مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۷۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

 

 تو موبایل از این سمت به اون سمت، از این برنامه به اون برنامه، نه خبری است نه مطلبی و نه جایی برای حواس پرتی... تلویزیون که تهی‌تر از هر چیزی... در کل هیچ چیزی، هیچ چیز خاصی وجود نداره، یعنی قدیمترا چطور زندگی میکردند؟ یک جای کار ایراد داره، انگار دنیا به سمت اشتباهی داره میره... حتّی اون کس که داره تظاهر هم میکنه، اون سلبریتی و مدل متظاهر هم در اصل و بطنش که نگاه کنی و از خودش بپرسی و اندکی واقع بین باشد و خودش رو نخواد گول بزنه واقفه که واقعا همه این کارهایی که میکنه، زندگی‌ای که داره جز لعاب و پوسته ظاهری هر چندقشنگ و پرزرق و برق در ماهیّتش هیچ چی نداره... هیچ جا هیچ اتّفاق خاصّ جدیدی نیفتاده، باور کن، زندگی همینه، چیز جدیدی قرار نیست از دل این گند و کثافت و شلوغی دربیاد.. هیچ چیزی نیست که اندکی آروم کنه آدم رو، همه چی به وحشتناکترین حالت ممکن داره سریع میگذره و روز شب میشه، شب روز میشه.. حرف من این نیست که دنبال زندگی نباید بود، نباید ساخت، بلکه برعکس، باید رویاپردازی کرد، هدف داشت، جنگید، لذّت برد و صبر داشت و خوش بین بود و قشنگ نگاه کرد و قشنگ بود و طالب خوبی‌ها بود... حرف اینه که... بگذریم، اگر گرفته باشی درست حرفم رو لازم نیست تکرارش کنم یا بیش از این بازش کنم...

 

 

 خدا به غم و اندوه دچارت کند، آنچنان که من را دچار کردی...

 

 

برای غرق شدن چه یک برکه چه یک اقیانوس،

برای سوختن چه یک شعله در سینه چه یک جنگل سوزان...

 

 

 خسته‌ام مانند قالی پاخورده! قیمتی‌تر است تار و پودی گسسته..

 

 

 بدان که همه این مصائب به خاطر جهالت خودت بوده است...

 

 

 من نیاز دارم برای یک ثانیه (هم که شده) دست از فکر کردن (بیهوده) بردارم، همه چیز را فراموش کنم، همه فکر کردنی‌ها را فراموش کنم... وانگهی شاید به فوزِ دمی آسایش دست یابم...

 

 

 چندتا صوت از غزلخوانی شهریار گوش دادم الان خیلی حال کردم؛ به قول گفتنی جیگرم حال اومد..

 

 

 رفقا!

جهانِ شلوغی شده، شلوغ‌جهانی است.

 

رفقا!

 زندگی دومینو است.

 

 

 بدیه لال شدن، گاهی لالمونی گرفتن، اینه که تو نمیدونی چی بگی، از کجا شروع کنی، گاهی نمیتونی گاهی بین اینکه میخوای یا نه می‌مونی، از تکلّم افتادی اینقدر حرف نزدی، اینقدر اثر نیش و کنایه بقیّه روی خلق‌الله رو دیدی محتاط شدی، اخلاقی میخوای رفتار کنی که نشی یکی لنگه بی چاک دهن‌ها، بعد همه فکر میکنن هیچی هم برای گفتن نداری، همه بلبلن تو کلاغی، فکر میکنن نیاز به هم صحبت هم نداری کلّا، کم کم خودت می‌مونی و خودت و میبینی راهش اینه فقط با خودت حرف بزنی و بقیّه رو بیخیال بشی؛ صم بکم عمی فهم لا یعقلون... کلا گفتم که گفته باشم، بحث الان نیست..