مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۲۳ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

نه اینطور نمیشه.. اینطوری نمیشه.. آخ آخ.. نهایت امر من میمانم و من.. دیگه کسی به پای خودم نمیرسه.. اگه تا دیروز دیگری بود از امروز خودمم.. خودم و خودم.. اینقدر به ریش خودم بچسبم و بچسبونم که حد نداره... آه! ای کشک بادمجان عزیز من! میدانم که این حالت الحق شایشته شماتت و سخره است؛ شایشته؟! آری، شایشته مرتبه ای بالاتر از شایسته... این حالت من مرا به یاد تو می اندازد؛ آری تو، ای گوشت کوبیده نازنین! ای کلم! ای کلم که قدرت ناشناخته میماند و تو قبل از آنکه فرصت خودشناسی پیدا کنی، مهربان و وفادار زیر دندانهای بی ارزش ما خرد میشوی...

خب به درک که اوضاع اینطوری است.. به درک که من چون خر در گل مانده ام.. به درک که همه درها را بسته میبینم.. خرم! کورم! بله بله همیطوره است... اینجا دادگاه است و من میخواهم به محاکمه خود بنشینم، چه لذتی از این بالاتر!! خودآزاری است دیگر...

ای کاش....! ای وای.....! نکند......! چه شود......! فکر کردی من گرفتار دیوارم؟ یا شلغمی آغشته به انار؟ انار آب لمبو سخت میچسبد بلم جان...! 

قرار من هر شب با من همینجا...

اینطور نمیشود...‌ آنطور چه میشود... وقتی نمیشود میشود... وقتی میخواهی بشود نشود... وقتی نشود چه شود.... چه شود مگر اگر بشود؟.... بشود اگر نخواهی نشود... نشود اگر حتی بخواهی بشود......

من هنوز همان بیل و کلنگ سابقم ولی افسوس که باغ اندیشه ام عن قریب به یغما خواهد رفت؛ کجا را شخم بزنم؟!... پژمرده زرد سرد .... که چه شود؟ بغیر از آنکه بشد دین و دانش از دستم، چه تربچه ای هستم؟

خدایا نیست و نابودم کن، نگاههای آلوده سخنان هرز افکار پوچ زندگی بی نور و محتوا... کشانده ایم همه با هم هر کدام به وسع خود و سهم خویش به اینجای ماجرا...

مزخرف بس است گوش شنوایی نیست مصطفای بیچاره من.. و نه طبیبی و نه دوایی و نه زهرماری که کارت را یکسره کند...

نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی.............................................................

از قسمت نقطه چین بریده شود

حیفم اومد قربون صدقتون نرم همین امشبی؛ قربون همتون بشم، فدای همتون بشم، دور سرتون بگردم و بخونم و بمیرم (اه اه چندش)؛ به قول صالح علای عزیز،برای یکان یکان تون عزیزان جان... ریش ریش بشم مزه دار بشم با سس خوشمزه فراوون برم لا نون باگت استیکتون بشم، له بشم فلافلتون بشم،نخود آش که نمیشم...


بهتره یه ایرانی باقی بمونی؛ یه ایرانی واقعی؛ یه ایرانی، هرچی که چزونده چلونده بشه، راست رو پاش میمونه له نمیشه... 

تا دیداری بعد خدا یار و نگهدارتون و مون و شون و ... غیر از بدشون، اون بد بدشون...

قربون همه ممت بازا...👍✋👤

عزیزی امروز عنایت داشتند به بنده حقیر سراپا تقصیر، بعد از تاملی ژرف و نگاه معناگرا فرمودند که شبیه david mamet هستی؛ حالا این بنده خدا کی هست؟ نمایشنامه نویس آمریکایی... خب خیلی خوبه.. بعد پرداخت به بعضی آثار و وصف نوع نگاه دیوید.. بازم خیلی خوب... تازه عینکش هم شبیه منه عالیتر از این نمیشه.. عکسش رو دیدم، یعنی میخواستم ببینم‌ تا چه حد میتونم که بتونم بتونم میتونم... اما حقیقتا تو رو حضرت عباس انتظار دی کاپریو‌بودن رو که ندارم ولی خوشگلتر از ایشون هم کسی نبود؟ :)) خدا دوستان متفکر و دقیق و صاحب ایده و اثر و بخصوص طنازمون رو حفظ کنه :)).. والا... بازم کسان دیگه‌ای رو بهم چسبوندن که ایشالا در فرصت دیگه عرض خواهم کرد...

