مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۶۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

تا اطلاع ثانوی در اینجا چیزی نمینویسم. یکروز دوروز یه هفته دوهفته یه ماه دوماه، نمیدونم... فقط ترجیح میدم خودم رو به نوشتن و نگفتن و سکوت دعوت کنم. یک مقدار یکجوری شده بود بعضا چیزهایی مینوشتم که خودم هم راغب نبودم ولی خب انگار محبور بودم. یکچیزی بهم فشار میداد که بنویسم. بعضی حرفها را از سر نبودن همراه و تنهایی و برای آرام کردن خودم و بعضا فرار کردن از بعضی چیزها که در دلم نماند و غمباد نگیرم و شاید بعضی حرفها از این جهت که زیر خاکستر ریشه ندوانند و سریعتر از وجودم خارج شوند تا روحم تاریک نشود و دلم و امان از دلم... میخواهم هرچیزی ننویسم، هرچند دراین مدت متوجه رشد و راحتی خودم در نوشتن شدم  و از این بابت خوشحالم.... اینها رو همینجوری گفتم که این پیام آخری خیلی کوتاه نشود. این بار دوم است که خودم را از نوشتن منع میکنم... فکر کنم تقدیر برای من سکوت را رقم زده، هرچند من دوست داشتم آدم پرشور و شری باشم و هم دوستانم رو زود به زود ببینم و هم رافع هم و غم‌شان باشم و هم کاری کنم، اما اینروزها خیلی خسته‌ام، دیگر کاری از من برنمی‌آید. اعتراف میکنم که به شدت افسرده، زودرنج، عصبانی شده‌ام و حسرت و خیال و تنهایی دست به دست هم داده‌اند که شیره‌ی جانم را بمکند..‌ با خودم میگویم کاش جور دیگری پیش میرفت، کاش جور دیگری بود و کاش جور دیگری میشد... حتی میخواهم بگویم چندنوشته ناقص هم داشتم که گذاشته بودم کامل کنم. به خیال خودم دیگر گفته باشم همه‌ی آنچه که میتوان گفت. به خیال خودم باید قبل از رفتن همه چیز را میگفتم. آری، وصیتنامه‌ی کوتاهی هم نوشته بودم تا در روز معین خودش منتشر شود. تا این حد تنها و تا این حد سرخورده... وقتی وجودم فایده‌ای ندارد و دلخوشی‌ای برای کسی ندارد باید بروم... نوشتم و نوشتم بی‌آنکه ببینم دیگرانی که میخوانند چه میفهمند و با خودشان چه میگویند.. برای خودم مینوشتم اما تا یکجایی... میخواستم از بعضی اتفاقات جلوگیری کنم اما نشد. نه من خدایم و نه روزگار مطابق میل و امر من... نیستم و میروم بی‌آنکه کسی به پشت سرم آب بریزد، همینقدر تهی، همینقدر پوچ و همینقدر ساده و خاموش... و باز حرفهایم نگفته میماند...


دنیا اگه جای خوبی بود که ما رو توش راه نمیدادن... به قول اون بنده‌خدا که شوخ طبع بود و میگفت ما که تو این دنیا تو مضیقه بودیم و خوشی و آب و درخت و قصری هم ندیدیم، بهشت هم اگر خدا قسمت کنه بریم، همون دم در خدا یه زیرپله‌ بهمون میده ساکن بشیم، ندیدیم با چند و چونش آشنا نیستیم ببینیم چی بهتره...


میخواستم بگویم خوشبحالت که پیش او هستی؛ اگر من بودم، میخواستم اول یک دل سیر نگاهش کنم.. و نگفتم...


از یکجایی به بعد روز نیست، شب است، فقط شب است...

