مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۷۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است


از فردا فکر کن هیچکس رو نمیشناسی؛ نه کسی رو دیده‌ای تا بحال و نه چیزی شنیده‌ای... تو با غریبه‌ها هم بد برخورد نمیکنی، خوش‌برخوردی نسبتا و همین کافیه... دیگه کافیه.. بس‌ه آشنایی و بعد غریبگی... دوباره از نو شروع کن و بشناس ولی آشنایی نه.. آشنایی دردسر داره، زحمت داره، ولی هیچوقت ثابت نمیشه.. این خونه‌ی از پایبست ویران یعنی دنیا، سند نداره، گرچه هزینه داره..


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام‌ ببخش، کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست.. زینگونه‌ام که در غم غربت شکیب نیست...

گمگشته‌ی دیار محبّت کجا رود... نام حبیب هست و نشان‌حبیب نیست... ابتهاج


و هرروز که گذشت به خودتان حق دادید، تنها به خودتان حق دادید که من کار درست را کردم، کار درست همین بود که کردم، جز این درست نبود، حق با من بود، او آنها گزافه میگفتند و فکر میکردند، اصلن آنها عالمشان جداست انگار، من بر سریر ملکوت و فرزانگی‌ام، من درست میگویم، صورتک من باب میل من شکل دیگری است نوع دیگری است، رنگ چشم من لطف دیگری دارد... به خودتان حق دادید چون جز خودتان را نمیدیدید.. برای دیگران اظهار ترحم و تاسف کردید ولی اندکی قدمهایتان را به راه مهر به رنجه نینداختید؛ تاسف شما بخاطر خودبرتربینی‌تان بود و حیف گفتنتان از اینکه چرا من در میان شمایان که تا بلندای شخصیت و مناعت طبع من فاصله دارید قرار گرفته‌ام... حق را بخودتان دادید و نسبت به دشنام‌هایی که دادید و بی‌مهری‌هایی که کردید احساس افتخار نمودید، هرروز که گذشت بیشتر، چون برای بقا در مهلکه‌ای که روز به روز جدایی‌ها در آن بیشتر میشود و انسانها‌ی کنار دست‌تان دورتر و دورتر، بایست بت خودشیفتگی‌تان را بزرگ میکردید و این دلیلی ندارد جز غرور و غرور دلیلی ندارد جز جهل و جهل از ترس می‌آید...


اول شب وقتی به آن ماه زیبای تمام نگریستم، پاک از خاطرم رفته بود که خسوفی در راه است... و سحر که دوباره به آسمان نگاه کردم، او همان ماه خواستنی همیشگی بود.. او در گرفتگی نماند؛ در تاریکی نماند چون باور ما روشنی او بود.... او خودش را دوباره کامل کرد  و نشان داد که هست حتی بعد از اینکه زمین به او پشت کرد.. زمین به او پشت کرد یا نادیده‌اش گرفت؟... ولی ماه در زمین اینگونه شد، در آسمان همان ماه بی‌عیب و نقص قشنگ بود...  جدا از این مطایبه‌ها، من برداشت خاصی به ذهنم رسید. ماه هم‌‌ که باشی، ماه تمام هم که باشی، وقتی پشت کسی دیگر بروی، در سایه‌ی کسی دیکر قرار بگیری، به تصور اینکه با بهره‌گیری از وجود او به جایی برسی، هیچوقت به آنچه که استحقاقش را داری و میتوانی نمیرسی.. هرکسی باید خودش باشد، به وجود شخصیت متمایز خودش متکی باشد تا ممتاز شود..................


بعضی وقتها انگار یادم میره این زندگی‌ه، همین زندگی‌ه، این‌چیزی که توش هستیم‌زندگی اصلی‌ه.... فیلم نود و هفت دقیقه‌ای نیست که در بیست و چهار ساعت کش اومده باشه؛ امشب تموم نمیشه که از دست یه قسمت خلاص بشی و فردا باز یه روز جدید از نو بسازی و شانست رو تجربه کنی... هرروز ادامه‌ی روز قبل خودش‌ه.. تو بگو در کل یه فیلم دنباله‌دار که به نسبت هرکسی طولانی و کوتاه میشه و کش و قوس پیدا میکنه؛ شاید هم منظورت اینه کارگردان و نویسنده یکی دیگه است و تو فقط یه بازیگری؛ چه میدونم اینم یه حرف جالبی‌ه ولی حرف تواه... این زندگی همون زندگی‌ای که هرکس یه بار فقط نصیبش میشه‌ها! این روزها اصلی‌اند فرعی نیستند، عین زندگی‌اند، از دستت بره یعنی واویلاها!... زندگی همینه‌ها، حواست کجاست مشتی، مشقی نیست درد داره واقعی‌ه... به قول اخوان: هی فلانی زندگی شاید همین باشد، یک فریب ساده و کوچک...(الخ)


وقتی قاعده رو بلد نیستی، اندازه و شکل و وقت محبت رو نمیدونی، فقط خودت رو بی‌شخصیّت میکنی... خودت رو جمع و جور کن.. انسانها تشنه‌ی محبت نمیمونن و نه کسی از تو انتظاری داره و نه وجود تو اهمیتی و نه... همه سرهاشون در چندتا آخور مشغول‌ه.. این خورجین تو هست که سوراخه.. خودت رو جمع و جور کن عبایت به لگد عابران گلی یا گ.ی نشه.. سکوت بر تو ضروری‌ست و لاغیر...

