مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۱۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

حقیقت این است که میخواهم پنهان شوم، پنهان باشم، بحث دیوار هم نیست که ببینی چه کسی خرابشان میکند تا به تو برسد و پیدایت کند، حرف محبّت است، دیگر نمیتوانم در ازای محبّت چیزی رویش بگذارم و جبران کنم، لااقل فعلا نمیتوانم، من حتّی اگر تو را هم ببینم دیگر نمیدانم چه باید کنم، چه عکس‌العملی داشته باشم، تا قبل از این حیران و سردرگم بودم و حالا نمیدانم، میخواهم آینه باشم تا هرکسی خودش را در آن ببیند، بازتاب عمل خودش را در آن ببیند بی آنکه انرژی اضافی‌ای از من برود، نه حتی تاب آینه بودن هم ندارم، من عذر اخلاقی دارم از اینکه ماننده‌ی خیلی‌ها یا رفتار خیلیها شوم... انسانها چگونه‌اند، او چگونه است آن یکی چگونه است، آن یکی دیگر و الی آخر... ترس از دوستی ندارم ولی نمیخواهم آشنایی جدیدی روی دوستی‌هایم تلنبار شود و بیخودی بر بار مسئولیتم افزوده شود... درخت شکوفه میدهد بی آنکه غصّه‌ی تورّم چیزی را بخورد، پرنده میزاید بی‌آنکه به فکر آشیانه‌ای بزرگتر باشد، خورشید صبح دیگر میتابد حتّی اگر شب پیش سرما بر همه جا سیطره پیدا کرده باشد ولی ما انسانها اینگونه بی غلّ و غش نیستیم، به راستی چرا اینگونه نیستیم که سال جدید از صورت ظاهری به حقیقی بدل شود، چرا ما پوست نمی‌اندازیم هرقدر هم آب زیرکاه و حقّه‌باز نباشیم، عید به ساعت نیست، به وقت قرارگیری عقربه‌ها کنار هم نیست، به جایگاه زمین دربرابر خورشید نیست، روز همان روز است و شب همان شب باقی میماند و ماه همان ماه همیشگی دور از دسترس... به هر حال...

 

 

 نزدیک عیده نه؟! چیزی...

 

 

 خیلی همه چی‌مون به قاعده است، زندگیمون حالمون، این سربازی هم که حالا حالاها تموم بشو نیست شده مشغله‌ی ذهن.. مرده‌شور این زندگی نکبت، اصلا مرده‌شور همه‌چیز، چیزی که عوض داره گله نداره...

 

 

 ابدا هیچ خیری از عمری که تا به امروز کرده‌ام نبرده‌ام... زندگی برای زندگی، نکبت برای نکبت...

 

 

 من در این لحظه، انزجار خودم را از تمام دوزاری‌های عالم از هر شکل و سایز اعلام میکنم! (حتّی اگر خودم از این دسته محسوب بشم!)

 

 