ما تو خیابون و محله‌مون هرجور مغازه و دکان و موسسه و محل خرید و کالای خرید که فکر کنی داریم، حالا بحثم این نیست... تو خود خیابون ما زیگزاگ مسجد و مدرسه است اونم هیچی... کوچه‌های قدیمی و باصفا و تنگ و تاریک و خونه‌های تاریخی و حیاط‌دار و معماری سنتی هیچی... حتی گداهای خاص خودمون رو داریم که هستند همیشه. یه خانوم هست که به قیافه‌اش واقعا نمیخوره و تر و تمیز هم هست لباسش، همیشه، ظهر و شب میشه که درست سر بازارچه پشت به دیوار سوپری میشینه رو زمین. من با خودم میگم اگر این بنده خدا واقعا محتاج‌ه پس چرا بهش یجوری کمک نمیکنن که دیگه نیاد بشینه اینجا؟! این همه بازاری و پولدار و به ظاهر متدین. همین آقای فلانی مدیر فلان خونه‌اش چندمتر اونطرفتره و جلسات سخنرانی میذاره در خانه‌اش، بیشتر برای بانوان‌ه البته وگرنه دوست داشتم ببینم داخل خونه‌اش چه شکلی‌ه:) بابا این مسجدی‌ها و فلان... یا اون آقاهه که قد کوتاهی داره، با پوزه‌ی مالیده و گردن کج و دست افتاده که انگشتانش در کنار هم به شکمش متصلن و یه دست دیگه‌اش کیسه داره و با سکوت نمکین و ریش سیاهین خودش خلاصه آتیش میخواد بندازه به جون عشاق :) از سر چهارراه می‌ایسته تا اقصا نقاط خیابون ولی خوشم میاد ژستش ثابت‌ه همیشه، خوب خودش رو پیدا کرده اهل بازی و بامبول نیست... یا اون بنده‌خدا که اکثرا اطراف مسجد دیدمش و واقعا برام سوال‌ه با اون ساک‌ه آبی‌ه داخل دستش چندبار میخواد برگرده به شهرش. بابا لااقل سوژه‌ات ثابت‌ه ابژه‌ات رو تغییر بده، برو یجا دیگه مرد حسابی، صدمتر اونطرفتر هم آدم‌ه بده هست. یاد یه داستان افتادم شاید اون پایین پایین گفتم... یا اون خانوم گلفروش و دستمال‌فروش همه چی فروش.. یا اون خانوم چاق‌ه (که میگن بددهن‌ه ولی من به شخص‌ه ندیدم حتی اونزمان‌ که از مدرسه برمیگشتم یه بار سگش هاپ هاپ کرد، بهش گفت چیزی نیست و فکر کنم معذرت هم خواست ازم) که با گاریش همیشه تو اون خیابون بالایی بورس مرغ فروشی با سگ پشمالوی کوچکش پلاس‌ه...  یا اون پسر که چندوقته خبری ازش ندارم نگرانش شدم، همیشه‌ی خدا ظهر و شب جلوم ظاهر میشد بعد از عرض حال و شرح عریضه با نگاه نجیبش ولی طبع سیریشش، من بعضا بیحوصله رو حتی تیغ میزد... حالا شاید فکر کنی گدابازار اینجا نه، چون محلیت داره و مردم آدمهای نسبتا مذهبی هستند بالاخره فقیر هم میدونه دونفر برای خدا هم که شده یا از رو ساده‌دلی کمکش میکنن و دونفر بیشتر درکش میکنن تا اون خیابونهای پرزرق و برق بالا که شاید خیلی کسی به کسی کار نداشته باشه و مسجدها هم اونقدری شلوغ نشن....

...