خب، درکل بخوای حساب کنی من اهل مراعاتم؛ خیلی وقتا در برخورد با آدمها حتی رفقا احتیاط میکنم در حرف و رفتارم... خب، این به نوعی در من شکل گرفته و گمان میکنم باید تا حدودی، خیلی بیشتر از مقداری اینطوری بهتره، عوض کنم و بشم..... حرف هست... بین‌الاحباب تسقط الآداب و .... ولی... اما... اینکه بقیه هم چقدر با من حال میکنن و مسایل دیگر هم خب دخیل‌ه...

یارب به یادش آور درویش پروریدن...

چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن...

سرم‌ برفت و زمانی بسر نرفت این کار، دلم گرفت و نبودت غم گرفتاری...

روزگاری است که دل چهره‌ی مقصود ندید...

... ولی کاش میشد بعضی خوابها رو ضبط کرد هرشب و هرلحظه از روز که آدم خواست تکرار کرد و پخشش کرد... امروز صبح یکی از همون خواب خوبها رو بعد مدتها دیدم ولی خب، خواب هرچقدر هم خوب باشه خوابه؛ نه میشه جزو خاطرات دونستش و هی تو ذهن با یه دل قرص از واقعیتش بازپروری کرد و نه میشه نگهش داشت و نه میشه کسی رو بخاطرش بازخواست کرد.. خواب خوابه.. هرچقدر هم که خوب باشه.. اما خوبیش اینه که یه حسرت به حسرتهای نداشته‌هات اضافه نمیکنه.. خواب خوب یه هدیه است، بدون دادن قیمت و هزینه.. کاش اگر بیداری‌هامون خالی از دلخوشی‌ه، خوابهامون پر از رویا باشه؛ زمان بودنمون کش بیاد توش، اونجوری که یه زندگی رویایی رو تجربه کنیم.. حتی بتونیم بعضی چیزها رو که در بیداری تردید داریم به یقین برسونیم، یه محک‌ه.. تلفیقی از احساس و واقعیت و عقل... خوابها گاهی به واقعیت تبدیل میشن، گاهی، ولی خوب بودن یه خواب به نسبتش با واقعیت در بیداری ارتباط نداره؛ خوبی خوابهای خوب به شدت شیرینی احساسشون و ژرفای خیال‌انگیز بودنش بستگی داره؛ درست مثل یه شعر. خواب میتونه معادلات فکرت رو بهم بزنه، واقعیات رو برات جور دیگری نشون بده، یه چیزایی رو دوباره بهت یادآوری کنه، این دیگه دست تو نیست؛ خواب به دور از دستبرد احتیاط‌ خواست توست... امروز از اون خوابهای خوب رو دیدم، کاش در خواب میموندم تا آخر زندگی، پیشت میموندم حتی اگر میفهمیدم که دارم خواب میبینم؛ آخ که چقدر مهربان بودی، رویایی‌تر از همیشه... بعضی خوابها مثل یه شیشه عطرند که دست ما میخوره بهشون و میشکنند و پخش میشن تو فضای باورمان و کم‌کم محو میشن ولی اثرشون روی روحمون مثل لکه‌ای میمونه... میگن اگر دیدی یکنفر در خواب مرده درحالیکه زنده است در واقعیت، این یعنی عمرش طولانی میشه... میدونی، به این هم نباشه، مرگ در خواب دلخواه بهتر از زندگی در بیداری کابوس‌وار؛ حتی من میگم خواب درهرحال بهتر از بیداری‌ه چون تو هستی و تو و این تو هستی که خواب میبینی و این تو هستی که داری میچشی، لمس میکنی، میبینی احساس میکنی، هیچکس دیگری نیست؛ بیحضور و مزاحمت چشم دیگری تو تنهایی تجربه میکنی، بی‌خستگی و بی‌اندوه شکست در پروازکردن و بی‌دشواری از نفس‌کشیدن منقطع... خواب خوب هرچقدر هم خوب باشه، فقط یه خواب میتونه نباشه، میتونه اون نیمه‌ی وجود تو باشه که به یاری روحت و قلبت اومده، اومده تا آرزوهات رو رویا ببخشی...اما یک سوال: اگر یک خواب خوب را تعریف کنیم، دیگر آن خواب را نمیبینیم؟...

بهادر بود ولی بزن نبود... میخواستم بهش بگم بهادرجون! تو امتیاز این مرحله رو گرفتی فقط یه کار کن زنده بمونیم تا ته ماجرا.. یه جوری گاز میداد روی موتور من یه لحظه احساس کردم بدنم نسبت به هوا عایق نیست، هوا از همه‌جام داره رد میشه...
...
اومد دستش رو بشوره.. با همون جنب و جوش و شیطنت یه دختر بچه. کمکش کردم تا دستش رو بشوره. لبخند شیرینی میزد. باز دوباره تو دلم این حسرت و آرزو زنده شد که کاش یه دخترکوچولو یا خواهر کوچولو داشتم، خیلی جواب‌ه.. از معدود موجوداتی که فکر کنم محبت آدمی رو حروم‌ نمیکنه یه دختر بچه است...
بعضی وقتا با خودم میگم ای کاش هیچوقت از این مصیبت بدین شکل غمگین نمیشدم، اگر غم روزی‌ام بود.......... حق انتخاب چگونه درد کشیدن هم در این دنیا نداریم؟