مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۲۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

مایوسم از دوست داشتن و دوست داشته شدن... و این یعنی حالم بد است، حالم بد است، بد است.... و مشتاقم به مردن.. این شما و زندگی و سرخوشی و راحتی‌ و بی‌پروایی‌تان... آخرین غزل شاعرانه‌ام سکوت است؛ خوب بشنوید از من نجوای درماندگی مرا...

من محکوم به پرده‌پوشی‌ام، فراموشی‌ام، خاموشی‌ام... خاموش میشوم تا فراموشم کنید..

قلبهایی که از هم دورند، دورمی‌مانند، نمیرسند...

....

یا به اوج‌‌ رسیدن و همیشگی شدن و یا در راه  ماندن و در تاریخ متوقف شدن


پس کجایید؟ چیکار مگه دارید میکنید؟ من ففط اینطورم که وقتی در میانه‌ی بلوا یه ذره خنده به لبم میاد دلم میخواد با همه‌تون، تک‌تکتون تقسیم کنم، هرچند نتونم... دقیقا کجایید؟ باید پیداتون کنم؟ قایم موشک رو تمومش کنید، دمخور چه پرنسس و شاهزاده‌ی علیه‌السلامی هستید مگه،  خسته‌اید؟  تنهایید؟ درد دارید؟ خب این دوش فراخ من و قلب صبور و مشتاق من و سر خلوت من ... با من تقسیم کنید؛ به من حواله کنید دردهایتان را؛ بالاخره باید به یک دردی بخورم...‌پیش از آن که خودم را از دست بدهم و شما را‌ از خود برانم...  ناز کردن رو رها کنید، یکبار هم به من خرده آدم سر بزنید، پشیمون نمیشید بخدا، قسم میخورم... دعاگوی تک‌تکتون هستم هرچند نباشم در آستانه‌ی مبارک چشمانتون... خسته‌ام بخدا؛ دیگر نمیکشم، از بیحاصلی و پستی و خستگی، از بودن و نبودن، ماندن و نرفتن و رفتن و درماندن... برای سلامتی وجود عزیز خودتون در درجه‌ی اول و شفای من درجه دوم دعا کنید... میروم که نباشم، این تنها راه تنهایی است.. شما اما باشید که نفستان حق است.. ببخشید اگر خسته‌ام و دلشکسته.. مقصر منم و ضعفم و حیرتم و سادگی‌ام و جوانی‌ام و جاهلی‌ام...‌ بخدا آه در بساط ندارم، هیچ ندارم.. من از دیار هیچانم.. زبانم ناتوان است و روحم‌ با جسمم نمیسازد و عقلم‌ با دلم... دوستدار کوچکتان

جای من اینجا نیست؛ جای من شاید آنجاست که کسی آنجا نیست...


دقیقا برای چی هی پا میشم میام اینجا؟! هفته قبل که نبودم استاد به بچه‌های حاضر دونمره داده با یک بستنی و یک کلاس داستان‌پردازی، حالا امروز بعد از نیم‌ساعت تاخیر اومده بیست دقیقه کلاس تشکیل داده و با عرض شرمندگی کلاس تعطیل رو کرده... من اما در اصل فرقی برایم نمیکند ولی دقیقا چرا؟!!

و ما انسانها چقدر دوست داریم فکر کنیم که تنها نیستیم؛ که در این جهان شگفت‌آور کوچک و بی‌ارزش نیستیم... امّا او تنها نبود، بزرگ بود و پهناور و شگرف؛ من دیدم که جمع فرشتگان، پشت او تا افق، با ردای نورانی و بالهای گشاده و گره‌گشا و سیمای دلپذیر، بزرگوارانه و با احترام، با آغوشی سرشار از لبخند می‌آمدند...
او را دیدم که می‌آمد، ساده و بی‌آلایش؛ او فرشته‌وار می‌آمد...

