مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۷۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

چرا تموم نمیشه؟ چرا این شکستگی تموم نمیشه؟ چرا این احساس سرافکندگی عوض نمیشه؟ دارم ذره ذره خرد میشم، بی‌اختیار و به دست خودم و لمس میکنم صداش رو و  میفهمم فروافتادن رو.. چرا نمیشه شروع بکنم یه کار جدید رو؟ این بیحوصلگی و ضعف و ترس و شک از کجا میاد؟ چطوری باور کنم که منم یکی مثل بقیه‌ام؟ منم میتونم منم باید یه کاری میکردم و نکردم، خب حالا یه کاری باید کرد... باید خودم یه کاری بکنم، ولی انگار نمیشه نمیتونم... خسته‌ام، احساس پایان یافتن مسیری که شروعش نکردی و ... بعضی وقتا حس میکنم دوتا پام اونقدر بی‌رمق میشه که نمیتونم قدم از قدم بردارم... باید بشینم، من اهل تحرک و حرکت نیستم، باید با این شکستگی مداوم کنار بیام، باید از همین حالت ضعفم لذت ببرم... اما من هنوز همون مصطفام، با همون دل نازک و احساسی و با همان گرایش به منطق و عقلانی عمل کردن و پایبند همون اصول و ارزش‌ها... و تو ای نفرت نمیتونی تو وجودم اینقدر بی‌پروا بتازی؛ همین روزها خودم خفه‌ات میکنم و شرت رو از سرم کوتاه میکنم؛ من متعلق عشقم، من باید از خوبی سرشار باشم و تو جز وهم تاریک در یک شب مسخره‌ی گذرا نیستی...


ما معمولی‌ها بعد از مرگمان فراموش میشویم، این، خصوصیّت بارز همه‌ی ماست... تفاوت تنها در مدت زمانی‌ است که طول میکشد تا عارضه‌ی فراموش حادث و کامل شود... خانواده‌ی‌مان، فرزندانمان، دوستان و دشمنانمان همگی میدانند که رفتنی هستیم و فانی هستیم و هستند... اینکه چرا نمیخواهند سر به تن‌مان باشد یا آب خوش از گلوی‌مان پایین برود و یا اینکه چرا رنجمان میدهند، چون این زندگی فانی تنها چیزی است که ما داریم و مسابقه‌ای است که روزی به پایان میرسد... پس چه بهتر که در اینجا فراموش شویم، قبل از آنکه دستمان دیگر به چیزی نرسد، بعد از مرگ... بگذار حادثه درست در وسط زندگی اتفاق بیفتد، حال که قلبمان میتپد و پلک‌مان میپرد و بینی‌مان میخارد و سنگریزه در کفش‌مان میرود... آنوقت که ما نه اینجا هستیم و نه نیستیم، وقتی هستی و نیستی یکی میشود، فراموشی سختتر و دهشتناکتر میشود... ما تا فراموش نشویم پرده از برابر چشمانمان کنار نمیرود.. بگذار در اینجا از نادیده‌گرفته‌شدن دلمان بشکند قبل از آنکه آنجا با دیدن بی‌تفاوتی‌شان...

با روح و جان به سمت فراموشی بدوید، ای معمولی‌ها...


از یکجایی به بعد چیزی نه اون اندازه غمگین میکندت و نه آنچنان خوشحال.. شاید بتوان گفت، البته اگر به بعضی برنخورد و جنسیّت‌زده برداشتش نکنند، مرد شدن یعنی همین... چیه، ناراحت شدی؟ باشه، به جای مرد بذار لمس، پروسه‌ی لمس‌شدن نسبت به زندگی و در زندگی یعنی همین...

ز غب ا... و د ا م ن ی ا و ن د... مصمن..‌ خ خ چ ک ه؟ م ف ع؟ با... ح ر ب د ک... و ج ر ن.. الصبر مر و العمر فان...


و حقیقت آن است که ما هستیم که خودمان را سرکوب میکنیم و این به دلیل ترس‌ یا عدم‌اعتماد به نفسمان نیست؛ یا اینکه ما بی‌پروا هستیم یا نه.... چیه انتظار داری بگم برای چی؟ :) ... و آخرین سرکوبگری‌مان هم مرگ‌مان است؛ ما میمیریم درحالیکه میتوانیم تا ابد زنده بمانیم... چیه انتظار داری بگم‌ چجوری؟! :)...


در قدرت حرفی که از دهان خارج میشود همین بس که میتواند خواب را از چشم انسان برباید و در وصف سخنی که در دروازه‌ی فکر محبوس میشود کافی است همین نکته که میتواند شب و روزت را یکی کند... خلاصه هردوتا جد و امجدت رو میتونن جلوی چشمات بیارن.. پند اخلاقی: مواظب چیزی که میگیم باشیم، خودمون رو جای طرف مقابل بذاریم، شب و روز بقیه رو یکی نکنیم....

...

