مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۱۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

 

 همیشه در طول زندگی، من و تو، ما، آنها هرکسی، میشه که برمیخوریم به کسانی که از صحبت کردن با ما اختلاط با ما سخن گفتن و هر چیزی از این قبیل و به هر اصطلاح اجتناب میکنند، حالا این میخواد یا مدلول موقعیّت باشه یا کلّی باشه یا بنابر موقعیّت شخصی طرف باشه یا تو به هر حال این وجود داره و هست... تو میری به اون سمت که قهر کنی، قهر نه به اون معنی، یعنی حرف نزنی سکوت اختیار کنی؛ فایده‌ای هم داره؟ نمیدونم واقعا، مساله اینه که تو کم کم یاد میگیری این رو که لزوما با همه سلم نباشی، با همه گرم نباشی، یاد میگیری کم کم روی گشاده رو یه کم منقبض کنی، ابروی پیوسته رو درهم کنی، زیپ دهنت رو ببندی و راهت رو بکشی و بری.. کم کم با خودت قهر میکنی.. همه حرف من اینه که این میشه، نمیدونم چرا ولی تو این مدّت فیلم کم و بیش از هر رنگ و شکلی دیدم ولی ناخودآگاه بعد دیدن چندقسمت از این مینی سریال after life این معنا که چه بسا بخوای بگی ربط مستقیمی هم داره اصن مگه در ذهنم یه نموره کمرنگ جرقّه زد... سکوت کردن لزوما خوب نیست این حق به جانب بودنه که بده، طلبکار بودنه که اخه، تصور میکنم تمام زیبایی مردان اهل فتوّت، مردان و زنان باایمان در همین معنای سلم و آرامش و گرمی‌ای است که دارند که براشون مهم نیست کی چیکاره است، چقدر خوبه یا چقدر بد تا کرده، اونا کار خودشون رو میکنند و هیچ گردی به آینه‌ی ضمیرشون نمیشینه... نمیدونم چرا، میشه اصلا در چارچوب مانیفست اون رو آورد و تعبیر کرد یا نه ولی من همیشه در ذهنم بود که اگر یکروزی یکزمانی موفّق شدم به تشکیل اون انجمن کذایی ادبی که همیشه جزو ایده‌آلهام بوده، این فتوّت نامه‌ی شیخ فریدالدین عطار رو به عنوان مانیفست، دستور کار، سرلوحه‌ی انجمنم قرار بدم، این هم گفتم بمونه به یادگار در اینجا چون همیشه در ذهنم بود یه جایی بگمش، تا بعد چی پیش بیاد...

(این هم باز بگم، قهر معنا نداره، با خودت قهر نکن، زندگی‌ات رو سعی کن ادامه بدی...)

 

 

 آقای ابتهاج رابطه‌تون با مرگ چطوره؟! آخه اینم شد سوال، چرا نمیای از من بپرسی رابطه‌ام با زندگی چطوره؟!

 

 

 نمیدونم چرا ولی در این نقطه میخوام سرم رو بکوبونم به، نه کار عاقلانه‌ای نیست من هم اهل چنین کاری نیستم اصولا، یه چیز بذارم تو گوشم بگوشم که بابا سرسام گرفتم از این همه ترانه‌ی مزخرف دوزاری، فیلم بذاریم ببینیم بلکه فرجی بشه که ترکیدم از بس خودمون رو به زندگی یه جا دیگه و خیالات اضافه سرگرم کردیم، کتاب بخونیم بر علم و کمالات‌مون اضاف (همون اضافه شما) بشه بلکه که که بابا چی بشه آخه بدونی که ببینی در این باتلاق گه داری دست و پا میزنی، فکر بکنی که بفهمی چه نفهمی هستند و هستند و هستی و هستیم که بابا تلویزیون لاشخور که بابا خیابونا تاریک و دزدبازار که اصلا میدونی چیه بذار از رفقا یه حالی بپرسم شونصدساله ندیدمشون که... کی یادشه اصلا تو رو؟ من بابا ول کن تو کجای زندگی بقیه هستی که تو این شونصدسال نبودی براشون که کاری نکردی براشون؟ بشینیم سر جامون بتمرگیم که هزینه‌ی خاصی جز جنون نداره، خدا هم راضی‌تره اینطور...!