...شادی همه لطیفه گویان صلوات، اللهم صل علی... :))

از یه طرف فکر میکنم خیلی آدم عاقلی ام، باز نگاه میکنم خیلی احساسی نازک نارنجی ام بطوری که بعیده یا کمه تو دور و اطرافم کسی مثل من، از یه طرف میبینم تو عمل یه مقدار خشن و ناراحتم گاهی اگه نخوام بگم اغلب و خودم رو نفی کنم یعنی تو ابراز احساسات ضعیفم خیلی محتاطم خیلی از رنجش و ناراحتی دیگران میترسم و این روند نه برای امروزه که به خصوص این خلق و خو از اواخر راهنمایی در من شکل گرفت و در دبیرستان عمق پیدا کرد و باعث و بانی اش هم خودمم؛ یعنی خودم خواستم اون هم که چطوری و از کجا و چرا کاری ندارم... از یه طرف کم حرف و محتاط در حرف زدن و از یه سو اگر به حرف بیفتم از حرف زدن و گوش دادن خسته نمیشم؛ شاید یک جنبه اش سیال بودن خیالاته و یک جنبه تحمل و مدارا و صبره... از یه طرف میبینم خیلی آدم بی پروایی ام، اون هم بیشتر وقتی یک نکته اخلاقی از کسی ببینم، حرف بدی چیزی واکنش نشون میدم بی بروبرگرد اغلب و خب نه اینکه به طرف بپرم یا خدایی نکرده بی ادبی کنم که نقض غرض میشه ولی قویا میلم بر تذکر دوستانه است و اینم بیشتر به خاطر خود طرف میگم که خودش اون عادت یا عیب رو به خاطر خودش از خودش سلب میکنه و دوم اینکه اگه دوستم هست که نمیخوام دوستم اینطور باشه، حالا... میبینم گاهی احمقانه رفتار میکنم گاهی فلانم گاهی بیسارم، ...حرفم‌ خشکید.. اما یک چیزی رو که نگاه میکنم در طول این سالها و بگونه ای همیشه مهر بر ایام و ساعات سرنوشتم بوده انگار اینه که هیچوقت شادی مستمر نداشتم، هیچوقت احساس شادمانی عمیقی که بیارزه و اثرش پایدار باشه نداشتم، انگار همیشه خدا در غم و غصه و اندوه بودم؛ بحث پست و متعالی بودنش نیست، اقتضائاتی بوده خواسته هایی بوده دغدغه هایی بوده محیطی بوده شرایطی بوده... گفتم انسان احساسی ای چون من عجیبه برام اغلب رفقایی که داشته ام و دارم یا خیلی آدمای احساسی نبوده اند یا خیلی منطقی و عقلانی اند و یا به نوعی شاید زورشون می اومده که پیش من ابراز احساساتی بکنن؛ خب یه طرف این رفتار منم و طرف دیگه خصوصیات فردی و شخصیتی اونها حرفی نیست، مساله بده و بستان هم هست دیگه... اما خودم با اینکه علاقمند به شعر و شاعری بوده ام و هستم هم چنان به نوعی، نگاه که میکنم نوع نگاهم به شعر و نحوه گفتن اون و انس با اون هم یکجور غیرقابل فهمی ه؛ حتی در ساحت شعر هم خودم را از منطق، عقلانیت و قابل پذیرش بودن و اخلاقی بودن و حرف لغو نزدن و ..‌ جدا نمیکنم؛ اینطوری شاید نتونم منظورم رو دراین باره برسونم که یعنی چی این جدانشدن از منطق و ... فعلا نمیتونم چیزی بگم چون نه حوصله ای هست و هم نیازمند تامل بیشتره... ولی خب چیزهای کمی بوده که من خودم را بالاطلاق رها کنم و هرچه شد و آمد به کاغذ بیارم؛ البته در ساحت نثر ماجرا فرق میکنه و الان که نگاه میکنم انگار در نثر رهاترم، احساسی ترم گاهی و حتی حتی جالبه که بگم قسمتهایی بوده که شاعرترم چون واقعا خود حقیقی و یا بهتر بگم اون من متخیل اون لحظات رو روی برگه میارم بی قید و بند وزن و قافیه و عروض و سعی برنگاه نو کردن و حرف نو‌‌ زدن... چرا خودم رو میریزم رو دایره یا بهتر بگم چرا دارم سعی میکنم‌ اینکار رو کنم، چه علت تام و تمامی بگم؟ شاید بگونه ای نیازه آدم در خودش نگاه کنه و خودش رو هرچندوقت یکبار به خودش نشون بده... وصف حالی عرض حالی چیزی... جناب حافظ میگه وصف حالی ننوشتی و شد ایامی چند، البته خطاب ایشون به اون یار و محبوب ه بدین معنایی که از خودش خبری نداد نامه ای ننوشت پیامی نداد به ما ببینیم در چه اوضاع و حالی است؛ بله، اون زمان نامه خیلی اهمیت داشته در ارتباط افراد و ازاین حرفا؛ که در مصراع دوم خودش پیشقدم میشه برای اطلاع و آگاهی از اون بنده خدا و میگه: محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند، میگه حالا که تو چیزی نمیگی و خبری نمیدی لااقل من بهت پیغامی بدم ولی خب یه مشکلی هست و اون اینه که محرم کو؟ محرمی کو میشه گفت استفهام انکاری ه یعنی محرمی نیست مورد اعتمادی نیست فرد موثقی نیست چه بسا کفتر باوفایی هم حتی نیست؛ عمق تنهایی و درد همینه نه محرمی است و نه مونسی.... القصه؛ انسان تا خودش را به خودش ننمایاند، در مسیر تکامل و تعالی و اصلاح هم قدم نمیگذارد؛ آهان! بذار حرفای مشتی و درست و حسابی بزنم که خداروشکر ناصح بسیار خوبی ام در این تردیدی ندارم از قدیم هم ادبیاتش رو بلد بودم و چه بسیار نصیحت و ارشاداتی که هرروز به خودم داشته ام و اکنون کمتر و خب ناصح غیرمصلح به چه درد میحوره... میفرماید نبه بالتفکر قلبک آگاه کن بیدار کن متنبه کن قلبت را با تفکر و اون هم چه تفکری، هر تفکری که نه.... القصه روده درازی کردم و میکنم و چاره ای هم نیست... و عجیب است از منی که گرسنگی کودکان آفریقا در خلوت ثانیه های شادکامی من حضور پیدا میکند ولی در لحظات غم تهی از هر پر پرواز تسلی بخشی میشم... هم صحبت مصاحب خیلی مهمه... این جملات رو همینجوری نوشتم و کامل و عاری از نقص و نشان دهنده زوایای پنهان من نیست انتظاری هم نیست... خدایا جز تو کسی رو ندارم و تو خود از من به من داناتری... میخواستم به این نقطه برسم که نرسیدم: سرزمین آینده چگونه خواهد بود یا لااقل من میخواهم چگونه باشد و چگونه ترسیمش میکنم؟... شما هم همین سوال رو از خودتون بپرسید گرچه نمیشود انسان به فکر آینده نباشد ولی اشتیاق به اون هدفدار بودن بابرنامه بودن و ‌.. است که مشخص میکند یک فرد چقدر قدرت پیشروی در سرزمین آینده را خواهد داشت و واپس نمیزند و بازنخواهد ماند از شور و شادی زیستن... فعلا والسلام