داشتم همین دیشب از این کوچه‌ی فقیه‌الملک، اسما رو تو رو خدا، میرفتم حالا اونم تو شب، کوچه‌ی باریکی است و نسبتا بعضی جاهاش تاریک، یه کم ترس دار و به درد خفت‌گیری که صدردرصد میخوره، بپرن جلوت بگیر که بزن، حالا داشتم میرفتم موبایلم رو در آوردم چیزی ببینم دیدم چندقدم‌جلوتر یه خانومی که از خمیدگیش فهمیدم پیرزنی است، چادری، وایساده در چارچوب در بیرونی خونه‌اش روی پله‌ی ورودی. نمیدونم‌ چرا ولی به دلم افتاد این من رو صدا میکنه، نگو کی گفتی. بله، صدام کرد ولی درست وقتی چند قدم ازش رد شدم، احتمالا زاویه‌ی ایستادنش که به سمت پایین کوچه بود باعث شده بود من رو نبینه. لاجرم برگشتم. حالا من انصافا فرق میکنم، چون چندبار هم خواب دیدم یه پیرزن حسابم رو میرسه یا خفم میکنه، میگه بیا این سوزن رو نخ کن یا به یه بهانه‌ای من رو میکشونه خونه‌اش و آره دیگه حسابم رو میرسه. راستش یه مقدار ترسیدم و جلوش بیتحرک و مات ایستادم. گفت آقا یه کمک میکنی این در خونه باز نمیشه، هرچی ور رفتم فایده نداشت. حالا خونه کجا بود، از در کوچه که وارد میشدی چندتا پله یه فضای نسبتا باز که یه لامپ بالاش روشنش کرده بود و سمت چپش پیدا نبود. ساکت بودم بعد چندلحظه؛ فهمید خیلی راغب نیستم برم تو. گفت من بیرون وایسادم شما برو تو، دوباره من بیتحرک. گفت اینقدر بی‌اعتمادی شده که آدم دیگه نمیتونه به کسی اعتماد کنه. این رو که گفت سرم  یه ذره به حرکت تاییدی تکون خورد و صدای بی‌رمق بله از دهانم صادر گردید. گفت همین الان از مسجد میام.. گفتم بریم آقا بریم ببینیم چی پیش میاد. ما که چیزی برای از دست دادن نداریم، ما رو از کی میترسونی. آخه آدم همه‌اش از خطر حرف میزنه ولی تا در موقعیتش قرار نگیری و احساس خطر نکنی نمیفهمی که اصلا ترس و خودداری انسان برای مواجه نشدن بیشتر باهاش اختیاری نیست. تو بی‌اراده خشکت میزنه حتی چه برسه بخوای شجاع‌بازی در بیاری یا نه مشتی، به جای اینکه به جات بشاشی فرار کن که واویلاست.. هیچی، حالا در عرض صدم ثانیه چه چیزایی به دلم سیخونک میزنه و مغزم رو متوهم میکنه خدا میدونه، طوری که خودمم نمیدونم به چی دارم فکر میکنم و چیکار باید بکنم و چی بگم. یه قدم که برداشتم یکی تو سرم گفت: حالا این پیرزن‌ه پاهاش جون نداره کماندو بازی دربیاره، جون همین یه پله هم نداره بیاد تو در رو روت ببنده؟ اصلن کی گفته اون سمت چپ هیچکسی وای نساده؟! کی گفته واقعا کسی تو خونه نیست منتظر حضرتعالی باشه؟ مصطفا ساده شدیا این پیرزن‌ه بازیش‌ه اصلن، اومدی و یه دفعه کمرش رو صاف کرد نقابش رو برداشت و با یه طناب مثل کماندو اومد سراغت و یه لقمه‌ی چربت کرد! کی به کیه تو این شب تاریک کی صدات رو میشنوه، اونوقت کسی خونه‌اش نیست، همه بیرون مجلس و محفل و هیئت و این بساطان.. بهش گفتم خفه شو زر نزن این همه احتمال دادی همه‌اش در تزاحم قرار میگیرن و چون به واقعیت نزدیک نیستن مردودن. حالا هیچی جون تو جناب هول و ولا، نکنه رفتم تو در رو باز کردم یهو چندنفر از تو من رو بکشن داخل؟ کاری نداره که در که باز شد یه لحظه غفلت و یه عمر حسرت که هیچ، جونت پر‌. یکی دست بندازه مشتت رو بگیره بکشدت تو. شما حساب کنید چندمتر اونطرفتر کوچه تموم شده بودا، من اگر میدویدم زن دیگه نمیتونست من رو صدا کنه‌ها، هیچی. خونه قدیمی کوچه قدیمی فضا جنی. گفتم علی‌الله با عزم جزم و حواس جمع رفتم تو. یه نگاه اینور یه نگاه اونور. از پله‌ها رفتم بالا. سمت چپ که چیزی نبود ولی خب هنوز خطر بود. میتونست اون در گوشه باز بشه و یا دیوار یه در مخفی داشته باشه کسی چه میدونه. پیچیدم سمت راست. این در چشه خانوم؟ اینکه کلید روش‌ه! پیرزن گفت باز نمیشه. با احتیاط دستم رو سمت کلید میبرم انگار برق داره. سمت راست آهسته میچرخونم. نشد. لحظات نفس‌گیره. گفتم هرچه زودتر از اینجا (شاید خراب شده) بتونم خارج بشم بهتره. پیرزن هنوز با قد خمیده دم در وایساده نمیدونم میپاد منو یا نه.‌ خداروشکر در کوچه باز هنوز. یه بار دیگه بدون توقف کلید رو میچرخونم و در باز میشه. چقدر راحت باز شد! یه مقدار راستش جا میخورم. احتمال آخر خودم لامصب، اون هنوز پابرجاست. خونه رو از همین روزنه‌ی کوچک میتونم ببینم. یک هال نسبتا بزرگ و تاریک که اون ته چندتا از این مبل چوبی قدیمیا هستند و پشتش پرده‌ای که با نور پنجره یه مقدار سپیدیش معلوم‌ه. برمیگردم سمت پیرزن و میگم باز شد. میگه خدا خیرت بده جوون خیر ببینی. از پله‌ها سریع میام پایین و از خونه این بار البته فاتح و دلخوش از کاری که کردم و اعتمادی که کردم میام بیرون. میگه ببخشید میگم شما ببخشید و ته کوچه‌ با لبخند من تموم میشه. اون همه خواب بد تعبیر نشد..... ولی خدا بگم چیکارتون کنه که هرچی کارتون ما دیدیم تو بچگی یه جادوگر بلااستثناء داشت که پیرزن زشت کریه‌المنظری بود. آخه شما پیرزنتون اون شکلن چرا ترس تو دل ما میندازین؟! مرضتون چی بود که هرکسی یه جادوگر داشت زندگیش رو با گوی اسرارآمیز دید میزد؟!.. سمندون؟! نامردا من با گوشه‌ی چشم یواشکی دیدش میزدم منو نخوره اونوقت باز جرئت نمیکردم چشم درچشم مستقیم ببینمش. سمندون؟! :)

