مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۷۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

 

سکوت معنادار بر دو قسم است: یا کسی منتظر سخن گفتن تو است و تو با سکوتت می‌خواهی او را به چیزی متوجّه کنی یا آنکه تو سکوت می‌کنی که خودت را به معنایی متوجّه کنی... وقتی نه کسی هست که منتظر سخن گفتن تو باشد و هم تو بدانچه باید متوجّه هستی دیگر سکوت چرا؟!!

 

( این لئالی از سینه‌ی بنده‌ی حقیر (الاحقر الجانی)  می‌تراود، کف دستت خوب بنویس تا خواب در چشم ترت بشکند...!)

 

 و البتّه چه بسا خالی از لطف نباشد که بگوییم قطعه‌ی پُل هم اثر عاشقانه‌ی مختصر و مفیدی است از علیرضا قربانی... روضه‌هاش رو گفتی، مولودی‌هاش رو هم بگو :)

 

 

بگذار به زندگی حقیرانه و فقیرانه‌ی خودم ادامه دهم؛ باید پایبند این خراباتی بودن و غمزدگی باشم... تو میخواهی شاهی کنی؟! خب شاهی کن...

 

 

 گاهی فکر می‌کنم (الکی میگم، همه‌اش) نکنه قراره مایه عبرت باشم در درست زندگی نکردن... شاید هم جوونمرگ شدم، مثل همه این جوونا که میمیرند و در طول تاریخ مرده‌اند.. خدا رو چه دیدی، هیچکدوم‌مون هیچی نمیدونیم، اجل که عین بختک سربرسه دیگه رسیده؛ چی؟! بوییدن گل سرخ؟! من؟!!...

 

 

 زندگی شبیه هیچ آهنگی نیست، زندگی یه سکوت ممتده...

 

 

 به درد لای جرز هم نمیخورم

_ خوشوقتم از دیدارتون!

 

 

 شاید هزار بار به انحاء مختلف اشاره کرده‌ام، این هم روش... بحث نرسیدن نیست، بحث نداشتن نیست... یک کت و شلوار نو را به زمین بینداز و رویش رژه برو، خاکی‌اش کن، مچاله‌اش کن، چروکش کن آنوقت دست یک نفر را در خیابان بگیر و بیاور بالای جنازه‌ی آن کت و شلوار و به او به بگو بپوشش، فکر میکنی به حرفت میکند؟ به او بگو این برند فلان است ها، قیمتش فلان است ها، خیلی به تنت خواهد آمد، یک نگاه کجکی به تو میکند و میگوید از خط اتوی نداشته‌اش و صورت خاکی‌اش و گیره لباسی که به زمین زده‌ای معلوم است.. معلوم است، یک لباس مندرس تمیز رفوشده شرف دارد به یک لباس قیمتی چندمیلیونی فلان مارک؛ در مثال مناقشه نیست، به من نگو خب آدم برمیدارد می‌برد می‌دهد اتوشویی برایش می‌شویند و اتو می‌زنند و احتمالا اگر سوراخی حادث نشده باشد عین روز اوّلش می‌شود، نقل این حرفها نیست، بحث این است که طرف در نگاه اوّل به چشمش می‌آید این لباس به زعم تو مارکِ چروکیده را یا اصلا رغبت می‌کند به طرفش برود و برای جشن عروسی یا هر چی لباس رسمی کاری بپوشدش؟ نه عزیز من... انسان هم همین است؛ همه این روضه را گفتم و خواندم و به مغزم رجوع کردم و هم چنین مثالی را ساختم‌ که حرف اصلی را بزنم. انسان هم همین است عزیز من، بزنی زیر دست و ما لگدمالش کنی، شخصیّتش را خرد کنی، از تب و تاب بیندازی‌اش، برند شخصیّتش را پاره کنی، تف بیندازی به صورت و سیرتش و لهش کنی و ادرار بگیری بر هیکلش و نادیده بگیری‌اش و راهت را بگیری و بروی، بعد بگویی خب بلند شو و خودت را بتکان و تطهیر کن؟! کدام انسان عاقلی از روی عقل و ادراک یک کت و شلوار را بر می‌دارد به گوشه‌ای پرت میکند و یک تیشرت آرم جمجمه را به کمد آویزان می‌کند؟! حماقت است، جهالت است بی انصافی است چیست؟! ببین بحث سر طی شدن پروسه‌‌ی خاصّی ( تو بگو روند یا هر معادلی که میشود در اینجا برایش آورد) نیست... بحث سر کس خاصی هم نیست، بحث مقایسه هم نیست، ماجرای خاصی هم لزوما نیست، بحث احساسی است که رفته رفته در یک انسان شکل می‌گیرد که حس کند موقعیّتش چنین است... خودت، خودت کیست؟ خود انسان...

 

 

 پشیمانم، پریشانم..

 

 

 کدوم آهنگ است که شنیدنش به شدّت محزون و غمناکتون میکنه؟! من الآن بخوام بگم اونطور که به ذهنم میرسه همه‌اش به نوعی از قربانی‌ه :)

۱) ای باران؛ چقدر با این لامصب گریه کرده‌ام تا بحال، به خصوص به جهت پلانی که سرگرد فتّاحی (پیر داغر)  بالای قبر محبوبش که لعیا زنگنه بازی میکنه ایستاده و بارون میزنه.. مدار صفر درجه

۲) قطعه بیقرار.. که قربانی غزلی از سایه رو میخونه و هروقت گوش میدم انگار غم دوعالم به کلّه‌ام و قلبم سرازیر میشه، جالب بود که از یکنفر دیگه هم شنیدم که همین حس رو داشت از بس آهنگش هم بدمصّب داغون کننده است...

