مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۶۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است


انگار از گذشته جز خرواری اندوه به دوشم نمانده است. نمیدانم ادامه‌ی راه چه میشود اما دیگر کمر راست کردن سخت مینماید. بیعدالتی هست یا نه نمیدانم اما راه فراری نیست؛ جلوی چشمانم هست، درست جلوی چشمانم می‌آید آینه‌ای که به عقب بنگرم، بار را از دوشم به زمین می‌افکنم، به عقب برمیگردم تمام رخ، چقدر راه آمده‌ام چقدر راهی که گمان میکردم نیامده‌ام، دلم هری فرومیریزد و آب در ته گلویم میماسد... چشمانم قفل میشود، چشمانم به دلم سنجاق میشود، خورشید در گذشته نیست و آسمان خاکستری است و ابرها حال بر سرم هوای زاریدن دارند... من، هرآن، این منصفانه نیست، هرآنچه نباید دوباره به یادم می‌آید، نه، صدباره و من تکه تکه خودم را زیر تلالو آسمان خاکستری میبینم، رنگ از جهان خیالم رفته است...

آهنگ: 3:10 to yuma


خدا، خواهش میکنم با من حرف بزن، سرزنشم کن به رخم بکش، خدا باهام حرف بزن، من فقط به تو اعتماد دارم خدا خواهش میکنم، چیز عجیب و غریبی لازم نیست بهم بگی، کلمات ساده جملاتی که خودت میدونی، هرچی میخوای، خدا نشون بده که به حرفام گوش میدی، عتاب کن و بعد اشکم رو ببین و دلداریم بده خدا چند لحظه‌ای انیسم باش کنارم بنشین مهربان باش عصبانی باش ولی نشون بده بهم که هستی و بهم گوش میدی تنها تو میدونی تو دل من و فکر من چی میگذره، تو میفهمی من چی میگم، برام بزرگی میکنی نه؟ طرف من میای و طرف من رو میگیری؟ حرف بزن باهام تنها چند کلمه‌ای، هرچی که خودت میدونی، من بزرگ نیستم تو بزرگی کن برام مهربون باش باهام... امشبی میای که حرف بزنیم مثل همیشه؟ تو حرف میزنی باهام، نگو که این قطرات تنها کلماتی هستند که تو میگویی، من میخوام ببینمت صدات رو بشنوم از دلتنگیم بگم از تنهاییم بگم از ترسم بگم از تو بگم از تو بگم از عشقم به تو از ایمانم به تو.. آخ خدا! صدای من رو میشنوی، من رو میبینی؟ خواسته‌ی بزرگی‌ه، خدا خواهش میکنم.... خیلی دوستت دارم دلم برات خیلی تنگ شده، من رو به حال خودم رها نکن، خواهش میکنم، جز تو کسی را ندارم و نمیخواهم، کمکم کن...


ببین من گاهی اعصابم خرده، یه سری حرفایی که باید یه جاهایی به بعضی‌ها میزدم و نزدم و یه سری عصبانیت و ناراحتی مونده رو هم، بعضی وقتا پررویی بعضیا رو هم میبینم چندشم میشه،  باید تبدیل به فحش بشه بیاد بیرون، تیر هوایی هم میزنم گاهی، فقط خواهشا به پر و پای من نپیچید که دامنتون سوراخ سوراخ بشه... (شما فکر کن زمان قدیم‌ه که مردها هم لباس بلند و قبا میپوشیدند؛ دامن داشتن به نوعی)