صبح یهو صدای کلاغ اومد. با خودم گفتم چه عجب صدای یک موجود زنده دراومد...‌ تا حالا فکر کرده بودین وجود یک کلاغ نعمت‌ه؟ قدیما بیشتر پیداشون بود، الان کمتر رخ نشون میدن، کم کاری میکنن بزرگواران،..‌کجایید مشتیا، قمار قمارخونه‌ها، زغال رنگ‌شده‌های جای قناری جازده... (دوم راهنمایی معلم ادبیات‌مون گفت شعر معروف جناب خانلری رو حفظ کنید؛ البته اجباری نبود. فکر کنم‌ کامل حفظ کردم و اگر نه درهرصورت مقدار زیادیش رو حفظ کردم...)


خدایا! اگر نمیخرندم، تو مرا بخر و اگر نمیبینندم، تو مرا ببین و اگر نمیشنوندم، تو مرا بشنو.. اگر جاهلم، ضعیفم تو مرا کفایت کن و عزت بده و اگر به دردنخور و بیعرضه‌ام تو مرا به راه بیاور و توان بده... خدایا! شرمم می‌آید از اینکه خود را بنده‌ی تو بخوانم؛ شرمنده‌ از خلقت، شرمنده از تو و شرمنده از خودم. این بار سنگین خستگی را چگونه تحمل کنم و از فشار پلیدی چگونه جان سالم به در ببرم... خدایا! میبینی؟ که در این بحر مواج که هر آن جسد غرقه به تاریکی و خون مرا به این سو و آنسو میکشد، تخته پاره‌ای نمی‌یابم؟ خدایا! رشحه‌ای از خورشید محبتت ارزانی کن آنچنان که از ماسوی بی‌نیاز شوم... خدایا! درمانده‌تر از من و بدتر از من کسی را میشناسی؟ و مگر بزرگتر و کریمتر از تو کسی هست؟!.... در مدرسه که بودم، مشاورمان دوگروه را بیشتر التفات داشت: یک آنان که رتبه‌های اول دوره بودند و دو آنان که در انتهای صف نمره بودند... این افتخار بر ما رقم نمیخورد که مورد التفات قرار بگیریم... خدایا مگذار مرا! من از خوبان نیستم، از آنانکه سرشار از دیدنت سرمست هستند و نه بگونه‌ای هستم که تو مشتاق به بازگشتم به سمت خود باشی. خدایا من بدم، یک بد متوسط که حتی در بدبودن هم اقبالی نداشته‌ام... خدایا بدبخت‌تر از من چه کسی میتواند باشد؟ از همه جا رانده و از همه چیز مانده.. میخواهم چشم طمعم را از این دنیا ببرم و به گوشه‌ای بخزم. تو خود میدانی که دلتنگم، سخت دلتنگم و آشفته... انزوا را میخواهم، شاید لذت مصاحبتت را به من چشاندی.‌ من در جمع آنچنان نیستم که باید باشم. من جسور نیستم، من نمیخواهم شرم به کسی برسد و میدانم که میرسد، من نمیخواهم کسی را به زحمت بیندازم که می‌اندازم... محبتی نمیخواهم، هیچ نمیخواهم، تنها آغوشی برای گریه میخواهم و چشمی از روشنی نمناک و لبانی که در پس شنیدن هر کلمه‌ی من لبریز از مهر میشود و در سکوت میلرزد...... خدایا تنهایم مگذار، کمکم کن، یاری‌ام بده، اصلاحم کن، قوتم بده... چه تفاوت میکند که در این لحظه چند نفر با تو حرف میزنند، چه فرق میکند برای تو؟ اما من جز تو کسی را ندارم، پس اگرم تو هم برانی سر بیکسی سلامت؟ نه، وقتی تو مرا رد کنی دیگر اثری از من نخواهد ماند و تو چنین کاری نخواهی کرد چون از فضل و بزرگواری‌ات به دور است که سائلی را راه دهی و شرمندگی و حیرتش را ببینی و با ذلت و خفت او را پس زنی... پس اگر میشنوی نشان بده به قلبم قیامت آهی را که تو فرامیخوانی... خدایا! تنها تو را میخوانم، رهایم مکن ای شایسته‌ترین تنها...

کسی که میفهمه درد میکشه، شاید هم بهتر درد میکشه ولی بیشتر...

...

آره؛ میخوام بگم‌ کی گفته ما انسانها هرچقدر به هم نزدیکتر باشیم بهتر همدیگر رو درک میکنیم؟! هان؟ نه واقعا بی‌شوخی دارم‌ میگم اصلن جای شوخی نداره.. بعد اونوقت با غریبه میشه تسامح و تساهل صورت داد ولی با کسی که بغلت وایساده نه...

...