پرنده‌ها هنگامی کوچ میکنند که سبکبالند. آنهنگام که گمان میکنند از آنسوی افق فراخوانده میشوند به پرگشودن و رهاشدن. میپرند، به امید رسیدن پرمیزنند اما این امید‌‌‌ واهی که آنها را راهی دیار تاریکی و غربت میکند، سرانجامی ندارد؛ سرانجامی ندارد چون از آغاز این لانه‌ها بوده‌اند که دل در گروه پرنده‌ها داشته‌اند.. و پرنده‌ها هرچه بیشتر بال و پر میزنند چون پروانه‌ای آب میشوند و رد‌پای خود را به سینه‌ی آسمان میسایند تا در بازگشت به موطن رهایی شمع‌ راهشان شود برای جان شدن.....

....

گاهی میدانی و به سوی نتیجه‌ی محتوم میروی؛ حتی اگر خوشایندت نیاید و به ضررت تمام شود، اما تو شجاعانه پیش میروی تا خود پیشامد اتفاق نیفتاده را به دیدار بنشینی. آری! حسی در تو انگار شهود میکند آمدنش را... شاید ترس تو را سوق دهد که دست به سمت شعله‌ی آتش دراز کنی و تو بی‌باکانه و متهورانه خودت را با خطر از دست دادن دست و دامانت مواجه میکنی، شاید از آنجهت که از انتظار غبارآلود متوهمانه سخت به وحشت افتاده‌ای... باور کن شاید اگر خورشیدی هم ظلمت فضای غبارآلود تنفس احساست را روشن مینمود، تو همچنان به شهود جنون‌آمیز و جنون‌آورت ادامه میدادی...

....

لباس میپوشی که راحت باشی؛ حتی یک لا لباس به ظاهر رنگ و رفته اما تمیز... اگر به فکر این هستی که به تو می‌آید یا نه تنها خودت را اذیت کرده‌ای. برای فراغت از این فکر دوراه داری: یا از خودت قطع امید کرده باشی و یا اینکه خوب باور داشته باشی به ماهیت مستقل خویش... یا خودت را بدتیپ میدانی یا خوشتیپ؛ راحت باش! خوشتیپ‌تر از تو بسیارند... خوش‌آمدن اما چیز دیگری است و این تنها نیست و البته فرهیختگی در عدم تظاهر است..

....

همیشه یکی از مسایلم این بوده است: به راستی در آستانه برخورد و دیدار چه میتوان و باید گفت؟ غیر از سلام که میدانم و بلدم... از احوال پرسیدن شروع باید کرد؟ خب جواب تاحدودی مشخص است و به ادامه بحث چندان کمک نمیکند.. چه خبر؟ از چه چیزی خبر میخواهی؟ از چه، چه خبر؟ از کی و کجا و چه کسی؟... چه میکنی؟ خب به واقع به تو چه یا من چه میدانم چه چیزی دقیقا باید جواب بدهم در ذهن مخاطب، قسمتی نقش میبندد... رسمی بودن یا خودمانی بودن و ... چقدر حرف برای گفتن هست؟ و چقدر حرف برای احساس کردن و لمس نمودن...

شاید آن تقابل بی‌علت نبود؛ شاید میخواست این نکته را گوشزد کند که در این نقطه او نیست و اگر در آن واقعیت مستغرق بود پس حتما نشان میداد... آن حرف هم البته در آنجا، موقف از خودبیخودی خودش نکته‌ای است... شاید بازگوکننده این حقیقت بود که: او هم نیز...

چیزی را امروز از خودت میرانی، که مدتها قبل از جای دیگر رانده شده بود و به تو پناه آورده بود. تو آنرا به سینه‌ی خودت چسباندی به گمان آنکه چون در گذشته جزوی از تو بوده است، هنوز مال تو است، امّا چیزی که داده‌ای و رفته است دیگر بوی تو را نمیدهد، آنی که از دست داده‌ای دیگر آن تو نیست...