مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۳۹ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

 

 

شست و شویی کن و آن گه به خرابات خرام

تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده... خدایا شستشویی دادیم، غسلی دادیم روح و جسممان را، تا آنجا که میشد تلاش کردیم بر اصلاح خود ولیکن اصلاح شدنی نیست بعضی چیزهایمان به این راحتی‌ها، نگذار باورمان شود آدم شدنی نیستیم... درد ما را که توان برد به یک گوشه‌ی چشم، شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی...

 

 

لبخند بس است، بیهودگی‌ات را، عجزت را و تنهایی‌ات را بپذیر!

 

 

کجایی، ای که عمری در هوایت نشستم زیر بارانها، کجایی...‌ ؛ این آهنگ و ترانه تقدیم تو...!

 

 

 

تو همونی که نبودن با تو یک نفس توی هر لحظه هراس منه.. ؛ احسان

 

 

 گریه را به مستی بهانه کردم... چقدر سوزناک و جانگداز میخواند.. خدایش بیامرزد.. یک به یک میروند و جمع ما از اهل فرهنگ ‌تهی‌تر میشود...

 

 

 زندگی من به دور تند درجازدن در فلاکت پسرفت افتاده است!

 

 

من عهد و پیمان با هیچکس نبستم که خود را فدای دنیاطلبی این و آن بکنم... من آرام یافته در فضای خلا، سکوتی بی‌پایان، دیگر میدانم آن روی سکّه، شلوغی و پلیدی چه شکلی است و دیگر این شلوغی برایم بی‌اندازه رخوت‌انگیز است و چیزی که برای تو جذّاب است برای من نه و چیزی که برای تو مهیّج و از خود بیخود کننده برای من چیزی پیش پا افتاده.. آتش بزن هستی‌ات را، اعتقاد نداشته‌ات را، اعتبارت را حیثیّتت را، تو اصلا چیزی نداشته‌ای، رها کن چیزی را که نداشته‌ای و نخواهی داشت، آرامش و بلوا، سکون و هیاهو، لبخند و آغوش، زیبایی شب، روشنی سپیده، خنکای عصر و لذّت حاصل از طلوع آفتاب در وقت ظهر وقتی در حجره‌ات راضی از تلاشی که داشته‌ای و تحصیل حلال خودت را باد میزنی، حلالت همه‌ی آنچه نداشته‌ای، حرامت همه‌ی آنچه داشته‌ای، همه‌ی اینها بازی است، ادابازی است، شعارزدگی است، هیچ چیز در پس این زندگی نکبت‌بار نیست، هیچ معنایی هویدا نیست، روز از پی شب، شب از پی روز، راهت را برو، رها کن مرا، بخند، رها کن مرا، بگذار برای تنهایی وقت و نیمه‌وقت، بدوقتی بیداری شبهایم عقربه‌ها را دنبال کنم و در دوربین‌ها به دنبال زنی مثل تو باشم، همراه مردی یک لاقبا و آسمان جل، بگذار به آن سگ آزاد در پیاده‌رو غبطه بخورم، بگذار مرگ را در حسرت زیستن به انتظار بنشینم و حال که نمیتوانم از تو دل بکنم از همه کس و همه چیز دل بکنم، بگذار تلافی زمانه را سر خودم درآورم، بگذار روی صندلی‌ام بنشینم و تمام تلاشم باز ماندن پلک‌هایم به روی سیاهی کتاب باشد، کتابی پر از حرفهای ناگفته‌ی بی‌معنی، زندگی‌ای پر از واژه‌های مغلق...

 

 

هیچکس به حرفهای ما گوش نمیدهد، برای همین بهتر است سکوت کنیم و انتظار شنیده شدن از کسی نداشته باشیم... الیوم بر تو واجب است سکوت، به هر صورت که برایت متصوّر و میّسر است بایست خفقان را بر خودت حاکم کنی، اگر از راه عادی نمیتوانی، حتّی المقدور دستت را جلوی دهانت بگیر و اینگونه سکوت کن...

 

 

خسته‌ام و یک گام تا این یقین که زندگی هیچوقت روی خوشش را به امثال ما مردم نشان نخواهد داد...

 

 

 و حقیقتا اینگونه‌ام که از حرف زدن احساس میکنم که روحم چرکین و سنگین میشود، هرقدر که حرفم ناحق هم نباشد و هرچند اندک باشد... احساس من به حرف زدن این است و چقدر سکوت در نظر من تقدّس دارد..