مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۱۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

هرکسی را آرزویی هست لیک، ناامیدی بر جوانان عیب نیست..

از خلاف‌آمد عادت بطلب کام که من... پرده‌ای بر سر صد عیب نهان میپوشم..

به اندازه همه آنان که میبینند و بی‌تفاوت از کنارم رد میشوند دلتنگم..
به اندازه همه آنان که میخوانند و بی‌احساس سکوت میکنند دلتنگم..
به اندازه همه آنان که خالصانه از جان محبتم را نثارشان کردم دلتنگم..
به اندازه همه آنان که فهمیدم بود و نبودم برایشان ذره‌ای اهمیت ندارد دلتنگم..
به اندازه همه آنان که هنوز در ذهن و یاد و قلبم هستند ولی خودشان و چشم‌هایشان را برداشته‌اند و رفته‌اند دلتنگم..
به اندازه همه آنان که درکنار هم خندیدیم، گریستیم، به آسمان خیره شدیم دلتنگم..
به اندازه همه آنان که نگذاشتند در تنهایی خود لالمانی بگیرم دلتنگم..
به اندازه همه آنان که زندگی را برایم تلخ و شیرین کردند دلتنگم..
به اندازه همه آنان که به من امید زندگی کردن دادند و شوق مردن را زدودند دلتنگم..
به اندازه همه آنان که زیبایی مهر و عشق را به سرای چشمانم آوردند و آنان که بذر کینه و نفرت را در سینه‌ام خشکاندند دلتنگم..
به اندازه همه آنان که چشمه بودند و برای من تالاب شدند و دریا بودند و خشکیدند دلتنگم..
به اندازه همه آنان که با رفتارشان پستی دنیا را به من نشان دادند دلتنگم..
دلتنگم.. دلتنگم.. دلتنگم...
و چقدر به اندازه کافی، بهانه که دلیل محکم برای دلتنگی وجود دارد و من عجیب دلتنگم..
پاییز! منو تو خواب خودت حبس کن،
روزا و شبامو برعکس کن،
فرقی واسم نداره...
تا حالا با خودت فکرکردی که بهتر اینه که داشته‌هات  ذهنت رو درگیر کنن یا نداشته‌هات؟
شبها کرده‌هات خواب رو از سرت بپرونه یا نکرده‌هات؟....!!!
...
بعضی وقتا با خودم میگم یک انسان چطور میتونه به چیزی اعتقاد داشته باشه؛ یعنی واضحتر بگم چه نیازی هست که انسان به چیزی اعتقاد داشته باشه، حتی اگه به چشم خودش نبینه و به ذهن خودش نفهمه و به قلب خودش درک نکنه و با روحش شهود نکنه... و یک انسان چطور میتونه اصلن به چیزی اعتقاد نداشته باشه و دوش خودش رو از بار فهمیدن و دلبستگی به مفاهیم و معتقد بودن به فلسفه و معنا و حقیقتی رها کنه.. و آزادانه و آسوده و بیخیال زیست کنه...
گاهی فکر میکنم چون دنباله‌داری هستم که میگذرم و لحظاتی نه چندان دور خواهد آمد که محو شوم... اما دنباله‌دارها میروند، از چشم‌ها میگذرند و در صفحه آسمان ناپدید میشوند و هرچند رد عبورشان لحظاتی بیشتر نمیماند، اما همچنان هستند و باقی میمانند و در خاطر خودشان محو نمیشوند... ادامه‌ دارند، ادامه‌دارند... اما آیا دنباله‌‌ندارها ادامه دارند؟!!
گاهی  آنکه فکر میکنی آشناست برایت، به صدغریبه آشناتر است تا تو؛ پس به تو ناآشنا و ناشناخته است و بالعکس..‌ و گاه آن غریبه آنقدر با تو وجه تشابه و اشتراک و نزدیکی دارد که آشنایش بدانی ولی نمی‌شناسی‌اش (اشتراک روحی، دلی، اخلاقی و شخصیتی..)... جهل پرده‌ای است که بر سر همه چیز کشیده میشود. درست مانند یک لایه ضخیم گرد و غبار که بر سر و روی تمام وسایل خانه‌ات کشیده میشود آنچنان که نمیتوانی وسایل را از هم تفکیک کنی و بازشناسی...
...
بعضی وقتها این موضوع در ذهنم مطرح میشود که اگر جای دیگری میزیستم، مکانهای بیشتری را میدیدم و چیزهای دیگری را لمس میکردم و استفاده میکردم، انسانهای دیگری را میدیدم، اتفاقهای بیشتری را تجربه میکردم و نظایر این‌ها، چگونه میبودم؟!... بزرگی و رنگارنگی دنیای ما وابسته به آنچیزی است که ما میبینیم.. مهم دوچشم ماست.. اما کسی که محصور در یک چهاردیواری است، به هیچ‌جایی سفر نکرده، احتمالا افراد محدودی را در زندگی‌اش دیده، در زندگی از سعادت و خوشبختی بهره کمتری دارد؟ یک بیت ساده‌اش که به یادم می‌آید این استکه: هر آن کاو ز دانش برد توشه‌ای، جهانی است بنشسته در گوشه‌ای..‌ اما آیا این بدین معناست و خیال و فکر او به وسعت جهانی است یا نه معنای دیگری را شرح میدهد؟!...  یکی وسعت دید است، یکی ژرفای نگاه است و یکی بهره‌مندی از حقیقت و سعادت و خوشبختی... عالم روح، عالم جسم، عقل، شهوت... (مگر بدن بی روح چیزی را احساس میکند؟ مگر آنچه بدن حس میکند و انجام میدهد وابسته به قرار روح نیست؟ پس اشتباه نیست اگر بگوییم همه چیز زیر سر روح و خواست اوست... پس..) غرض بسط این مبحث نبود اما با خودم میگویم انسانهای آن سر کوچه که بن‌بست آرامی است و سایه درختی و نسیم ملایمی، طبعشان و خویشان هم به همان اندازه متفاوت است.. و چه شگفت‌انگیز و جالب است اینکه بفهمی و حس کنی و بچشی و درک کنی که انسانها اینجا و آنجا چه رنگی‌اند... اما نسبت به خودم مطمئنم که این محدودیت، محدودیت همه معانی و مفاهیم است... اما روح...
...
پس چرا بااینکه میدانم سلامت ما درگرو خرق عادات و شکافتن جامه کهنه تکرار و قالب پوسیده زمان است، اما با این وجود گاه میلم به این سمت متمایل میشود که گوشه‌ای از انزوا را بگزینم و کنج عزلت اختیار کنم تا مگر ضربان آرام این زندگی تکراری به هیجان غیرقابل ملموسی و نفس نسیم نحسی به تنش و مخاطره نیفتد... حتی نه تنها نسبت به جلورفتن خودداری میکنم که مسیری از گذشته را بازآفرینی میکنم و در سراب آن قدم میزنم و وقتی میبینم که این جاده پرچاله را اصلاحی نیست میخواهم بدوم از همه چاهها و چاله‌ها و خود را فراری دهم و جابگذارم و گمان میکنم وظیفه‌ام همین پست سر گذاشتن است؛ ولی نمیشود،... پس میگویم که بهتر آن بود که از ابتدا قدم نمیگذاشتم و خودم مسیر خیالی خود را می‌افریدم و میرفتم در تنهایی نگاه خویش؛ حتی اگر هپروت نام دارد ولی...
...
اینکه درست و کامل حرفت رو نمیزنی و یا شاید نمیتونی بزنی، هیچ خوب نیست... حرف نیم‌خورده مثل غذای دست‌خورده است.. چلوکبابی که فقط چلوش هست به چه دردی میخوره؟...
...
یاد این شعر که سراج میخونه افتادم: " چقدر آشنا مینمایی غریبه... تا آنجا که: نداری مگر آشنایی غریبه.."

