مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۶۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است


بهش میگن فانتزی، خیال قشنگ، رویای شیرین، آرزوی محال نمیدونم، اگر یه عکس دوتایی داشتیم مثل همون عکسها که عاشقانه میگیرن و بهم زل میزنن یا دست هم رو میگیرن یا هر چی، ایناش مهم نیست، مهم همین دوتایی بودنه، در یک قاب بودن، به دور از این و آن، اونوقت زیرش برات مینوشتم: "کار جنون ما به تماشا کشیده است..."


آنروزها که باید بیدار میماندم، خودم را به خواب زدم و امروز که میخواهم خودم را به خواب بزنم نمیتوانم... دیروز که باید حرفی میزدم سکوت کردم و حال که میخواهم دم نزنم نمیتوانم... دیروز که میتوانستم پیروز بشوم شکست خوردم و امروز که میخواهم شکست نخورم پیروز نمیشوم...  از دیروز تا امروز فاصله‌ای نبود، مسیر از خواستن تا دانستن برای من دشوار بود و توانستن در این میان گم شد...


دوستت داشتم، خیلی زیاد، ولی هنوز هم دارم، شاید خیلی زیادتر، بیشتر از زیاد، خیلی عمیقتر... چه باید کرد حالا؟ چه کنم با دل تنها؟ چه کنم با غم دل؟...


دلم عجیب گرفته است... و بغض گلویم‌ را میفشرد و اشک چشمانم را از دیدن باز میدارد...

کارهای مهم روزانه‌‌ی‌تان و آن کارها که برایتان اهمیّت دارد و باعلاقه انجام میدهید چه کارهایی هستند؟ هرکسی اینجا رو میخونه میتونه داخل مطلب بشه و نظرش رو مختصر و مفید بگه اون زیر، بصورت ناشناس هم میتوانید نظر بدهید. سپاس


اونزمان که به مدد محیط مدرسه و فضای بسته و فشار مثل خیلی از بچه‌ها و دوستان اندکی فسرده و پژمرده شده بود، تا حدودی مثل امروز، تا آنجا پیش رفت که حتی یکی از پاهای او به خاطر اعصاب در تحرک دچار مشکل شده بود، همان زمان که بار روانی و فشار اضطراب آنچنان بود که او را به انزوا و سکوت هرچه بیشتر سوق دهد، گمان نمیکرد بتواند آن مرحله را رد کند و مرحله‌ی جدیدی را با اتکاء به خودش و شناخت دوباره‌ی خود و محیطش از نو بسازد..ولی آنحالت فسردگی دوباره به سراغش آمده این بار اما نه تنها به خاطر همگرایی تمام ابر و باد و مه و خورشید و فلک زندگی و دسیسه‌های زمانه که به جهت اتفاقات و ابتلائات گوناگون.. سخت است گذر کردن، سخت است ماندن و ساختن، سخت است انگیزه داشتن، همه چیز مهیاست برای اینکه بازی این بار به باخت او ختم شود... آنزمان به او میگفتند نکند مانند فرزند فلان معاریف منزوی و مردم گریز بشوی و در خانه خودت را محصور کنی، او اما در دلش باور داشت که اینگونه نخواهد شد چون میدانست هرچند بیشتر زندگی او در تنهایی میگذرد و روحیات او آنگونه نیست که فرصت ابراز و اظهار را به او بدهد اما او روحش پاک است، خودش را آزاده میدانست از گرفتاری‌های زمانه و باور داشت به خوبی و زیبایی و رنگ خیال و انرژی موجود در عالم و دوستی و محبت را میستود و ارتباط با خلق خدا و تعامل با آنها را راه زندگی میدانست... این بار او درمانده است، احساس ضعف و شکست میکند، وضع آنگونه نیست که تحول ایجاد کند در خودش، شاخه خشکی اطراف او نیست تا به آن چنگ زند، تاریکی است و سکوت و بیخبری.. او زبان انسانها را نمیدانست، فهمیده بود که بیش از آنچه که میتواند نداند نمیداند، نمیتواند کسی را درک کند، او در فهم خودش وامانده بود، یادگیری زبان کبوتر به چه کارش می‌آمد؟!... امیدش مرده بود، باورش خشکیده بود، خیالش تاریک شده بود، قلبش سرد شده بود، نشاط و کنجکاوی از روح و چشمانش فرار کرده بود، او مانده بود و تنهایی بی‌محتوای خویش، او مانده بود و درماندگی فکر و خیال، او مانده بود و حس گناه و اشتباه و بیحاصلی، کشتی‌هایش شکسته بود، ترس بر او غالب گشته چون پنجه شیر بر آهوی بیدفاع..‌ حتی خانه نیز محیط امن و آسوده‌ای نبود.. او نیاز به دلسوزی نداشت او نیاز به نصیحت نداشت او نیاز به شماتت نداشت، او هم یکی مانند دیگران، او هم با خواسته‌ها و امیال و احساسات و نقص‌های دیگران، او هم یکی درست مانند دیگران با این تفاوت که با خودش نیز احساس غربت میکرد، آن دلخوشی و خوش‌بینی که نسبت به همه داشت حال حتی به خودش هم نداشت... حس بی‌اعتمادی، احساس یاس و سرخوردگی دیوی بود که در تنهایی و تاریکی بر او ظاهر میشد و او انگار چاره‌ای نداشت جز اینکه به تنهایی و تاریکی پناه ببرد و ناگزیر بود که این دیو را رام کند تا شاید پس از آن بتواند روزنی از روشنایی را به خلوتش دعوت کند، بی‌انتظار از خورشید آسمان... میخواست بی‌چشمداشت خوب باشد اما چشمش را درآوردند نابلدی و جهل او و ضعف او و بدگمانی رقم خورد و شد آنچه نباید میشد... آنزمان هم تاحدودی از محبت و احترام همه به نوعی برخوردار بود اما احترام ظاهری چه گرمایی به قلبها میتواند بدهد؟..... یعنی حال او آنقدر بد است که دیگر نتواند خوب شود؟ آیا دلشوره‌هایش را تسکینی هست؟...


