عمیقا تنهایم، عمیقا خسته و راهی برای جبرانش متصوّر نیستم.. پس تو مخی نده رفیق... بیخاصیتم، احساس حماقت میکنم، درماندهام، زندگیام باری به هر جهت شده ولی هنوز اندک شرافتی در من هست، مرا بیهوده و پست نپندار..
- ۰ نظر
- ۳۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۳:۰۰
عمیقا تنهایم، عمیقا خسته و راهی برای جبرانش متصوّر نیستم.. پس تو مخی نده رفیق... بیخاصیتم، احساس حماقت میکنم، درماندهام، زندگیام باری به هر جهت شده ولی هنوز اندک شرافتی در من هست، مرا بیهوده و پست نپندار..
حرف خاصی برای گفتن با هیچکسی ندارم، جز آنکه از حواشی فلان خبر چیزی بگویم که اهلش نیستم، خود طرف چشم و گوش دارد میبیند یا نهایت چند عدد بیت بلغور کنم همینطوری که به مذاق هرکسی خوش نمیآید و خب ثم ماذا، بحثی فی نفسه فی ما بین من و آن فرد شکل نمیگیرد.. به خصوص در جمعهای خانوادگی.. شما هم همینطوری هستید؟!!..
هیچ پشتوانهای پشتم احساس نمیکنم، نمیدانم مشکل ما نسل جدید است که محل اتکایی نداریم یا مشکل من یکی است فقط... جز خدایی که واضح نمیبینمش! هست و آنطور که میخواهم نیست! در تمام لحظات تنهایی و استیصال میخوانمش و نمیدانم، تنها یک نور بیرمق ته قلبم مینشیند که مرا از نوع بندگیام شرمنده میکند.. گرفتار بد کثافتخانهای شدهام، بد نامرد عاشقکشی، شدهایم، چه میدانم، تا وقتی از موضوع من نگذرم نمیتوانم دست تنها به ما برسم وقتی هیچ فرد دیگری خودش را به من نزدیک نمیکند.. دورم، از همه کس و همه چیز و هیچ رغبتی به هیچ چیز خاصی ندارم جز اینکه این رنج بیهوده هرروزه پایان یابد و لااقل یک بیهودگی بسیط دوباره به سراغم بیاید، من بیارزش با شمای بیارزش کاری نداشتم و ندارم و نخواهم داشت.. دیگه نمیخوام هیچ بنیبشری را مجاب کنم به لبخند و یا آنکه برای خوشامد تو و او لبخند الکی بزنم.. به این قیافهی جدّی و بیواکنش عادت کن!
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من.. نه حال گریه هم ندارم..
نه شوقی نه اشتیاقی نه رغبتی نه امیدی نه استقبالی نه وفاقی نه آغوشی نه شبنشینیای نه سحرخیزیای نه محفلی نه مکتبی نه پیری نه یاری نه آرمانی... الحق که اینگونه زیستن کار شاقّی است.. در اطرافیان و آشنایان، داغونتر و آشفتهتر از خودم کسی را نمیشناسم..
همیشه یک جای کار یکجوری به خودم میرینم، یکجوری رفتار سر میزنه ازم که یه نقصی بامبول بشه ازم در همین حد که نشون داده بشه کامل نیست کار و بارم و کامل نیستم.. چرا اینقدر جفاکارم نسبت به خودم، دیگران قبولم ندارند هیچی، به درک به نار سقر، من چرا با دیگرون همدست میشم؟ بماند خلاصه، ...
میخواهم قید اونایی رو بزنم که مدتها ازم بیخبر بودند و براشون مسالهای نبود، اونایی که منو نادیده گرفتند ککشون نگزید، اونا که بی خداحافظی رفتند و هی راه به راه بیخبر بای بای کردند و دلم رو به آشوب کشیدند، همهی اونای که روزی با هم چندتا خاطره داشتیم و داشتیم تموم شد رفت، همهی اونایی که تنهاییم رو دیدن و نصیحت عالمانه خالی از احساس نیم خطّی حوالهام کروند فقط.. امّا اینطوری باید ۹۹/۹۹ درصد آدما رو فاکتور بگیرم.. حرف خوب و بدی نیست به خدا، شما خوب عالی تاج سر، به خدا همهتون از من بهترید، من خودم رو کوچیک همهشون و همهتون میدونم.. ولی دیگه حوصله ندارم حالش رو ندارم که باشم، قصّه اینه.. دلیل نمیشه اگر یکزمان تحمّل میکردم و به دل نمیگرفتم و کنار میومدم الان هم همون باشم، دلیل نمیشه اگر یکزمان تحمّلم میکردین و حالم خراب بود و به محبّتتون میبالیدم صرفا به خاطر همین تحمّلتون، الان هم غرور و احساس اخلاقیام اجازه بده هم چنان اینطوری باشم، نباشم بهتره؛ دلیل نمیشه متلک بشنوم هم چنان و طوری رفتار کنم انگار خبری نشده، نه قاق نیستم و نبودم، دیگه شرمنده... دلیل نمیشه باشم و انگاری که نیستم باشم.. ولی نه چرا خوب باشید دلخور نشید بذارید من برم، رفتن که معنا نداره، چی بگم خدا که از عهدهی حرف بربیام، بذارید برای خودتون باشید، دنبالم نیاید مثل همیشهتون گاه گاهی هم سراغم نیاید، من آدم نیمبندی نیستم و نمیخوام، دیگه وجود اینطور زندگی رو ندارم.. نمیخوام ناراحت شیدا، فقط، فقط رها کنید بره اهمیّتی نداره چندان. اگر روزی برگشتم به آن خلق قدیم و شما نیز پذیرا بودید، خوب وگرنه که هیچ.. یه زمانی شاید گاهی که دلم میگرفت اون گوشهی دلم انتظار داشتم خانوادهام پدر و مادر یا دوستی بیاد نازم رو بکشه ولی اون دوران گذشته، الان خیلی وقته که اگر هم تو خودم میرم میخوام کسی کار به کارم نداشته باشه کلا، کسی انگولکم نکنه فقط همین..
