افسوس.. که انسان دیدنیها را دیر میفهمد و فهمیدنیها را دیر میبیند...
- ۰ نظر
- ۳۱ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۰۰
افسوس.. که انسان دیدنیها را دیر میفهمد و فهمیدنیها را دیر میبیند...
واقعا تمام آلبوم عاشقانههای خواجهامیری خوبه... تمام قطعههاش.. و گاهی دلم میخواد واقعا که جای روزبه بمانی باشم با این کارنامه موفّق و لذّت شنیدن آنچه سرودهای... چیه جدیدا فقط روضه و آه و ناله میکنه احسان...
اگه این زندگی باشه اگه این سهمم از دنیاست
من از مردن هراسم نیست
یه حسی دارم این روزا که گاهی با خودم میگم
شاید مردم حواسم نیست...
چه بودی ار دل آن ماه مهربان بودی، که حال ما نه چنین بودی ار چنان بودی...
به این عبارت "چه بودی" بارها شده دقیق شدهام.. چقدر غم نجیبانه و عجیبی در دل خودش داره، در عین حال تسلیم و رضایت شگفتآور از همین حال که هست با این وجود.. یک تواضع فوقالعاده دربرابر مقام عشق، یک نگاه خاکسارانه و بغض شکسته ولی گونهای سرخ و پیشانی بلند و لبانی صبور و سینهای ستبر و چشمانی درخشان دربرابر معشوق... همین ابیات از بزرگان ادب ماست که عیار عشق را روشن میکند، عشق، نه چیزی که امروز میگویند عشق...
ببین چقدر حضور ماه و مهربان در کنار هم واقعی است... بعد اونوقت ببین میگوید آن ماه، چقدر احترام و شکوه قائل است، این آوردن اشاره دور و ماه را اینگونه غائبانه مخاطب قرار دادن.. بعد _حالا ما که میدانیم منظور از ماه همان محبوب است ولی دقّت کن_ دل ماه چقدر عبارت لطیفی است، یعنی چی، دل ماه چجوری است، ماه مهربان چه شکلی است :)) اینها ظرائف کلام است که اگر احساسش کنی بسی بیشتر از یک قرائت ساده از آن لذّت میبری و اگر معنا را دریابی میفهمی که سیطره روح شاعر و عظمت کلام شاعر هر کدام تا کجاست و چه کسی چه کسی است... بماند مابقی شرح و بسط... :)
گاهی انسان از رفتار نزدیکان و دوستانش بیشتر دلخور میشود.. جوری برخورد میکنند انگار عملا موید اینند که تو شکستخوردهای، افسردهای، فلانی.. جوری که آدم بیشتر دمغ میشه که یعنی چی؟ عزت نفس چی شد، اینقدر که ذلیل این و اون تصور کنی خودت رو.. یه بار یک دوستی، نه چندان نزدیک، برگشت در حین احوالپرسی گفت _قریب به این مضمون_ که ایشالا مشکلت هم حل بشه یا اینکه فلان، گفتم کدوم مشکل منظورت چیه، پیچوند... یا اینکه به تو میگوید خوشحال باشی، خب این عبارت خوبی است ولی طعنه هم میتواند باشد گویی که الان ناراحتی و همین ناراحتیات چقدر بد است، خودت را عوض کن به دردنخور!.. یا اینکه برای دیدار با اون یکی رفیق باید از یک هفته قبل یک ماه قبل هماهنگ کنی که یکساعتش خالی باشه تا بتونی زیارتش کنی، اونوقت همین آقا به تو برمیگرده میگه کمپیدایی نیستی فلان؛ آخه بنده خدا من که جوابم همیشه به تو این بوده که من وقتم همیشه آزاده، تو بگو دونصف شب، میام پیشت، حال نمیکنی دیگه با ما اون یه بحث دیگه است.. امان از تظاهر به پایداری دوستی و محبّت متظاهرانه که قلب انسانرا بیشتر میشکونه.. کلا خستهام آقای خدا، بنده دیگه حوصله محبتکردن ندارم، حتی از محبت دیدن هم دیگه میترسم، تو خیابون که میرم میترسم نکنه به یه آشنا بربخورم چون اصلا حوصله گرم گرفتن الکی و متظاهرانه ندارم و اصولا خب کلا هیچوقت از کلمات متظاهرانه خوشم نمیومده، شاید یکی از دلایل شکستم در نزدیک شدن به آدمها این باشه که حتی کمتر از آنچه که از احترام و محبت برای اشخاص قائلم میتونم از طریق کلمات بروز بدم.. به هر تقدیر...