اگر تو هم از من بگذری، من از خودم نخواهم گذشت و اگر تو از من رد شدی بدان که قبل از آن من از خودم رد شده‌ام... افسوس بر ماندن، افسوس بر رفتن...


با کسی دوست بشو که غمخوارت باشد، نه آنکه در وقت گرفتاری رهایت کند... پس برای چی پای من موندی؟ من دیگه از عهده‌ی خودم هم برنمیاد، آره خودت رو اذیت نکن برو دنبال کارت.. مثل این همه حرامزاده که هیچکدومشون بود و نبود من براشون مهم نیست و سرشون‌تو کار خودشونه؛ این شهر به یه حلالزاده نیاز داره، برو رد کارت...

پ‌.ن: من اعصابم خرده وگرنه هیچکس حرومزاده نیست؛ خب چندتایی هم‌ هست ولی خب...گفتنش هم بده‌ها ولی باید یجور تخلیه شد، کشکی، هوایی، الکی، ت.می...

...

من نمیدونم برای چی من رو اذیت میکنی، ولی من لایق اذیت شدن و بی‌محلی تو نیستم...


باید از یادم نرود که صداقت، حقیقت، محبت، عشق، قناعت، تواضع، ایثار، خوبی کلماتی بی‌ارزش و بی‌معنی و بینهایت مسخره و متظاهرانه و فریب‌دهنده‌اند.. آنچه به کار ما می‌آید و مورد نیاز است و پیداست نفرت، کبر، حسد، طمع، خودبزرگ‌بینی و خودشیفتگی، تحقیر و تکفیر و تظاهر و ریا و خودخواهی و دروغ است...


یکی از تفریحات سالم من این روزها اینه که به خواجه‌ شیراز تفال میزنم البته به خودش نه به دیوانش، هرچی گفت در جوابش میگم مزخرف نگو...

..

زندگی ما شیری است؛ اشتباه نکن مثل دندان شیری، می‌افتد ولی به جاش درنمی‌آد چیزی، هاها جالب بود؟! اسگل شدیا :)