من دیگه به هیچ بنیبشری ارادت خاصی ندارم، مخلص و چاکر و نوکر کسی هم نبودم و نیستم..
به خدا از غر زدن یا حرف شکل غر زدن هم خستهام، که چه واقعا، که چی واقعا، کلا که چی واقعا، مگه تغییری هم تو حال و زندگی ما اتّفاق میفته، یجوری این کرختی و حال بد یقهی ما رو گرفته، یجوری گرفتار دودوتا چهارتای سرنوشتیم که.. زندانیام راه فرار چیه، مرگ این زندگی چیه که بشه از شرش دودقیقه راحت نفس کشید، زندگی همین لحظات خالی از هر چیزی است، حالا برو صدتا کتاب بخون و صدتا فیلم ببین، تو گرفتار همین حالت و احوالت و شرایط خارج از اختیارت هستی، نگاهت رو عوض کن نگاهت رو درست کن، بابا دل خوش سیری چند چی میگی آخه، عوض کردم که دوقدم دارم به زور ادامه میدم، نمیدونم چطور بگم چطوری بگم اصلا، خستهام و در عین حال میدونم که هنوز توانش رو دارم که خسته نباشم امّا با اینحال نمیدونم یا نمیتونم که چجوری بتونم و بتونم، خستهام از سکوت از حرف زدن الکی، از نگاه کردن از نگاه نکردن، نمیخوام هم مشکل رو برش گردونی سمت اون مساله، جون جدت شان ما رو تقلیل نده به یه تیکه گوشت، فرویدبازی هم درنیار، بذار یه ذره شخصیّت و احساس آدم حسابی بودن بمونه برای ما گرچه شاید حرفت هم درست باشه، من اصلا نمیدونم چه مرگمه و تمام ترسم اینه که حتّی بعد هم خودم از خودم جا بخورم، من از زندگی دورم من از زندگی پرتم، تمام دیروز رو نشستم کتاب خوندم، سر نگهبانی، تنهایی، که چی آخه، خستهام از این خفقان جنونآور بیمعنی، وقتی پشت این شبها با هم بودنی برای هم بودنی رقم نمیخوره، وقتی آینده هم مثل گذشته داره رنگ میشه، وقتی تنها اتّفاق مستمر پیر شدن ماست، وقتی از جوونی و جونی که داریم استفاده نکردیم و فقط غصّه خوردیم که چرا زندگی ما رو بازی نمیده و چرا گیر فلان و بهمان و جبر جغرافیایی افتادیم، آره زندگی همینه، هیچوقت جز این نبوده ولی صرف دونستنش یعنی اینکه درد نکشه آدم؟ ببین بری روی آتیش بشینی درحالیکه میدونی خواهی سوخت پس دیگه نباید احساس سوختن و جیلیز ویلیز شدن داشته باشی؟ آخه علم به وقایع و مصائب که سپر درد نکشیدن نمیشه آقاجون،.. حوصله فلسفی حرف زدن ندارم برو دنبال کارت، میخوام بخوابم ولی از اومدن صبح فردا دل خوشی ندارم، به هیچ زندهام، آره ایمانم ضعیفه، آره نگاهم به زندگی خاکستریه، آره آدم افسردهی دوست نداشتنی به دردنخوریام امّا شک نکن به تو که داری نگاه میکنی و اخ و پیف میگی نیازی ندارم، برو ردّ کارت این معرکه دیدن نداره، اگر همدردی بشین با هم به سرمون بزنیم یا دنبال یه درمون بگردیم امّا اگر نمیفهمی یا بد میفهمی برو بنده خدا حلوا خیرات نمیکنن اینجا، نه ما رو به تو نیازی هست و نه تو رو فهمی از ما، زود برو واگیرداره..! عنوان رو هم از جناب احمدرضا احمدی به عاریه گرفتم یه ذرّه از شدّت و حدّت بحث کاسته بشه..
گاهی وقتا میتونه آدم امیدش حیثیّتش همه چیزش به مویی بند بشه، درست بره نعوذبالله لبهی پرتگاه از دست دادن، اون ثانیهی فاجعه نزدیک میشه، طوری که کاری از دست خودش و هفت پشتش هم برنمیاد دیگه..