پرندهها هنگامی کوچ میکنند که سبکبالند. آنهنگام که گمان میکنند از آنسوی افق فراخوانده میشوند به پرگشودن و رهاشدن. میپرند، به امید رسیدن پرمیزنند اما این امید واهی که آنها را راهی دیار تاریکی و غربت میکند، سرانجامی ندارد؛ سرانجامی ندارد چون از آغاز این لانهها بودهاند که دل در گروه پرندهها داشتهاند.. و پرندهها هرچه بیشتر بال و پر میزنند چون پروانهای آب میشوند و ردپای خود را به سینهی آسمان میسایند تا در بازگشت به موطن رهایی شمع راهشان شود برای جان شدن.....
....
گاهی میدانی و به سوی نتیجهی محتوم میروی؛ حتی اگر خوشایندت نیاید و به ضررت تمام شود، اما تو شجاعانه پیش میروی تا خود پیشامد اتفاق نیفتاده را به دیدار بنشینی. آری! حسی در تو انگار شهود میکند آمدنش را... شاید ترس تو را سوق دهد که دست به سمت شعلهی آتش دراز کنی و تو بیباکانه و متهورانه خودت را با خطر از دست دادن دست و دامانت مواجه میکنی، شاید از آنجهت که از انتظار غبارآلود متوهمانه سخت به وحشت افتادهای... باور کن شاید اگر خورشیدی هم ظلمت فضای غبارآلود تنفس احساست را روشن مینمود، تو همچنان به شهود جنونآمیز و جنونآورت ادامه میدادی...
....
لباس میپوشی که راحت باشی؛ حتی یک لا لباس به ظاهر رنگ و رفته اما تمیز... اگر به فکر این هستی که به تو میآید یا نه تنها خودت را اذیت کردهای. برای فراغت از این فکر دوراه داری: یا از خودت قطع امید کرده باشی و یا اینکه خوب باور داشته باشی به ماهیت مستقل خویش... یا خودت را بدتیپ میدانی یا خوشتیپ؛ راحت باش! خوشتیپتر از تو بسیارند... خوشآمدن اما چیز دیگری است و این تنها نیست و البته فرهیختگی در عدم تظاهر است..
....
همیشه یکی از مسایلم این بوده است: به راستی در آستانه برخورد و دیدار چه میتوان و باید گفت؟ غیر از سلام که میدانم و بلدم... از احوال پرسیدن شروع باید کرد؟ خب جواب تاحدودی مشخص است و به ادامه بحث چندان کمک نمیکند.. چه خبر؟ از چه چیزی خبر میخواهی؟ از چه، چه خبر؟ از کی و کجا و چه کسی؟... چه میکنی؟ خب به واقع به تو چه یا من چه میدانم چه چیزی دقیقا باید جواب بدهم در ذهن مخاطب، قسمتی نقش میبندد... رسمی بودن یا خودمانی بودن و ... چقدر حرف برای گفتن هست؟ و چقدر حرف برای احساس کردن و لمس نمودن...