یک سیاستمدار کاریزماتیک، یک هنرپیشه‌ی حرفه‌ای، یک نقاش زبردست، همه‌شون یه زمانی جوجه بودند؛ آره اندازه یه نوزاد کوچک بیجان و قابل ترحم. چی میشه اندازه‌ی یه خرس میشیم و فکر میکنیم خبری شده، واقعا بامزّه است... ولی ببین چطوری میشه‌ها.. حتی اونکسی که دوست داری یا اونکسی که ازش بدت میاد هم یه زمانی کوچولو بودند.. حساب کن، تصویر کن هرکسی کوچولو بوده چطور بوده، خودش سرگرم کننده است.. بعد اونوقت اون هنوز کوچک‌ه، تو هم که اصلن نمیشناسیش، نمیشناختیش، اصلن قبل از تو و زمانه‌ی تو بوده، چه حسی به اون کوچولو میتونی داشته باشی یا داشته‌اند. خب اگه الان جزو کسایی باشه که دوستشون داری، کوچولوشون رو هم دوست داری ولی اگر اون کوچولو یه آدم بیخود ظالمی بعدا شده باشه، نسبت به اون کوچولو چه حسی خواهی داشت؟ کوچولوییت حق و حقوقی نداره؟ :) آره؛ الان هم همه‌مون کوچولوییم، هستیم ... اینا چیه دارم میگم آخه...

...

غر میزد که بهم میگه نیم‌ساعت منو کاشتی، الکی میگه.. بهش میگم نیم‌ساعت که خوبه، اگر خودت جای اون بودی در چنین موقعیتی میگفتی کم‌کم که یه ساعته منو کاشتی... انصاف میوه ممنوعه نیست عزیز من...

...

وقتی تو گود می‌ایستی خب منتظر سنگ و لگد هم باید بمونی، بتمن‌خان...


وقتی میدیدمش انگار دنیا رو میدیدم، کل دنیا بود برام.. چقدر دوستش ... آخ کجام الان؟ اینجا چه خراب شده‌ای‌ه؟ این کجای دنیاست؟.. لعنت بهت پسر، چه گندی زدی، چیکار کردی؟.. اینجا چیکار میکنی لعنتی؟ مسخره نیست این زندگی؟ آقای قاضی، حضرت خدا من شکایت دارم... گندت بزنه پسر، داری چه غلطی الان میکنی مثلا؟


میگفت امیلی برونته که امروز از قضا زادروزش‌ه، در سی‌سالگی یعنی درست نقطه‌ای که انسان تازه میفهمد تا حدودی که زندگی چیست به مرض ذات‌الریه فوت کرد... ولی یک انسان مانا بودنش به عدد سالهایی که زیست میکند نیست...

...

و امروز روز بزرگداشت یک بزرگمرد هم هست؛ شیخ اشراق.. او هم سنی نکرد و در جوانی به حالت فجیعی کشته شد...

...

یک پادکست سی‌دقیقه‌ای، دوره‌کردن یک آهنگ برای ۶۰ بار و گوش دادن چه و چه برای چقدر، بلکه خوابت ببرد اما تا نهایت نعشگی هم‌ میروی و هنوز با سردردی که در سمت چپ مغزت در کوچه‌پس‌کوچه‌های نرون‌ها میدود، بیداری..‌ هوشیاری و چیزهای آشفته و درهم جلوی چشمانت نمایان میشود و فکرهایی در استوای سینه‌ات میجهد و برق لبخند و گریه‌ی در خاطره پس‌مانده‌ از لبه‌ی حوض قلبت به پرواز درمی‌آید... این شاید فاجعه باشد شاید هم واقعه‌ای عجیب ولی برای تو غریب، نه...

...

اما میخواستم بگویم دوستی‌های دخترانه با دوستی‌های پسرانه از زمین تا آسمان تفاوت دارد.. چه در منطق و چه در احساس......

...

نمیدانم ولی چندوقتی است از حالت تعجب و حیرت به وحشت افتاده‌ام؛ از دیدن هر انسان کوچک و بزرگ و پیر و جوان و زن و مرد.. چه کسانی‌اند که من نمیشناسمشان، قیافه‌هایشان، فکرشان، کارشان، دوستان و خانواده‌ی‌شان و وطن‌شان چگونه است، چیست، کیانند و کجاست؟.. چه میدانند از دنیا؟ چقدر عمر کرده‌اند و میکنند؟ عجیب است عجیب است... و من در میانه‌ی این شلوغی کجایم؟.. شما حیرت نمیکنید از این همه شکل و رنگ و کثرت و وحدت؟!...

...

فکر میکنم فکر، شعر میخوانم شعر، کتاب میخوانم کتاب، فیلم میبینم فیلم، مینویسم گوش میدهم میبینم، تا بلکه یادم برود که هستم... پس چرا من نمیتوانم کاری بکنم؟ چرا همین مصطفی میمانم؟ چرا تغییری در خود نمی‌بینم؟ چرا بیتفاوت نیستم، چرا دچارم، چرا آشفته‌ام، چرا عوض نمیشوم؟... میخواهم خودم را فراموش کنم اما نمیتوانم. میخواهم اسمم چیز دیگری باشد، جور دیگری بشوم، گذشته را دوباره از نو تصویر کنم و آینده را از اکنون بخواهم، اما نمیشود... تفاوت من با تو در چیست؟ من چه کردم که او نکرده است؟ آنها چه خواسته‌اند که توانسته‌اند؟ شما هنوز همانید که بوده‌اید؟ ....