پنجره را کمی باز میگذارم، روی تختم دراز میکشم و به صدای مبهم باد گوش میدهم؛ من، ذرّات معلّق رنگ و زمان را تنیده در هم، به خوبی در اتاق میبینم...
سیاستمداران همهی حرفها را زدهاند، بیش از کوپنشان حرف زدهاند، مردم جهان سرسامگرفتهاند، آدمی در این عصر احساس لالمانی میکند، همه چیز بیانداز کامل و بیعیب بزک شده است حال آنکه همه به دنبال تکاملند...
سکوت، تحمّل و احترام؛ چارهای غیر از این نیست.. آدمی بیش از هر زمان در شلوغی هیچ گم شده است و خودش را تنهاتر از هر زمان بر لبهی پرتگاه نیستی رصد میکند.. خدا ما را نظاره ایستاده است...
همهی ما زادهی معجزهی مادرانمان هستیم... امّا پدرانمان، این موجودات رنجکشیدهی به تاب و تب زده، ما بیش از هر کسی شبیه پدرانمان میشویم..
همواره در میان باد ادامه دادن، در میان بوران دست به سوی چشمانی میبریم که به اختیار ما نمیبینند و به اختیار ما چشم بر هم نمیزنند چشمانمان...
ما زادهی سکوتیم، ما زادهی درد، ما زادهی فرار از تنهایی، ما زادهی زیستن، ما زادهی مرگ...
- ۰ نظر
- ۱۱ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۴۷