مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۲۶ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

تا اطلاع ثانوی نمینویسم.. اتفاقی می افتد برای کسی؟ جایی منفجر میشود؟ والا نه؛ کسی نگران میشود، دلتنگ نوشتن تو میشود، بعید است والا... تو کسی هستی، نوشته هایت ارزشی دارد، اصلن قصد تو از نوشتن خلق اثر هنری بوده است؟ نه والا... قرار است دیگر اتفاقی نیفتد، تو دیگر نیاز به نوشتن پیدا نمیکنی، فکری حرفی چیزی در ذهنت وول نمیخورد؟ نه بخدا همیشه ایام همینگونه بوده ام و خواهم بود... اتفاقی خاص جدیدی صورت گرفته؟ نه هنوز... پس اصلن چرا میگویی دیگر نمیخواهم بنویسم خب ننویس؛ میخواهم چفت و بست بدهم به دهنم...تو بنویسی یا ننویسی مگر فرقی میکند؟ خب از این فرصت استفاده کن بلکه قدری خود را آرام کنی، تخلیه کنی. خودت که خوب این چیزها را میدانی. میخواهی ننویسی که بگویی من مرد سکوت بوده ام بیشتر و پیشتر و حال میخواهم ثابت کنم که هم چنان قدرت سکوت و دم نزدن و صبر کردن و خداروشکر کردن و امیدوار بودن را دارم...؟ الحق که دیوانه ای تو پسر.... که چی؟ اصلن ننویس چرا میگویی؟... باشد نمینویسم؛ ببینم تا کی و کجا... میخواهی سفری بروی، جای دور، مشغولیتی پیدا کردی، دچار شادی و سرگرمی جدیدی شدی؟ نه بخدا؛ همان عاطل و باطل و علاف و نفهم و دست و پا بسته و کودن و ساده و بیچاره همیشه هستم؛ همینجا زندگی میکنم، هنوز می اندیشم که حالا اندیشه برای حجم دهان من خیلی بزرگ است بهتر بگویم دچار و گرفتار فکرکردنم و سرشار از دغدغه و تخیل...  مصطفا نکند قیافه فرار به غارتنهایی میخواهی بگیری؟ نه بابا این حرفا چیه پشیزی برای این حرفا دیگر ارزش قایل نیستم؛ اصلن نظر کلی ام نسبت به خلوت تغییر کرده؛ من دوست دارم وسط میدان شلوغ زندگی صدای بز دربیاورم تا در خلوت به چیزهای دیگر بپردازم؛ انگار روحیه من چیز دیگری بوده است و من تازه چندی است به این مطلب واقف شده ام....کجا با این عجله؟ بی معرفت دلت برای من تنگ نمیشود؟ آخه احمق جان، تو که همیشه با منی پس حرفت چیه مرضت چیه؛ تو که میدونی من چی میگم پس چرا اینقدر سوال پیچم میکنی.. والا بلا من هنوز هستم هنوز مینویسم حتی اگر به ظاهر قلم نیاورم، سخت است میدانم از آنچه تا کنون بوده سختتر است اما.... نمیدانم، شاید تمرینی است برای فردا؛ من از فردا میترسم؛ من آدم ضعیفی هستم؛ من از کم محلی میترسم؛ شاید خودم را با تنهاترشدن فردا آماده تر کنم؛ شاید اینگونه نه از کسی انتظاری داشته باشم و نه وابسنه احسان و کمک کسی؛ باید بفهمم و به خودم بهتر بفهمانم که هر کدام از ما یکی هستیم برای خودمان؛ نسخه بی بدل و بی نظیر؛ شاید اینگونه باری از دوش اندک دوستانم برداشتم؛ شاید اینگونه با بی چشمداشتی بیشتر دوستار دوستان بودم؛ و البته شاید فهمیدم که تا حضور مثبتی ندارم سایه ام را بر سر عزیزان نیندازم... آخر مگر چه کسی دم پر توست؟ بدبخت فلک زده؛ رفیق دبستان تا دبیرستانت تو را گذاشت و رفت، فکرکردی خاصیت این زندگی تغییر میکند؟ مگر تو تغییر کرده ای؟ تو هنوز خیلی نابلدی.... خدایا دلم گرفته است؛ به خدا اینها را نمیگویم که بگویم حال من بد است و آه تو خدای بدی هستی... حال همه ما یکجور است حدودا؛ هرچند این روزها نسبت به تو دلتنگم و امیدوارم خودت دلم را صاف کنی... خدایا به خودت قسم من از به دنیا آمدن منظوری نداشتم؛ تو مگر ما را به این دنیا نیاوردی؟ مگر من خواستم به این دنیا بیایم؟ البته هیج یادم نمی آید از قدیم و قبل و آنجا که آمدم و بوده ام... من که بوده ام و چه بوده ام مهم نیست، حتی اگر که عدم اول ما باشد... خدایا من که نمیدانستم که چه میشود؛ مگر میتوان نفس نکشید؟......خدایا سایه شر را از ما دور کن؛ خدایا به ما سلامتی بده؛ خدایا عمر باعزت و خوشی به ما بده؛ خدایا ما را درست کن خوب کن اصلاح کن؛ دلهای ما را به هم نزدیک کن؛ بددلی و بدی و حرف بد و فکر بد و نگاه بد و هرچه بد را از ما دور کن.... خدایا دلم گرفته است و میترسم برای همیشه اینقدر بد بمانم... خدایا نگذار از این بدتر بشوم... دعا میکنم حوادث بد و اتفاقات و اخبار بد از خانواده ام، دوستان و آشنایانم و تمام بندگان مومن و بی پناهت دور باشد، در این روزها به خصوص و همیشه... رزق مان را خوشی و عافیت و ترقی روح و جسم قرار بده..... خدایا دلم تنگ میشود دلم تنگ است... حتی برای گذشته آرامتر خودم دلتنگم.... باشد حرفی نمیزنم عزیز من که این روزها فکر میکنم وصله ناجوری ام ... تو که میخواستی بروی پس چقدر حرف میزنی؟ اتمام حجت میکنی با کی با خودت؟ خب تو که میدانی و هرشب و روز مرور میکنی پس چه میگویی؟....... فی امان الله و حفظه.... سلامت باشی و خدا حفظت کند... مرا ببخش... بار دیگر خودم را خرد کردم‌که به جوهری بدل شود؛ اشکالی نیست.... اول و انتها را نمیدانم... خدایا؛ ما را.... اصلن چه کسی تا امروز میخوانده؟ اینها کیانند و چه جور آدمهایی هستند؟ چه چشمهایی بعضا تو زیر نظر گرفته؟ یعنی چه؛ این حرفها چه معنی میدهد؟ خب انسان بوده اند و قابل احترام. اگر میخواستی کسی نخواند پس چرا مینوشتی؟ نه اینکه کسی نخواند بلکه هرکسی نباید بخواند؛ نه تنها برای من که برای خود او که وقتی من را نمیشناسد نباید ذهنش را با اطلاعات درهم‌ و برهم‌من سرگردان و مشوش کند... 