۳) ارغوان از قربانی و اون یکی آهنگی که یه شعر از فریدون مشیری رو میخونه که به گمانم اسمش آخرین جرعه جام باشه.. کلا اون آلبوم حریق خزانش چقدر غمه.. وحشت، تاریکی، تنهایی، سکوت و حس نیافتن معنای زندگی و یک راز کهنه‌ی پنهان در روح و حس قتلهای زنجیره‌ای :) کشتار مردم وسط خیابون، فرار، زندان، مرگ، بگم دیگه چقدر که چقدر مصیبت‌زده است این آلبوم...

 

خلاصه این سه تا و چه بسا چیزهای دیگر... البتّه شاید توجّه به این موضوع که بعضی از این آهنگها رو دقیقا در روزهایی از گذشته گوش میدادم که غرق احساسات عجیب و غریب تنهایی و غم و هجران بودم بی‌تاثیر نباشه.. خود این آهنگها به تنهایی روضه مکشوفه هستند چه برسه که حالت و فضای پیرامونی‌ات هم مقوّم باشه...

تذکار: اگر حالتون گرفته است به هیچ وجه، تکرار می‌کنم به هیچ وجه سمت این آهنگها نرید؛ با تشکّر :)

القصّه آخر مجلسی یک دعا بکنم و التماس دعا:) خدایا! ما را از همه‌ی غمهای مجازی (غیر واقعی) برهان و به طمانینه و خنکای رضوان خودت برسان... الهنا آمین..

 

 

 

 چرا نمیخواهی قبول کنی، از چه فرار می‌کنی و از چه دم می‌زنی مصطفی؟! گذشته زیبا بود، گذشته فوق‌العاده زیبا بود، این کار شیطان است که می‌خواهد در تو بدمد که این حس را بکنی، این حس را داشته باشی که همه چیز تا چه اندازه غمبار و اندوهناک بوده است... نه اینطور نیست، ابدا اینطور نیست، بله، تلخی و دلخوری‌هایی هم بوده، انتظاراتی بوده توقّعاتی بوده، نامرادی‌ها و ناسازگاری‌هایی بوده، ناراحتی‌ها و تنهایی‌هایی بوده و اشتباهات و گناهانی که تو مسبّبش بوده‌ای، امّا هر چه بود در قالب یک معنای ویژه و احساس خوب بوده، مهمتر از همه اینها تو کسی نبودی که بخواهی بد باشی، مصطفی باور کن تو آنچنان هم بد نیستی، چرا یادت رفته است که تو از بدی گریزان بوده‌ای همیشه، از اندیشه بد گریزان بوده‌ای همیشه، این خیلی خوب است این شگفت‌انگیز است که تو هم می‌توانی بخشی از خوبی و انسانهای خوب باشی... تلخی نکن، به خدا با خودت اینقدر تلخی نکن، اینقدر به خودت فحش و فضاحت نثار نکن، تو مستحقّ این همه ناملایمتی و ناراحتی و تنهایی نیستی، خودت را در آغوش بگیر، بعد از همیشه که هیچکس تو را در آغوش نگرفته‌است، این بار تو جرئت کن و خودت را گرم در آغوش بگیر... تو می‌گویی چرا از آن انزوا دوباره به انزوا رسیدم، حاصل این همه تلاطم و آشوب پس چه بود؟! بله، سخت است امّا تو آنقدر هم دست خالی به ساحلی دوباره قدم نگذاشته‌ای و با چشمان خودت می‌بینی تا چه اندازه خوب توانستی خودت را چون ناخدایی کارکُشته از دل طوفان بیرون بیاوری، این کشتی طوفان‌زده و شکسته شده را واقعا خدایی از غرقاب سهمگین نجات دهی... تو فوق العاده نیستی، باور کن که هیچوقت هم قرار نیست باشی، خودت را همینطور که هست بپذیر، هر کس که تو را پذیرفت در کنارش گیر و با هر کس تو را رها کرد و دشنام گفت کنار بیا.. دنیا وحشتناکتر از آن است که ما انسانها به هم سخت بگیریم و بخواهیم همدیگر را به هم تحمیل کنیم و بر سر همدیگر بکوبیم... جای ما اینجا نیست، جای ما بهشتی است که خدا وعده داده، جایی که ظلم و نابرابری و اخم و ناراحتی در آن معنا ندارد و خوبی است و خوبی، مگر ما دنبال هم چنین جایی نیستیم، مگر رویای ما این نیست که زمین را چنین مکانی بکنیم، امّا باور کنیم این تلاش ما تنها بر ضدّ ماست، باید دست از تلاش برداشت، دست از جنگ برداشت و صلح را پذیرفت و با نگاه به آسمان و مدد جستن از خدای آسمانها و زمین‌ها آرام آرام به سرزمین موعود الهی قدم برداریم... نمی‌خواستم به اینجا برسد حرفهایم ولی بدک هم نیست... می‌خواستم این وصیّت را بکنم که... اللهم اغفر و ارحم و تجاوز عمّا تعلم، انّک انت الاعزّ الاجلّ الاکرم...

...

آهنگ: تصنیف جذبه‌ی ماه، بنان