مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۱۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

 

پنجره را کمی باز میگذارم، روی تختم دراز میکشم و به صدای مبهم باد گوش میدهم؛ من، ذرّات معلّق رنگ و زمان را تنیده در هم، به خوبی در اتاق میبینم...

 سیاستمداران همه‌ی حرفها را زده‌اند، بیش از کوپن‌شان حرف زده‌اند، مردم جهان سرسام‌گرفته‌اند، آدمی در این عصر احساس لالمانی میکند، همه چیز بی‌انداز کامل و بی‌عیب بزک شده‌ است حال آنکه همه به دنبال تکاملند... 

 سکوت، تحمّل و احترام؛ چاره‌ای غیر از این نیست.. آدمی بیش از هر زمان در شلوغی هیچ گم شده است و خودش را تنهاتر از هر زمان بر لبه‌ی پرتگاه نیستی رصد میکند.. خدا ما را نظاره ایستاده است...

  همه‌ی ما زاده‌ی معجزه‌ی مادرانمان هستیم... امّا پدرانمان، این موجودات رنجکشیده‌ی به تاب و تب زده، ما بیش از هر کسی شبیه پدرانمان میشویم..

 همواره در میان باد ادامه دادن، در میان بوران دست به سوی چشمانی میبریم که به اختیار ما نمیبینند و به اختیار ما چشم بر هم نمیزنند چشمانمان...

 ما زاده‌ی سکوتیم، ما زاده‌ی درد، ما زاده‌ی فرار از تنهایی، ما زاده‌ی زیستن، ما زاده‌ی مرگ...

 

 

بازخوانی یک شعر از خودم که چندسال قبل خودم انجام داده بودم رو داشتم گوش میدادم.. هیچی، خوشم اومد! (خود گویی و خود خندی، عجب مرد هنرمندی!)

 

 

در حوالی من عمر انسان بی‌ارزشترین چیز است حال آنکه همه‌ی ما میدانیم عمر همه‌ی آنچیزی است که ما داریم، باارزشترین چیزی که بی‌آنکه دخالتی در چگونگی و اندازه‌ی آن داشته باشیم به ما هبه شده... ما حتّی وقتی سخت مشغول کاریم فی‌الحقیقه ول معطّلیم، در یک بطالت کشیده‌ی محض.. وقتی من میگویم خسته‌ام به خاطر این شرایطی است که بر من و ما سیطره پیدا کرده است و راه رهایی از آن انگار به جانمان بسته است وگرنه چه کسی است که نداند زندگی با غم و درد آلوده و آغشته است و جان آدمی را گریزی از خطرات نیست...

 

 

با خرابات نشینان ز کرامات ملاف، هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد...   (حافظ)

 

داشتم فکر میکردم به این خرابات نشینان.. در کدام معنا‌ به کار رفته در اینجا، مثبت یا منفی و یا حتّی هر دو... هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد، در خرابات بگویید که هشیار کجاست... بدون احتساب معنای خرابات و خراباتی در دیوان حافظ و دودوتا چهارتا کردن منطقی و ادبی، یک چیز حسّی و ذوقی من در مواجهه‌ی اوّلیّه و شفّاف و بی‌پرده نسبت به بیت مذکور میگوید که خرابات‌نشینانی که حافظ در اینجا میگوید در معنای پسندیده آن به کار می‌آید، نمیدانم شاید دلم میخواهد، میخواهم برداشتی که دارم را غالب کنم به معنایی که میتوان داشت... خدایا ما را از خرابات نشینان واقعی قرار بده! آنان که میدانند خرابات کجاست و خراباتی بودن چه سلوکی دارد و سرشان به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید.. کسانی که از مرتبه‌ی حس و شهود ظاهری و دلخوش کردن به امور دم دستی از گشودگی‌های وجدانی تا ذوقی و دلی گذشته‌اند و پا به مرتبه‌ی تمام گوش و چشم شدن در ساحت سکوت و حیرت گذاشته‌اند و چشمشان از مخلوق برگرفته شده و تمام توجّه به خالق ناظرند... کسانی که با درد زیسته‌اند ولی از همه‌ی دردها گذشته‌اند و به درکی عمیقتر از الحمدلله رب العالمین رسیده‌اند... باری... حافظ شاید خودش و هم‌قبیله‌هایش را میگوید: اساس هستی من زان خراب‌آباد است...

 

 

شیار

 

 

یا علی نام تو بردم نه غمی ماند و نه همّی
بـابـی انـت و امـّی
گوئیا هیچ نه همی به دلم بوده نه غمّی
بـابـی انـت و امّـی... (شهریار)

 

 

مرحوم ذبیحی، برو ای گدای مسکین

 

 

 فقط اونجا که شهریار بغض میکند: یک نوک پا به چادر چوپانی‌ام بیا...

 

 

 

 

 

امتحان کن که بسی گنج مرادت بدهند

 گر خرابی چو مرا لطف تو آباد کند

 یا رب اندر دل آن خسرو شیرین انداز

 که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند... (حافظ)

 

 

 

شادروان محمدرضا شجریان، داروگ

 

 

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت، آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد... دلم نمیخواهد هیچکس را ببینم، نه ببینم و نه مرتبط باشم، همین.. 

مثلا یه چیز تو مایه‌های: "جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم، تا حریفان دغا را به جهان کم بینم.."

ولی نه، حوصله‌ی مصاحبت با کتاب هم ندارم، صراحی هم تو دست و بالم نیست، هیچ نیست، باید رید به این نوع زندگی نه؟!...

 

 

 بعضی چیزها هیچ کجا هیچ زمان قابل بیان به هیچ کس نیست.. و همین حرفها که جنسشان نیز حتی تیره نیست، بد تیره میکنند آفاق چشمان انسان را و بد تنگ میکنند ساحت قلب آدمی را... زمانه بوی مندرس شدن میدهد، همه چیز رنگ تظاهر دربر دارد... خوشحالم برای اینکه میبینم نگاهم خیلی واقع بینانه‌تر شده، گمان میکنم باید آنقدر با خودمان کنار بیاییم که فی‌الواقع و در حقیقت از همه چیز کناره بگیریم... باید ده صفحه حرف بزنم تا دوسه جمله‌ای خالص از آنچه میخواهم بگویم رخ بنماید ولی خدا را شکر میکنم که همینجا سخن را به پایان میبرم چون میدانم لا خیر فی النجوی...