گاهی احساس میکنم که این مچالگی‌ام، این حال بدی که بد است و گاه سر میزند، هیچ جوره به هیچ قسم و نوعی برطرف نخواهد شد و این درد چاره‌پذیر نیست... نمیدانم هر چه هست از قدرت من خارج است انگار... چندروز پیش این حال برایم حادث شد و با خودم فکر میکردم به این مطلب که خب که چه، من همین هستم که هستم به قول استاد خیابانی، باید نه اینکه بدانم که همیشه میدانستم، باید بپذیرم آنگونه که دیگر هیچ تکاپوی اضافی نکنم بر خلاف توانم برای اصلاح و ساخت خیلی چیزها... گاهی واقعا نمیدانم، نمیشود به کسی چیزی گفت، بعضی حرفها دردها شخصی‌نر و گنگ‌تر از آنند که کسی را بتوانی شریک درشان کنی... گاهی فکر میکنم در یک اتاقکی محبوسم، مانند آنچه در ورزش اسکواش است، هرکاری میکنم به جایی نمیرسد، هر حرفی که میزنم انگار به دیوار زده‌ام، میخورد چندمتر آنطرفترم و به خودم برمیگردد و من دوباره باید تمام زورم را در بازویم جمع کنم و ضربه محکمتری بزنم حال آنکه میدانم همچنان راه به جایی نخواهد برد... آیا درد کوچک وجود دارد؟ آیادردی که تاب و توانت را میبرد هرچند به زعمت تعریف کلّی‌اش در یک خط درآید حقیر است؟ آیا انسان از دردحقیر به واقع حقیر میشود و به حساب می‌آید؟ آیا من حقیرم که اینگونه خودم را شکسته میبینم درباره‌ی چیزی که میدانم آنقدر بزرگ نیست که امیدم را به زیستن و آینده خراب کند؟ آیا آینده همین امروز نیست که من اینگونه آنرا به غفلت و بطالت گذراندم؟ آیا برای خوب شدن، خوبی کردن، خوبی دیدن انسان باید خودش را در معرض عالم و آدم قرار دهد و کوچک کند؟ و آیا نیازمند محبّت و عشق وقتی نمیبیند صورت عشقی در هیچ جایی و هیچ کسی باید به تکدّی عشق بیفتد؟ باید چه کنم؟ باید سرپوش روی چه بگذارم، باید سرم را به کدام سنگ بزنم که دلم دست از سر وجودم بردارد؟ باید چه کنم که بی‌نیاز از خیلی چیزها حتی چیزهای حیاتی هم چنان سرپا بمانم و استوار، خم به ابرو نیاورم، امیدوار بمانم آنچنان که به حساب گذشته آینده‌ام را خراب نکنم؟! آیا آرامش از آن زندگان است یا مردگان؟ گمان میکنم تا ابد در التهاب خواهم بود، زیستن یعنی التهابِ بودن؟! خسته‌ام و نمیخواهم بدانم، از طرفی شکل‌گیری هم چنین مزخرفاتی در ذهنم باز بیشتر بر دردم و این خمودگی سرد و سفید می‌افزاید... من نمیتوانم تظاهر به خوبی کنم، سعی میکنم خوب باشم ولی آنجایی که نیستم نه تنها به دیگران که به خودم هم نمیتوانم بقبولانم که خوب هستم، اگر خوبم هستم و اگر نه آدمم،..! گمان میکنم سکوت بهتر از بلواست، سکوت بهتر از نشنیده شدن است، سکوت بهتر از غصّه خوردن است ولی سکوت چاهی است که هر آن عمیقتر میشود و تو در ژرفای آن سقوط میکنی آنچنان که هر زمان احتمال دارد صدایت بیشتر در آن بپیچد چون عمیقتر میشود... این حرفها را میزنم که بزنم، حالم خوب نیست امّا صادقانه بگویم بد هم نیست، این حقّ السکوتی است که به سکوت میدهم...

..

آهنگ رندوم: u turn lili

 

 

 در این لحظه نه کینه‌ای در دلم دارم، نه از کسی ناراحتم، نه از دست زندگی دلتنگم گر چه دلتنگم، نه تعلّق خاطر به چیز خاصی دارم و نه انتظاری و امیدی به داشتن و رسیدن به چیزی که هیجانش سرتاپای مرا آنچنان بگیرد که به اضطراب بیفتم؛ من زنده‌ام، زندگی را دوست دارم، زندگان را بسی دوست دارم ولی در عین حال میخواهم سرم را روی بالش بگذارم و بروم..!

 

 

 چیزی که برای من نیست، برای من نیست!

 

 