آه خدا...خدا خدا خدا... من از این سکوت سنگین سخت بیزارم... به چه چیزم بنازم؛ به مال و مکنت و ثروت نداشته ام، به قد و هیکلم...که بالاخره یکی زیباست و یکی زشت چاره ای نیست حرفی هم نیست دست ما هم نیست؛ به اخلاق گندم، به بیعرضگی ام، بی هنری ام، تهی از دانش و حکمت بودنم، به دیانت و نور معنویت کج و معوجم.... خدا چه دارم؟ اگر تو هم ما را کشکت حساب نمیکنی پس چه کنیم؟ بگذار صریح و ساده بگویم انبوه خستگی ام را؛ چه فایده، نمیگویم... چرا بگویم؟ هر که دم از تنهایی میزند و مینویسد، دم از درد میزند و روده درازی میکند، دم از پاییز و عاشقانه هایش میزند و مینالد.... این ها گفتنی نیست دم زدنی نیست...هیچ چیز به فهم درنیاید... ما محاصره شده ایم در انبوه خیالات و اوهام و بافتن ها و تظاهرها... همه به طرفه العینی باد میکند و میترکد... خدا! خدا خدا... تا کی بگویم، یکباره تو نخواسته و نشنیده بگو و بشنو... چیزی ندارم جز همین جمله مبتذل: دوستت دارم؛... میشود هرچه دوست تر دارمت از خودم متنفرتر شوم؟... تو هم نشنیده بگیر و به ریش ما بخند ای خواننده منفعل... اگر ابتلائاتی نبود هیچ لازم هم نبود که این مزخرفات مشوش را اینجا بازگو کنم... آری تو هم مرا نادیده بگیر و بگذر.... که جز ملال نصیبی نمیبرید از من... کاش آشی بود که من کشک به دردی میخوردم...