یاحق

"این روزها بیشتر از همه، به تو، خدا و خودم فکر میکنم؛ نسبت ما سه چیست؟...
چه فرق است بین ما با آنها؟
چه فرق است بین آنها با ما؟
چه فرق است بین ما با ما؟
چه فرق است بین آنها با آنها؟
میگفت تا امروز فکر میکردم فقط دیگران میخورن، نگو من خودم کارم بوده؛ اصلن قوت غالبم همین بوده. گفتم خب که چی، یعنی واقعا تصمیم گرفتی دیگه نخوری؟ گفت آخه هنوز مطمئن نیستم. گفتم تو چی شک داری، چی رو مطمئن نیستی، اینکه میخوری یا نمیخوری؟ گفت تو اینکه کار بدی ه خوردنش. گفتم پس چرا بهش میگن گل چرا نمیگن گل؟ گفت حتما تنها چیزی بوده که کسی مزه اش رو اونطور که باید نچشیده ولی همه تجربه اش کردن؛ یعنی کسی نمیدونه درست چیه یا چطور میشه اینطور میشه ولی میشه، نمیشه نشه. گفتم این حرفا رو میزنی تهش چی؟ خب بگو از خصیصه های بشری گل خوردنه. فنجون رو یه کم بالا برد گفت این چیه آوردی برای من چه قدر تلخه؟ گفتم تو دیگه خواهشا حرف نزن؛ به ما میرسه پاستوریزه و هموژنیزه میشی خوبه گل میخوری قهوه نمیتونی بخوری؟! گفت والا مجبورم، تو که مجبور نیستی، هستی؟!


درد اگر درمان نخواهد، درمان نپذیرد، درمان ندارد...

ای شمع، ای درد بی درمان، بسوز و بساز...

.......................

با ملایمت؛ به خصوص اگر چندی است چیزی نگفته ای، ملاطفت باید....

......................................

مهم آن است که تا چندقدم جلوتر، دقیقا چقدر جلوتر را ببینیم؛ آنوقت این‌تن تنها نه، همه آنها هم میشوند داخل ماجرا.....

..............................................................

نیش را باور دارم، کنایه را صحه میگذارم، خرافه را ترویج میکنم، دروغ را دست به دامن میشوم، خود را از دماغ فیل پرتاب میکنم به جسد دیگران، پریشانی را تخیل میکنم، کارهای بد میکنم و بدبد میشوم و از خوبی بدم می آید... چرا مزخرف میگویم؟ مگر یک انسان حرف بیخود هم‌میزند؟......