 

 

چه عرض کنم!

...

 

چه غمهایی که صبورانه نوشیدیم و بانگ نوشانوش‌ لبخندمان از محفل برون رفت و گوش فلک را کر کرد و معهذا بیهوده بود...

 

 

 میخواهم بی‌آنکه بگویم شنیده شوم، بی آنکه بنویسم فارغ شوم، بی آنکه باشم دیده شوم، بی حرف از ممات و حیات دوست داشته شوم، میخواهم شبهایم فارغ از فکرکردن به فکرنکردن بگذرد و چشمانم به دنبال فهم خطوط زیبای جدید صحیفه‌ی زندگی باشد و نه مرور چندباره‌ی خاطره... میخواهم ولی نمیشود، دیروز نشد، امروز نشد و یقین دارم فردا نیز نخواهد شد...

"یقینِ شک‌آلود" نام دیگر من است...!

 

 

چندروزی زندگی میخواهم، آنگونه که میخواهم! چندروزی ندیدن، نبودن، دیدن، بودن، شنیدن، سخن گفتن از آنچه که هست و باید باشد و نه آنچه که هست و روح مرا میجود! چندروزی خلوت از این رفتن بیحاصل، قرار گرفتن در یکجایی که التهابی دربرش نیست، زل زدن به حقیقتی که بی‌پرده از خیابان میدود و تو را دربرمیگیرد، چندروزی میخواهم تنها بفهمم بی زحمت درافتادن و گم شدن با غول بی‌شاخ و دم ترس‌های حفره زده در فکر و در دغدغه‌های سراسر نیستی صدمن یک غاز! فقط چندروزی، فقط چندروزی از این عمر ابدی کوتاه، میخواهم که نخواهم، بشود آنچه باید بشود و بپذیرم آنچه باید بپذیرم و بفهمم همه آنچه از مکنونات که سهم من است و انجام دهم تمام آنچه که وظیفه من است و انجام ندهم تمام آنچه که مرا از حقیقتم دور میکند... چندروزی حوصله باشد و نشاط فهمیدن زندگی باشد و صبح آفتابی و عصر بارانی و شب پرستاره باشد و خوبی باشد و سلم باشد و مهر باشد و سلام باشد و سکوت باشد و نجوا باشد و نغمه باشد و سبزی باشد و باشد و باشد و.. یکچیز باشد و هیچ چیز نباشد، زندگی باشد و روی دیگرش نباشد، یکرو باشیم، یکرو باشد، رودررو باشیم، یکسو باشیم، با هم و برای هم، زندگی و من، زندگی و ما، زندگی تمام ما، ما تمام زندگی...‌ احساس گناه میکنم برای این نزیستن و اینگونه زیستن که زیستن تهی از عشق برزخی است عظیم / که زندگی است به نام ار چه بدتر از عدم است؛ عشق را در اینجا مراد از همان حقیقت زندگی بگیر وگرنه که عشق انسان به انسان تنها گوشه‌ای از ماجراست و شاید بهانه‌ای برای نیل به آن هدف بزرگ. گمان میکنم مشکل انسان معاصر هم همین باشد، در جستجوی زیستنی بهتر و بی‌نقص‌تر و فرار از احساس گناه برای از دست رفتن عمر، هر روز که میگذرد بسان تابلویی است که بر دیوار روح انسان کوبیده میشود!... (تو رو خدا برای تسکین روح چه مزخرفاتی که به هم نمیبافم! :)

 

 

 میترسم از اینکه همه‌ی عمرم بدینصورت به بطالت بگذرد و هیچ اثر قلمی و قدمی برای سعادت خودم و این مردم انجام ندهم‌ و عمرم به بار ننشیند... بارها میگویم از نوشتن دست بکشم و خموشی را به تمامی پیشه‌ی خود گیرم ولی چه کنیم که این سینه را صحبتی باید گاه گاه اگر همدمی نیست تنگنای آه که هست...