضا تو زیر نظر گرفته؟ یعنی چه؛ این حرفها چه معنی میدهد؟ خب انسان بوده اند و قابل احترام. اگر میخواستی کسی نخواند پس چرا مینوشتی؟ نه اینکه کسی نخواند بلکه هرکسی نباید بخواند؛ نه تنها برای من که برای خود او که وقتی من را نمیشناسد نباید ذهنش را با اطلاعات درهم و برهممن سرگردان و مشوش کند...
یاحق
- ۱ نظر
- ۳۰ تیر ۹۶ ، ۰۰:۰۰