ولی هرجور فکر میکنم میبینم آره، شاید واقعا من آدم به دردنخوریام.. کسی که این همه توی غصهی خودش و دیگرون وول بزنه و جوش بزنه، کسی که میخواد محبت کنه دیده نمیشه، سکوت میکنه شنیده نمیشه، قدم پیش میذاره فهمیده نمیشه، به دردنخوره دیگه، نیست؟ کسی که بلد نیست عاشق باشه، بلد نیست خوشحال باشه، بلد نیست زندگی کنه، بلد نیست شاعر بشه، بلد نیست به فکر خودش باشه و از حق خودش دفاع کنه، بلد نیست دور یه کسایی و چیزایی رو خط بکشه، کسی استاد برنامهریختنه ولی تو عمل میمونه کار درست چیه، پر است از آرمان ولی راه رسیدن تا معمولیترین خواستههاش رو بلد نیست... اشکال از منه؟ همه اشکال از منه؟ اشکال از تربیت منه، اشکال از اعتقادات و باورهامه، اشکال از مردم و جامعه و زمانهای است که دارم توشون زندگی میکنم،...؟؟ اشکال از چیه؟ چرا باید همه چی رو اینقدر توضیح بده آدم؟ من نه میخوام حق کسی رو ضایع کنم نه مال کسی رو بخورم نه عرض کسی رو ببرم نه معصیت خالقم رو بکنم نه دنیاطلب باشم و اونورم رو فراموش کنم نه ضدحال باشم و عنق منکسره باشم نه... میخوام آدم باشم، مهربون باشم صادق باشم سرم تو کار خودم باشه زحمت به کسی ندم از بازوی خودم بخورم اونجا که باید باشم باشم و قرار بگیرم باعث ناراحتی و عذاب کسی نباشم برای خودم باشم حرف خودم احساس خودم اعتقاد خودم رو پیش ببرم و فهمیده بشم... مگه جنگه اینجا! بابا تو نخ چی باشیم تو کف چی باشیم، تا کی چشمپوشی و قناعت و تواضع و خویشتنداری و صبر و.. زندگی یعنی چی اصلا؟ راهش چیه، کی قرار است با ما راه بیاد، اصلا این حرفا چیه، به خدا، این حرفا چیه، خودم هم قبول ندارم این چیزایی که میگم رو.. لب مطلب رو بگیری میگیری، حیرت، مقام حیرت مقام گیجی مقام منگی، خوشت نمیاد راهت رو کج کن برو، بیانصاف ولی برنگرد ناسزا نگو ابرو بالا ننداز.. به خدا پناه میبرم از عاقبت شر ولی رسم جوانی این نبود که همهاش به فکرکردن و ترسیدن و رنجیدن و دودوتا چهارتا کردن محتاطانه تو این خرابشده گذراندن.. چی بگم والا نمیدونم، غصهی چیزی رو نخور وگرنه مثل مادرا میشی که فقط غصه میخورن و دعا میکنن و کاری واقعا نمیکنن :) این هم الان همینجوری به ذهنم اومد ولی واقعا چی حالا، که چی حالا... خیلی ضایعم خیلی تباهم، غصهام برای اینه، غصهام برای اینه که نمیدونم کجا وایسادم چرا اینطوریه همه چی چرا اینطوری شد اصلا.. به مرگ هم خیلی فکر میکنم انگار همین دومتر جلوم وایساده، آره نزدیک من نشو من بلد نیستم عیش و عشرت رو، من بلد نیستم خیلی چیزا رو، من تجربه نکردم خیلی چیزا رو، همه خوبن من بدم، آره دوست دارم این رو بگم، اول غر زدن رو شروع کردم میخوام تا تهش برم، میخوام تباه تباه باشم که اثبات کنم شما خوبید، مایه عبرت برای شماها باشم، ولی واقعا چی من کمتر از شماست که نخوام و نتونم زندگی کنم؟ بعضی از شمایی که تو دغدغههای تنی و مایحتاجات جسمیتون موندید، مغزتون تعطیله، چرا من تو ناراحتی باشم شما الکی الکی سرخوش باشید؟ چی من کمتره؟ شما انسانید من نیستم؟... نقاب از چهرهی کریهم و اخلاق زشتم برداشتم، میدونم با این حرفا یه نفر میتونه فاتحه خودش رو بخونه که همه اعتمادا رو از خودش سلب کنه که بگن ببینید، این آقا چقدر کجوله، یه جو عقل تو مغزش نیست، چرا آیندهنگر نیست، چرا بزرگ نمیشه، چرا بچه است، پیرمرد، پیری بپا یه وقت نمیری، هههه... آره، اینا سند متقن و محکمی بر ضلالت و هلاکت قائلش داره... متاسفم برای خودم ولی خوشحالم از این صداقت و بینش منحصربفرد خودم... :)
ضعف و ناامیدی چارهی کار نیست ولی کی هست که بگه چی چارهی کاره؟ حرف که باد هواست، شهود چی، باد هواست؟.. چگونه میتوان تمام پلیدیهایی که دیدهای و شنیدهای را یکبار برای همیشه از لوح سینهات پاک کنی؟... قلبی که مکدّر شده است، گرفته است، چگونه دوباره باز میشود و صاف میشود؟!... کاش ندایی، پاسخ این نجوای کور بود...
من که از آتش دل چون خم می در جوشم، مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم...
بیهوده، بیحاصل، مجسّمهای ساکت و شکسته، دلگیر و در ملحفهای پیچیده شده به دور از نور...
ایکاش کسی را نمیشناختم..
به همهی آنان که میدانند چه میخواهند و میدانند که چه میکنند و میدانند در چه نقطهای ایستادهاند و میدانند که چه در خورجین دارند و میدانند که با آنچه دارند به کجا میتوانند برسند و همچنین میدانند که چه میخواهند و میدانند آنچه را بخواهند میتوانند بدان برسند و میدانند که گاهی میخواهند ولی لزوما نباید برسند و و اصولا همه آنان که میدانند و میخواهند و میتوانند حسودیام میشه... (غبطه میخورم به حالشون وگرنه که کلا از حسادت که بدم میاد هچ، اهل حسادت هم نیستم :)
فروغ (فرخزاد) یک مصراع دارد که حقیقتا در عین سادگی شاهکاره.. من وقتی مواجه شدم باهاش و خوندمش، انگار یک لبخند آرام و سبک روی دلم نقش بست.. یعنی اوج عروج عشق جز این اصلا نمیتواند باشد، درود خدا بر روان تو:
میگوید و میگوید تا اینکه به اینجا میرسد:
زندگی گر هزار باره بود، بار دیگر تو بار دیگر تو...
الله اکبر از این مصراع شیرین دلفریب...