ورزشگاه یکپارچه شعاره:...

کدوم جایی هستی عزیزم؟ ای روشنای صبح راستین؟ در این شب سیاهم گم گشته بازآید به کنعان از کدوم وره؟ کجایییییی که اشتباهیه (ه مونث مذکر) به من زنگ زد؛ گفت برای آگهی طراحی گرافیک تو این‌تِر‌نت مزاحمم میشه؛ حالا دقیقا کجای این‌تِر‌انت؟ آخ خدا من این همه نیستم که آن همه بکنی ما را...
کجایییی؟ کوکب کوکبی کوکب پسته میشکنی وقتشه، نارنگی بخوری وقتشه، غصه میخورم وقتشه،(؟ واقعا؛ سوال بعضی دوستان دلسوز نگران که عن قریب دسته ملخا ریشه اینجور آدمها رو خواهد بلعید، به لطف حشمت سلیمانی) دندم نرم ( در اصل دنده ام؛ جزو ستون فقراتی محسوب میشه؟)، بعدش چی میگفتن؟ پاک یادم رفت،... بلدی رجز بخونی؟ تو پنداری که بدگو رفت و جان برد؟!! حسابش با کرام الکاتبین است؛ بله اینجوریاس، چشم بد نبینه کسی الاهی، به حق هرچی سیدفاطمی، (ادامه اش شعار یه انتخابات در گذشته است که نمیگم...) علی ایحال اینکه درنمیای از یه گوشه و خودت رو لوس کردی و ما رو .س و ما رو درنمیاری از ...های خوشگلمون، بای نحو کان حرام و در حکم محاربه با آسمان و رحمت بیکران باران و ابرهای سیروس، کومولوس، استراتوس، سیرواستراتوس و و و مابقی بازماندگان و آشنایان که قدم رنجه کردند، منت به سر ما گذاشتند و آمدند و با گرمای محبتشون تسلی بخش قبلهای داغدار ما بودند کمال تشکر و مزید امتنان را داریم، کوه صبر خریداریم...

چی بگم بهت؟! خدا درت بیاوردت، کوکبینّو از گوشه اینّو بیرون آیینّو...

این خجسته روز، روز بزرگداشت حافظ، بر همگان، پارسی زبانان، ادبیات دوستان و دلبستگان به حکمت و عرفان و ایران، علی الخصوص بر آن عزیز و این بنده سراپاتقصیر مبارک... خودش میدونه چرا من؛ :))((:((...