من نمیفهمم، اگر قرار نبود تو با من باشی و برای من باشی و من برای تو باشم، پس من چرا هنوز زنده‌ام؟ وقتی دیدمت حس کردم که از اول دنیا تو را میشناختم، همیشه با من بوده‌ای و این روزها که ندارمت و نمیبینمت احساس میکنم که چیز مهمی در وجودم را گم‌ کرده‌ام. این حرفها کلیشه نیست، تنها پرده‌ای از حقیقت است... من چرا اینگونه‌ام؟ این حس دلتنگی روزافزون از کجا می‌آید؟ دقایق من لحظات به تو آغشته است و تو نیستی؛ تو را بقدر ثانیه‌ای در کنار خودم نمیبینم؛ تو را به اندازه‌ی لحظه‌ی پرواز پرنده از سر شاخه نمیبینم... من چکار باید کنم که گریه‌ام نگیرد؟ من خسته‌ام، من دلتنگم و حالم بد است و ایکاش قبل از آنکه بصورت کامل از دست بروم و حیثیّتم بر باد رود و به خودم و عزیزانم آسیب بزنم، مرگ به سراغم بیاید.. این زندگی اگر قرار است در ازای عشقی که خالصانه و صادقانه از ما میستاند، ما را فریب دهد و دلتنگی نصیبمان کند همان بهتر نباشد... تو برای من معنی زندگی بودی و نتوانستم بفهمم که زندگی را چگونه میتوان به دست آورد... من بیش از اندازه دیگر خودم نیستم و هیچوقت گمان نمیکردم که به اینحال دچار شوم....

فضلا جون جدتون تز ندید اینجا و بخصوص زیر این متن؛ خودم امام تزدهندگانم...

توبه میکنم از همه‌ی لبخندهایی که زدم، حرفهای عاشقانه‌ای که زدم، نفس‌هایی که کشیده‌ام، آههایی که کشیده‌ام، آرزویی که بر باد دادم، جوانی‌ای که برباد دادم...


خب چرا نگم؟ زندگی بر ما آسان نگرفت.. وقتی نمیدونی چیکار باید بکنی چی باید بگی، یعنی هیچ فرصتی برای بهبودی به دست نخواهی آورد؛ تو اصلا در جاده‌ی خوشبختی و موفقیت قرار نگرفتی که خستگی‌ات و به تاب و تب زدنت اتفاقی رو رقم بزنه. آب از جبینت هم که بره فقط باعث میشه آب بدنت کم بشه؛ چه لاغر بشی چه چاق آب زیر پوستت دیگه نیست، آدم ناراحت خوشگل نیست.....


شما طایفه‌ نسوان (و دخترها) اگر بساز و همراه باشید وجودتان هردم بسان نوشیدن شراب گواراست و اگر خودخواه و یک‌دنده باشید بودنتان هرآن چون سمّی مهلک است..

میبینی آنکس که دوستش داری، به تو نیازی ندارد و به یاد تو نیست و محبّت تو انگار ذره‌ای برایش اهمیّت نداشته است... درحالیکه میبینی میتوانستی وضع را بگونه‌ای دیگر رقم بزنی و یا تقدیر جور دیگری باشد و بشود حال و احوال و اوضاعت، حداقل مانند تمام اینهایی که با همند، مهربان و صمیمی حتی اگر عادی و معمولی..‌ و فرق تو جدا از بی‌دست و پا بودن و عدم همراهی بخت، غیرعادی بودن احساست به او بوده است،.. شاید باید به او نمیگفتی دوستش داری. آیا میتوانستی و میشد؟ گمان نمیکنم... از صبر تو ظفر برنیامد و جز شماتت و سرزنش و نصیحت و بی‌احساسی نصیبت نشد.. و تفو بر تو روزگار که مرا در گرفتاری درآورده‌ای و میگویی فراموش کن؛ چه چیز را فراموش کنم؟! حال را؟ گذشته‌ای را که جزوی از من است، با من است و از من رد نشده است؟!... تو چه کسی میتوانستی باشی و در آستانه‌ی فصلی جدید از عمرت در کجا ایستاده‌ای؟!... مرگ؛ تنها دلخوشی‌ای که مانده است و من به آمدنش با تمام وجود امیدوار و چشم‌انتظارم...


آهنگ: من و بارون؛ جهانبخش/صادقی


و خرّ موسی صعقا... هیچی همینجوری...

احساس میکنم هیچ نمیدانم، هیچکاری از دستم برنمی‌آید... تا کی این وضع میخواهد ادامه پیدا کند، خسته شدم...