................................................................‌..‌‌....................

تصور میکنم کتابی شده ای که با نهایت آرامش و شادمانی و خاطر آسوده در وسط کتابخانه جای گرفته ای و و وقتی کلمات بودنت با چشم من بازی نمیکنند حتما با ترنم باران عجین شده اند... این صورت محو و گمرنگ از نور خورشید چه لبخندی بر لبانم مینشاند؛ یاد چه می افتم نمیدانم.... چراغ اتاق گاهی کم نور کم نور میشود طوری که با خودم فکر میکنم که یک شمع چقدر بیشتر به درد آدم میخورد؛ سریع مهتابی پرنور را روشن میکنم، من تاب تاریکی را دارم اما تا حدی که بببینم... برق میرود؛ به گوشه ای میخزم و گمان میکنم انگار همیشه اینگونه بوده است، همیشه اینگونه بوده ام؛ نه چراغی به چشمانم آمده ام و نه برقی به این حوالی رسیده است؛ انگار ظلمت خاصیت زندگی من بوده است...برق می آید ولی باوری که خاموش شده و تردیدی که به قلبم هجمه برده بیرون نمیرود؛ همه جا روشن میشود و من هم چنان تاریک... چراغها را خاموش میکنم؛ وقت خوابیدن است؛ خواب به چشمانم نمی آید، کسی آهسته از پستویی گردنش را دراز میکند و دم گوشم آب دهانش را قورت میدهد و اشاره به قلبم میکند و میگوید: تو همیشه خواب بوده ای؛ یعنی میخواهی خوابیدن را از یاد ببری؟ زیست تو در این است..... گریه ام میگیرد؛ یاد دختردایی ام می افتم که نوزادی بیش نیست؛ او سعی میکند هرروز بیشتر بیدار بماند، هرروز بیشتر ببیند و هرروز بیشتر انسانها را ورانداز کند و بشنود؛ اما او هنوز به مرض فکرکردن آنطور که باید دچار نشده، آن هم فکر کردن نه تنها به جای خودش که به جای همه؛....... یعنی من دلم میخواهد نوزاد باشم؟ از ابتدا شروع کردن یا تا انتها رفتن؟ تا وقتی معنای زندگی را نفهمم چیزی شروع نخواهد شد که بخواهد تمام شود.... چاره ای برای بیشتر بیداربودگی مگر هست؟ ما به سمت بیداری میرویم یا خفتن؟..... سایه ای کمرنگ از جلوی چشمانم در تاریکی وول میخورد؛ سایه ای از روشنی؛ شاید ته مانده نور خورشید است؛ مرا به یاد چیزی می اندازد ولی درست نمیدانم؛ اینبار گریه ام میگیرد؛ بعید است روشنی باشد، این سایه قامت تاریکی است، من به پاقدم خورشید در شب ایمان ندارم؛ تا صبح چه میشود؟.... کاش فانوسی بود؛ هروقت میخواستم روشن میکردم و هرزمان خاموش؛ دوست داری جای یک فانوس باشی؟ من دوست دارم سایه ام از فانوس باشد، صورتم در آغوش فانوس بماند تا صبح؛ فانوس از جنس خورشید مگر نیست؟... آه به گمانم صبح سرزده است؛ چشمانم‌را محکم به هم‌میفشرم، عادت به تاریکی، عادت به سکوت، تلاش برای خفتن، فرار حرف به دنبال آینده و پیچیدن فکر به پای خیال؛ بیداری زود سرزده است؛ من خفته بودم؟ شک دارم. اگر خفته نیستم پس با بی داری چه کار میکردم؟... من میخواستم رازم سربسته نماند که سربسته بگویم اما همهمه ای نبود..... کتاب را باز میکنم و خفاشها سراسیمه از همه جای اتاق پرواز میکنند به سمت مهتابی پرنور؛ دست میبرم و مهتابی را خاموش میکنم؛ من باید با همین چراغ از نفس افتاده انس بگیرم؛ آه، دوباره کلمات در ذهنم پررنگ میشوند، آنها هیچوقت نرفته بودند، گم نشده بودند، در خواب طولانی زمستانی نیارمیده بودند، نیاسوده بودند، آنها همیشه بوده اند حتی از من بیدارتر، چای نوشیده اند، غذا خورده اند، نفس کشیده اند، دلتنگ شده اند و با آشنایانشان حرف میزدند؛ آنها بوده اند در آغوش هم، همان زمان که من از فرط دلتنگی و ناراحتی و غربت و ترس خودم را سخت در بغل گرفته بودم تا تاریکی سر بر بالینم نگذارد؛ درود بر شب که مرا از خیل نامحرمان جدا کرد و من دوباره معنی روشنایی را دریافتم.... خورشید روشنتر میشود، رویش، بویش؛ من اما محو میشوم، آهسته برای شب ذخیره میشوم؛ من باید به ذخیره شدن عادت کنم؛ شبزدگی مثل روز برایم روشن است، وقتی خورشید در وسط آسمان حسرت نبودنش را هرباره به رخم میکشد، خودم را تا شب میکشم، باید نفس بکشم تا مگر آن نجوای شبانه پررنگتر شود؛ صدایش مرا یاد بوی کلمات می اندازد، مرا از پا می اندازد....من دیگر نمیتوانم کتاب بخوانم....