آه روزهای از دست رفته! چی فکر میکردم چی شد... این روزها و شبها و این عمر آسان از کفم میرود و هیچ؛ من انتظار چه داشتم؟ جز آغشتگی به احساس و تفکر و عشق؟ چه جرثومه کج و معوجی شده ام... فکر و ذکر و بکر و مکر .... به کنار، چه چیزی را مقدر من کرده ای؟ من که متنفر از رذایل بودم، از حسد، تکبر، غیبت دروغ تظاهر ریا اذیت و آزار و بی ادبی به دیگران و ... خدایا! تو که بدی ها را به خوبی بدل میکنی، مرا تبدیل کن به بهترین شکل که میشود و میتوانم؛ روزهای پربارتری از من واقعی ام را به من باز پس بده؛ اینجا غریبم، اینجا غریبیم؛ به خودت قسم اگر اندک اعتقادم به تو نبود بارها میشد که دست به نابودی خودم میزدم؛ اما حقیقتا آنسو چه چیزی درانتظار ماست؟ ترس از چگونگی آنطرف دوم صحه من به پای فشردن و امیدواربودن به این زندگی است... تا کنون گمان میکنم حتی خیری به خویشتن خویشم نرسانده ام چه برسد به دیگران... ای کاش تو از سر مهر محوم میکردی شاید جایی، جایی درست نزدیک به آغوش مهر و عظمتت چشم گشودم؛ راهم میدهی؟.... شکر تو را... اما از تو خدایی بدین عظمت و شوکت، بنده ای چون من؟! جای تعجب است برای خودم،... به کدام سو مرا رهنمون هستی؟ صدای مرا میشنوی؟ صدای من که از تک و تا افتاده ام؟ من که سرم افتاده است و پشتم واژگون، از من بدتر هم هست؟ گاهی فکر میکنم بعید است بعید است... دربرابر آنچه داده ای چه چیزهایی که از دست داده ام و در ازای آنچه را که نداده ای، چه ضجه هایی که نزدم؛ به خودت قسم نمیخواهم پرادعا و پرتوقع باشم اما....چه بسیار حرفها که ای کاش به لحظه خطور در ذهنم خود نوشته میشد و مرا به زحمت نوشتن نمی انداخت... چه فایده؛ سکوت برای جهل و شرمساری من سزاوارتر است.... خدایا کمکم کن... این مردمان عقلشان به چشمشان است؛ من دیگر از دوست و لبخند هم به ترس می افتم چه برسد به دشمنی های پنهانی در دلشان و پچ پچ های با هم در تاریکی شان... نگاهشان زبانشان آرزوهایشان و آنچه از ذهنشان و بر دلشان میگذرد و ثبت میشود... ای کاش کسی مرا نمیشناخت و نه من کسی را؛ مطلقا نسیا منسیا... ای کاش کارم بدینجا نمیکشید... آه! دوباره خستگیهای فردایی در انتظارم هست و احساسها و فرصتهایی که سربسته میماند و میسوزد... من از ترحم و دلسوزی دیگران هم سخت آزرده و فراری ام چه برسد به شماتت و سوز کلماتشان... بگذار نه از طرف من گزندی به کسی برسد و نه از دیگران شری... گرچه دور است تغییر... بلکه تحمل و شرح صدر کفایت کند و عنایت کنی به من... خدا! سربسته با تو میگویم عمق اندوهناکی آنچه را که نمیتوانم به زبان بیاورم... ای کاش نبودم و ای کاش کار به جستجوی دلخوشی‌های کوچک و شادیهای گذران نمیرسید؛ من که مقصد این حالت فسردگی را میدانستم چرا به این حال دچار شدم... مرا نه یارای سکوت است و نه... شرمنده ام؛... این زندگی شجاعت و شهامت نمیخواهد، درندگی هم نیاز دارد و اندکی اعتماد به نفس که مدتهاست در من کشته شده است... با این وجود هم چنان سر خم نخواهم کرد در برابر استهزاء و خنده و نگاه حقارت آمیز دیگران؛ بگذار آنها هم به مشغولیتهای پست‌‌شان دچار باشند... زبانم اندکی غلوآمیز و گزنده شد؛ چاره ای نیست؛ برای بقا اندکی بزرگ نپنداشتن موقعیت دیگران و بریدن از عادتها و زشتیها و روزمرگی ها و نفسانیت مان نیاز است.... خدایا! تو خود نخوانده بخوان حتی آنچه را که ارزش به سخن آمدن ندارد... شاید این حرف کفر باشد ولی ببخش: نسبت به بنده دست‌پرورده ات بی توجه نباش، بی اعتنایی نکن؛ من دست و دلم را پیش تو آوردم، سیلی به صورتم مزن، مرا از نزد خود دور نکن و رهایم نگذار؛ ای آنکه جز تو کسی را ندارم و دلنبسته ام به سرانگشت وصالی و روزنه امیدی... واگویه دردآلود‌من، از شعارزدگی و آرمان طلبی و بزرگ جلوه دادن نمیتواند تهی باشد؛ هیچوقت... و چرا هم چنان فکر میکنم که من، نمیتوانم مثل دیگران باشم و توامان میگویم ای کاش بودم!!؟... من به هرزگی کلام دچارشده‌ام؛ آیا کفر همان ایمان است و نفرت همان عشق و جهل، علم و ...؟؟ آیا تفاوتی هم میکند ما طرف چه باشیم و چه چیزی را ادعا و گمان کنیم وقتی در عمل همه مان یکجور هستیم؟ آیا میتوانیم بفهمیم بیشتر زیر تابش گرمای ملیحانه خورشید روشنا هستیم یا در تاریکی و سردی میله های سایه؟!...
*****

چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد
نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد
به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد
بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد
هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین
نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد
چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن
که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد
به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
بنای عهد قدیم استوار خواهم کرد
صبا کجاست که این جان خون گرفته چو گل
فدای نکهت گیسوی یار خواهم کرد
نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ
طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد...

شماره ناآشناست ولی برمیدارم...

_ الو! الووو!!

با یه لهجه خاصی که سنش رو میپوشونه ادامه میده

آقا ببخشید! اونجا مرکز ام آر آی ِ ...

تو حرفش میپرم و با خنده آهسته که ناخودآگاه به لبانم می آید میگم نه اشتباه گرفتید...

خب میدونم اشتباهه؛ میدونم شماره ای که اسمی نداره و پرته احتمال ۹۹ درصد اشتباهه؛ اصلن چقدر مگه اتفاق میفته کسی زنگ بزنه و مطمئن باشه که درست گرفته و کار هم داشته باشه و به همون یه بار تماس اکتفا کنه؟! ولی خب من رویه ام اینه که حتی بعد هم که ببینم چنین شماره زنگ زده بهش زنگ میزنم که بله بفرمایید کاری داشتین که قبلتر پیام هم شده بود که بفرستم به طرف ببخشید نتونستم بردارم... خب الحق دیوونگی ه این کار ولی خب.... شاید شاید کسی بعد مدتها یاد من کرده باشد و جیرینگ زنگ زده باشه؛ شاید یاد خاطره ای محبتی رفاقتی یا... و شاید شایدکار مهمی و شاید... نکنه اون اراده اش به در بسته بخوره و اون خاطره هه بی هیچ تصویر زیبای جدیدی برود گوشه گنجه خاطرات، این بار زیر خروارها خاک دفن شود و اسم من هم محو.... خب بشود مگر چه میشود؟ پس آن احساس گاهگاهت که ای کاش نه تو کسی را میشناختی و نه مهمتر از آن کسی تو را میشناخت از کجا می آید؟ بگذریم...

ولی خب این هم سابقه داشته که یه شماره چندبار بهم زنگ زده و اون هم اشتباه؛ اصرار بر اشتباه؛ یه بار اصلن من بهش زنگ زدم گفت بفرمایید گفتم سلام به این شماره زنگ زده بودین؛ گفت نه، حالا من اصرار میکردم دلامصب انکار نکن بی انصاف زنگ زده بودی، یعنی میخوای حرف منو زیر پا بذاری مگه من میذارم، دیگه دوسم نداری؟ :)) البته آقاهه، خانوم نبودا، اونم انکار سفت و سخت و جدی که نه، چون معمولا اذعان میکنند به اینکه اشتباه گرفتن و خود این اعتراف هم اندک لذتی دارد ندارد؟:))

حالا این بنده خدا زنگ زده به من که مرکز ام آر ای هستم شاید؛ یه زمانی خیلی زنگ میزدن به خونه مون به عنوان استخر ادیب، خب اسمش خیلی پرطمطراق ه، استخر ادبا، حتما توش محمود دولت آبادی شنا پروانه میره اونطرف تر سایه خودش رو روی آب رها کرده داره بیلبیلکای سقف رو میشمره، کدکنی داره زیرآبی میره تا هنرش رو به سایه نشون بده که اونم بیخیال بیخیاله، اون گوشه جلال داره شنا سگی میره و ..... جای نویسنده ها و شعرای خانوم هم خالی نمیشد اسمشون رو ببرم محذوریت بود:) ؛ ..‌یه هم چنین وضعی رو یعنی... ولی یه بار فکر کنم از جلوش رد شد خیلی مال نبود....

دفعه بعد ترفیع درجه مون به کدوم سمته خدا میدونه؛.. اللووو _بفرمایید بهشت زهرا _جان!؟ با کی کار داشتین دقیقن؟!!!....

این قصه سر دراز داره و رشته خوبی برای آش میتونه باشه.. والسلام