همیشه فکر میکردم اینکه میگن "انگار فقط دل ما دل نیست یا نبود"، عبارت مسخره و لوسی‌ه و واقعیت نداره... اما چندوقته با خودم فکر میکنم نه چرا الکی باشه، هست دیگه... البته که این به معنی مظلوم‌ واقع شدن نیست، ما مهجور واقع میشیم و البته که اول مقصر اصلی و موثر هم خودمونیم... و از این بدتر میدونی چیه؟ اینکه وجودت رو پهن بدونی؛ درست بخون: پ مکسور، هاء مکسور، نون ساکن... همونکه میگی به رفیقت: دیدی هیچ پخی نشدیم آخرش؟ ( به پ مضموم)... سرت سلامت، قربونت برم، وجودت طلاست به مولا.. ولی یه کمم به ما حال بده، جای دوری نمیره.. ما هواخواهتیم نوکرتیم پابه‌رکابتیم...

...

میگفت از خوبا دل میبری، به خوبا سر میزنی، با خوبا حرف میزنی؛ مگه ما بدا دل نداریم؟!.. بیچاره راست هم میگفت..

...

داداشم داشت شدید عطسه میکرد. بیچاره گرفتار حساسیت فصلی‌ه. درهمون گیر و دار انفجارات پشت سر هم و ریخت و پاش‌ها، یکیش نخش گرفت تو حالت ارتعاشات و صداهای کش‌دار عجیب و غریب قبل ترکیدن موند. پدرم همراهی کرد و صداش رو تقلید کرد. یه دفعه داداشم وایساد و از حالت عطسه خارج شد. گفت ای بابا تمرکز آدم رو میگیرید. بله! برای عطسه هم تمرکز لازمه، تو حساب بقیه کارا رو بکن...