...

آره! داستانی که در متن یادم اومد و گفتم شاید بهش اشاره کنم اینه: طلاب خب برای گذران زندگیشون یه حقوق بخور نمیری بهشون میدن که بهش میگن شهریه. قدیم که دانشگاه و این درس و بحثها نبوده، هندسه و ریاضی هم در مکتب و مدرس یاد داده میشده و اینکه میگن فلانی علامه است، یعنی هم ریاضیدان‌ه هم منجم‌ه هم‌ مفسر هم فقیه هم منطق و فلسفه‌دان‌ و ادیب است و چه و چه بخاطر همین بوده که همه‌ی علما و دانشمندان در یه جا بودند و هرکسی بنابر استعداد و ذوق و نیازش بهره میبرده. میگن یه طلبه‌ای بود که وضع مالی و زندگیش تعریفی نبود. فقیر و محتاج بود خلاصه. نوع کسانی هم که دنبال درس میرفتن خب فلاکت و سختی نصیبشون بود و در مضیقه بودند. این طلبه برای شهریه میره سراغ فلان کس که شهریه میداده. خب این هم هست که به مقدار مشخصی است که به همه بصورت یکسان سر ماه داده میشه(برای همین میگن شهریه، شهر در عربی معنای ماه هم دارد)، تازه اگر اسمت در لیست شهریه‌بگیرها باشه، یکبار هم بیشتر داده نمیشه. این بنده خدا زنش تازه وضع حمل کرده بود. عرض حال کرد. اونکسی که شهریه میداد برای کمک  یه مقدار بیشتر پول بهش داد. این با خودش گفت چه خوب اگر اینطور باشه و بیشتر بگیرم که خیلی خوب میشه، نمک به زخمی میزنیم خلاصه. چندوقت دیگه چندماه دیگه نمیدونم دوباره رفت برای شهریه و اون بار هم در پیوست عرض ارادت اضافه کرد زنم به تازگی زاییده و اگر مقدور است نیازمند کمک هستم. اون بار هم موفق شد و مبلغ بیشتری گرفت. از رو نرفت، خلاصه چندوقت دیگه هم این مطلب رو پیش کشید. بگمان اینکه کسی یادش نمیمونه من رو، این همه آدم کی قیافه‌ی من و وضع حال به یادش میمونه؛ اما اشتباه میکرد، به قولی گفتنی وقتی خودت رو به خریت میزنی فکر نکن با دسته‌ی کور و کرها هم مواجه میشی. القصه اونکسی که شهریه میداد احتمالا یه لبخندی زده، مکثی کرده و به جای اینکه دستش رو تا مرفق در دهن دروغگو فرو کنه با متانت تمام گفته بهش: آقاجون! قدر زنت رو خیلی بدون که میتونه در یکسال سه بار برات بزاد... خلاصه اینکه ما گاگول نیستیم داداش (کمک میخوای خب بگو :) زنت رو برای چی به زحمت میندازی و (حرمت رو) پاره میکنی)...