 خوب و بدش را کاری ندارم امّا اگر یک نتیجه برایم داشته باشد زندگی در این چندسال اخیر، این بوده است که همه چیز ظاهری است، پشت همه چیز نه پوچی که هیچی است و در عین حال همه چیز منبعث از یک وجود عالی است که ما در اغلب اوقات به آن وقوف پیدا نمیکنیم و در ظواهر امر میمانیم.. هر چه جلوتر میروم این در وجودم روشنتر میشود مانند عکسی که در تاریکخانه ظاهر میشود و در این سینه‌ی موّاج مانند خیک شیری که به دست توانایی به هم میخورد تا کره‌اش جدا شود، همه چیز به هم میخورد، هر آن در ساحتی نو هستم و انگار تمامی ندارد، تا میخواهم بفهمم تا میخواهم عادت کنم به آنچه هستم تا میخواهم تلاش کنم که بفهمم چه هستم و درک کنم شرایطی را که در آن گرفتارم، باز پرده‌ای جدید، حالتی جدید، رنگی جدید به همان نقش کهن کهنه زده میشود که خودم میماند که چه شد و چگونه... هیچ چیز واقعی نیست، شاید همین معنا باعث ریختن گونه‌ای از ترس من از زیستن و مرگ شود... همه چیز دایر مدار بی‌ثباتی و ناآرامی است، هیچ چیز ماندنی نیست، گره خوردنی نیست، حتی عشق می‌آید که خرابت کند و خرابت کند که خرابت کند که تا ابد خرابت کند، آبادی نیز نوعی از خرابی است، عشق نیز شکلی از مرگ و زندگی به تمامی کارزاری از خواستن‌ها و خواستن‌ها و خواستن‌ها حال آنکه در نهایت این نشدنی‌هاست که پیروز میشوند چون جمعیّتشان غالب است و انسان یعنی سوختن و ساختن، انسان شمع است و در عین حال همان پروانه که به دور وجود خودش میگردد تا خودش را بشناسد، حقیقت خودش را دریابد که آن همان حقیقت کلّی در هر چیز است که خودشناسی او قدم اوّل عاشق شدن است، عاشق بر همه چیز چون وجود در همه چیز ظهور دارد و جاری است...او آنقدر پرواز را به خاطر می‌آورد که تمام رهایی بشود تا جان بدهد در آستان وجود که جان دادن امری متعالی است دربرابر مبهوت ماندن در چارچوب اشکال و نقوشی که حاصلش تباهی و نیستی است... به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می‌باش، که نیستی است سرانجام هر کمال که هست.. با این همه جانم همیشه و هرلحظه به غم آغشته است، من در غم غوطه‌ورم آنگونه که مگسی در بستر شیر و شکر، نه میتواند دل بکند نه راه رهایی را میداند، من مرغ شهدخواری هستم که دل گنداب همه چیز این عالم را پژمرده میبیند، من باید به مرتبه‌ی ندیدن برسم تا بلکه بی زحمت تماشا، ببینم آنچه احدی نمیخواهد ببیند... حرف حرف گنده‌ای است، خستگی سکوت، صبر، مرتبت نازلی است از مقام سکوت لاهوتیان در اعلی علیین، من که هستم من چه باشم و این قبیل نطق پراکنی‌ها، باید ماند و درد کشید و زخم خورد و زخمه زد بر جان ساز جان، بلکه به نغمه درآمد و شکوفا شد... هر چند امیدی ندارم، هیچ امیدی ندارم، چون افقی در برابرم نمیبینم، هر کس افق ندارد از مه خبر ندارد... آینده‌ای که بیشتر به سراب میماند تا واقعیّت گذشته، دل سپردنی نیست.. امر متعالی در حضیض وجودم لانه کرده است و من چاره‌ای ندارم جز کنکاش در اعماق تاریک وجودم، چه کسی مرد این راه است، چه کسی میماند خدا داند، مهم آن است که انسان پیوسته باشد و آهسته و باوقار گام بردارد و جز راه هیچ چیز نبیند و خودش باشد و خودش باشد و خودش باشد و دل از همه چیز و همه کس بردارد و قطع تعلّق کند هر چه بیشتر اگر بتواند تا مگر روزی در آینده، جایی در آنسوی زمان برسد به لامکانی که نامش را جز عدّه‌ی معدودی از دردکشیدگان نمیدانند... به هر حال بایست سبک کرد که انفروا خفافا و ثقالا...

از مطالب بایگانی شده‌ی منتشرنشده چشمم خورد به این مطلب، چیزی که شبیه حال امروز و الان من نیست۰: 

رهروان خسته را احساس خواهم داد

ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت

نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت

لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد

سِهره ها را از قفس پرواز خواهم داد

چشم ها را باز خواهم کرد ...

 خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد

دیده ها را از پس ِ ظلمت به سوی ماه خواهم خواند

نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت

 گوش ها را باز خواهم کرد ...

 آفتاب دیگری در آسمان ِ لحظه خواهم کاشت

لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد

سوی خورشیدی دگر پرواز خواهم کرد ... خسرو گلسرخی

 

 

اتحدی العالم، صابر الرباعی