: تو هم حرص نخور شیرت خشک میشه

بله

همین پیش پای شما رفتم بیرون چیزی بخرم؛ از شما چه پنهان دیدم بوی خوب درخت میاد، انگار در دومتری جنگلم و تصور درختان سبز و منظره فوق العاده قدری مدت دمم را طولانیتر کرد... ناگهان به خاطر خطیرم خطور کرد:

" عجیب بوی درخت می آمد؛ بوی درخت می آمد؛ درخت می آمد....

به چشماتون قسم به مرتضی علی با همین سبک میتونم یه کتاب شعر و چندتا دفتر بنویسم؛ اونم توپ، وضعم توپ... حالا بی شوخی بلا از چشماتون به دور، پای مقدساتم وسط نکشیم مگه همینطوری کتاب شعر نمیدن بیرون؟ مگه روند شاعر شدن همینطوری نیست؟ آخرشم با دراومدن چندتار موی سفید تو سبیل و چندبار اینطرف اونطرف شعر خوندن میشم استاد؛ یه انجمن شعری میزنم‌چندتا پای کار باحال و اهل حال یه خرده کله خراب رو جمع میکنم شد یه نشریه ای مطبوعه ای میزنیم دور هم و ...بعدم عکس قدی ام رو چاپ میکنن جوونا میان باهام‌عکس میگیرن امضاشون میکنم شعرام رو زیر عکسشون تو اینستا میذارن؛ اینطوری بزنم به تخته خوشگلترم میشن... خب شاید تنها فرقش اینه که من رفتم بیرون تخم مرغ بگیرم اون یکی شاعرخان رفته بوده خیار و گوجه بگیره؛ حال و هوای شاعرانگی آقا اینطوری ه، اینقدر قدرت و انبساط...آه از چیزای کوچیک چه مهملاتی میتوان طرف بست؛ اصلن شاعری یعنی نگاه نو، نگاه تازه به اتفاقات ساده؛ گاهی زاویه ای جدید و گاهی نمایی جدید که بعضا اغراق هم چاشنی شه...عشق هم در شعر قشنگتره؛ معشوق شعر جذابتر و بی نقصتره و همه چی تمومه و عاشق در شعر ساده تر و پاکتر و خوشدلتر و کاملتر و خلاصه عاشقتره......

بیا عاشقی را رعایت کنیم/ز یاران عاشق حکایت کنیم .. فرزاد بازم تبریک؛ قربونت برم...

در این روزهای خاکستری متمایل به سیاهی، خبر اول شبی واقعا خوشحالم کرد؛ احساسم غیرقابل وصفه، نمیدونم دقیقا چی باید بگم چون اولین باره که یکی از رفقای نزدیکم داره ازدواج میکنه...بی تجربه ام دیگه چیکار کنم من حیوونکی...

آقافرزاد؛ فرزادخان، فرزاد جان گل و گلاب، عمیقا و از ته جان و دل برایتان آرزوی خوشبختی و بهروزی و کامیابی میکنم؛ دعا میکنم که قلبهایتان روز به روز بیشتر برای هم بتپد و شب به شب سایه محبت بر سرتان گسترده تر شود و عشق در رگهایتان پرشور و پاک جریان داشته باشد... به همین قدر اکتفا میکنم مابقی حرفها و عشقبازی ها و بوسه ها و ...ها بمونه برای شب موعود؛ من رو بیخبر نگذاری یه وقت بامرام... در حد ساقدوش که نیستم ولی جزو پارکابات میتونم باشم...شاید افتخار دادم یه دهن آواز خوندما، نه شوخی کردم نترس :)) قربونت برم فدای محبت و عشقتون.به پای هم پیر بشید الاهی.. درود بر تو جناب مستطاب عالیمقام، آقافرزادخان مظهری... بزن کف قشنگه رو؛ آه آه وای وای اکبر برو اونورتر فرشید چه حرکتی فرزاد بیا آه آه وای وای (سوت بلبلی همزمان کامران)...

و با حالتی ترسان و هرطرف نگران پرسید: " کیستی تو"؟
گفتم، اندوهی پایدار و رازی سر به دار...