من نیازم این روزها این است، بیشتر از هر زمان دیگه، که در جمعی باشم و با خودم خلوت کنم، همه حرف بزنند و من سکوت کنم...


یک چیزی در آستین‌مان کرده‌اند و رفته است که از آستین موسای کلیم‌الله هم بیرون نمی‌آمد..


و شما چه میدانید وقتی یک انسان میبرد چه اندازه غم جانش را دربرمیگیرد، چونان دوعاشق بهنگام معاشقه و شما چه میدانید وقتی غم دربرابر اندیشه و نگاه و خیال یک انسان ظاهر میشود، جهان او تا چه اندازه سیاه میشود... همگان بالهای کشیده‌ی مرغابیان مهاجر را میبینند که در پهنه‌ی آسمان آبی شکوهمندانه دلفریبی میکند، درحالیکه هیچکس از سنگینی ثانیه‌ی پریدن او چیزی نمیداند... جامه‌ی سرخ بپوشید، لباس سیاه به تن کنید، جهان یک عاشق دلشکسته همیشه بیرنگ است...


وارد ساختمون که میشیم بوی پیازداغ کل طبقات رو برداشته هیچی با خودت برده روی ماهیتابه... برادرم میگه اینا مثل اینکه خوششون میاد پیاز و روغن با هم جیلیزویلیز کنن، خب درست کن بذار تو یخچال هر وقت خواستی استفاده کنی دیگه...

...

شیرکاکائو یعنی لکه‌ای بر لباس...





حافظ میگه: از قیل و قال مدرسه حالی دلم‌گرفت، یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم... من دلم از همه چیز گرفته، نه معشوق و می زمینی دارم نه هوایی که خدمتش بکنم..‌ من خدمتام رو کردم، وفای به عهدم رو نشون دادم، حسن نیتم رو ثابت کردم و در این میان خدا چه کرد؟! من باختم، به خودم باختم به روراست بودن فکر خودم باختم، به سادگی دل خودم باختم و این باخت اینطور نیست که بگی و اعلام بکنند باختی و تمام، هرآن دارم میبازم عمرم را خیالم را آرامشم را حیثیتم را و هیچ به دست نمی‌آورم.. من حقمه که بگم ظلمت نفسی؟ حقمه باز به خودم بتوپم، طعم این همه آشفتگی را چشیدن کم نیست که دوباره سرزنش مکرر برای آن خودم را بکنم؟ مگه من چی خواستم؟ جنسم فرق میکنه نوعم متفاوته هرچی آدم نیستم؟ گاهی فکر میکنم باید این فکر رو تعطیل بکنم و برم کار یدی و فقط حمالی، شاید واقعا مقصود خلقت من و مورد استفاده‌ی من همین بوده... اشتباه نکن، من خودم رو لگد کردم من هرآنچه داشتم و باور داشتم را لگد کردم و اونوقت برای چه؟ نمیدانم نتیجه که هیچ و پوچ بوده.. خب من که شروع نمیکنم چون عرصه‌ی قابل قبولی نیست هرکار بخواهم بکنم پایداری و ثبات ندارد من از اشتباه مجدد میترسم من از برخورد با آدمها میترسم من آدم دل کندن نیستم من آدم نادیده گرفتن نیستم من آدم به فکر خودم بودن و پیشرفت کردن نیستم من بلندپرواز و خودخواه نیستم، اینها همه نقص است و عیب ولی چه کنم.. در کجا تا کجا تلاش کنم؟.. آخه یه محیطی درست کردین مثل منی هیچکار نمیتونه بکنه، شما ما رو سرکوب کردید، هرکار بکنم نمیشه، شما فرصت تجربه رو از ما گرفتید، شما لذت اشتباه رو از ما گرفتید، شما جسارت انتخاب رو از ما گرفتید، میگم گرفتید چون شما ما رو در قفس افکار و خواسته‌هاتون حبس کردید وگرنه من که استعداد دارم من که خواسته دارم فکر دارم میل دارم... یعنی اگر از ابتدا در محیطی دیگر و فضای دیگر بودم همینطور بودم و میشد؟ اگر آری پس به گل من شک دارید به خلقت من شک دارید و این بگمان شما کفر است.. اگر روح من روان من جسم من مشکل داره پس چرا کمک نمیکنید؟ چرا جز مزاحمت و محصورکردن و نادیده گرفتن کاری نمیکنید؟ این برای خدا ارزش داره، زنده کردن یک آدم و دقیقا شما برعکسش را انجام دادید، میراندن ما... کودکی که هیچ، نوجوانی رفت، جوانی هم به هدر رفت چون از ابتدا اشتباه بود و تمام دیگر زندگی چه خواهد بود؟ شما فرصت زندگی کردن رو از ما گرفتید، ما رو در این کشور اسیر کردید که به هیچ‌جایی نرویم، سربازی کوفت درد فکر مشغله، این زندگی است؟ من به کجای این زندگی امیدوار باشم و ببالم؟ معلممان که حق بزرگی هم بر گردن ما دارد و هرکجا هست سلامت باشد، میگفت، در کودکی بازی در جوانی مستی در پیری سستی پس کی خداپرستی!؟ خب بزرگوار بنده به عقب که نگاه میکنم نه آنچنان بچه‌ی شر و شوری بودم و اهل بازی که اعصاب خردکن باشم، تا الان هم که سرم در آخور کتاب و فکر و چه کنم و چه باید کرد و وظیفه چیست و اینها بوده، از اعمال و کردارم ابدا دفاع نمیکنم ولی میگم شمایی که نصیحت و سفارش میکنی هم نفهمیدی چی میگی، شما فقط ما رو محدود کردی که آخ و بلایی بمانیم در یک سری باورهای آغشته و هم زده و اونوقت نسبت به کاری که انجام میدهیم ثبات و استواری نداشته باشیم، شما ثبات عمل و فکر و اخلاص رو از ما گرفتید... زندگی سخته، بله، دنیا دار مکافاته، بله، راه اخلاق و حقیقت پرفراز و نشیب‌ه، بله ولی این وضع ما ربطی به این عبارات نداره... چقدر حرف بزنم‌ تا گلوم پاره بشه؟ این سینه شرحه شرحه هست نه به حرف مولانا که زندگی هیچ و پوچ تند الکی... من با کدام آرمان و آرزو از خواب بیدار بشوم وقتی هیچکدام برای مخیله‌ام نیز در دسترس و ممکن نیست؟! خستگی یعنی این، دلزدگی یعنی این، دلتنگی و سرگیجگی یعنی این.. حالا چه کسی میفهمد که چه باید کرد؟ من چه اشتباهی کردم که اینگونه‌ام و اینگونه شد یا بهتر بگویم چه اشتباهی باید میکردم و نکردم که وضع اینگونه است.. خب خیلی امکانات از دسترس من خارج‌ه، شاید بعضی از دلخوشی‌های مهم رو ندارم، مشکل همین نداشتن‌ه؟ مشکل نداشتن‌ه یا نخواستن‌ه؟ شاید، شاید اگر من هم مشغول بعضی چیزها و کارها بودم وضعم این نبود و مشغول بالاآوردن این حرفها نبودم ولی توجه کن بخدا اینکه اینجا ایستاده‌ام یک پروسه‌ی طولانی فکری و عملی و تربیتی‌ه، من ‌یعنی نمیتونم بلند بشم خودم آستینها رو بالا بزنم و کاری بکنم؟ مگر کسی جلوی من رو گرفته؟ خب چرا نمیکنم؟ سوال اینجاست که من چرا محرومم و یا چرا خودم رو محروم نگه میدارم از زندگی.. نمیتوانم؟ نمیخواهم؟ مشکل چیست؟... همه‌ی اینها که گفتم مزخرفی بیش نبود چون حرف بیفایده تنها می‌آید بر زبان و میرود و نتیجه‌ای دربر ندارد و من هنوز همینجایم، درست در همین منجلاب خودساخته و خودنساخته‌ی نخواسته....