مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۳۹ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

 

 

 و من میدانم که عمرم را تباه کرده‌ام ولی اینکه چرا، نمیدانم!

 

 

 و این موضوع عجیب و غریبی است به نظرم، اینکه در نوع خانواده‌های ایرانی که لااقل میشناسم، پدر و مادر ایرانی یک شکل بیتفاوتی ( و منطق خشک) خاصّی نسبت به فرزندانشان دارند؛ بهتر بگویم، نسبت به ناراحتی و دپرس بودن فرزند خود (شما بگو فسردگی) هیچ واکنش محسوس و مفیدی از خود بروز نمیدهند، برعکس در قبال شادمانی و یا به نوعی شیش و بش زدن فرزند خود گاه احساس نگرانی میکنند که تو چه میکنی به چه مشغولی و یک گارد عجیبی میگیرند بعضا و ژست طلایه‌دار سپاه الله بودن (در این خصوص به ویژه مادران) که ای فرزند یاد خدا و قبر و قیامت میکنی و به ظواهر وظایف دینی‌ات پایبندی یا نه.. انگار ناف ما بچّه مسلمانها را به نوحه و حالت بکاء بریده‌اند و هر کسی که بخواهد کمی نرمالتر (عادّی تر) رفتار کند انگ روشنفکری و یا سستی در دین به پیشانی‌اش میخورد.. این موضوعی است که سالها محلّ فکر و بحث من و دوستان ایّام مدرسه و بعد از آنم بوده است.. این در کجای سنّت ما و تربیت جمعی ما و حافظه‌ی تاریخی و لسانی ماست که نوع خانواده‌های ایرانی، مذهبی و غیر مذهبی، سنّتی و حتّی در گونه‌های مدرن که نسبت به سلامت روان و حقّ فرزند در داشتن زندگی پرنشاط و شادمان هیچ عنایت مطلوبی نمیشود. هر چقدر هم والدین با دید باز و بینش روشن باشند باز هم در قبال یاد دادن این مطلب اقبالی ندارند که فرزند تنها خود مسئول رفتار و گفتار و انتخاب مسیر زندگی خویش است و خانواده جز یک نیروی حمایتی و مستشاری نیست.. تنها باز گذاشتن عرصه برای فرزند کافی نیست، سکوت در اکثر موارد به بیتفاوتی و بی‌اهمیّتی هم میتواند معنا شود، به خصوص که چگونه سکوت کردن و نگاه کردن و واگذاری عرصه انتخاب توسط والدین یادگیری نشده باشد؛ والدین نه تنها وظیفه دارند فرزند را در قبال انتخابهایش آزاد بگذارند (چون این آزادی است که آزادگی حقیقی و راه رسیدن به حقیقت را ممکن میسازد) که باید همه جوره او را حمایت کنند و به او قوّت قلب بدهند و زمینه مسئولیّت‌پذیری را در او بیانگیزند و آرامش و طمانینه را در وجود او به ودیعه نهند.... 

 

 

عمر به بیحاصلی گذشت و من بعد هم به بیحاصلی میگذرد...

 

 

 امروز دربرخورد با عصبانیّت بی‌مورد و متلکهای یک عزیز غریبه‌ای فقط سکوت کردم و احترام گذاشتم. الحق که میگویند شربتی گواراتر از فروبردن خشم نیست همینه. البتّه که آن بنده‌خدا هم بعد معذرت‌خواهی و تشکّر کرد..

 

 

مولا ما رو بطلب..

 

 

گاهی احساس میکنم دربرابرم تا چشم کار میکند ابتذال است و چیزی جز ابتذال باقی نمانده است. نمیگویم عقابی بر فراز آسمان که همانند کرکسی که روی تخته سنگی چمباتمه زده و نگاه ماسیده‌اش را به ابتذال دوخته، گویا هیچ احساسی جز نگریستن به آنسو، لاشه‌ی ابتذال، ندارد و انگار جایی بهتر از اینجا نمیشناسد، با این تفاوت که او مترصّد فرصتی است تا شکمی از عزا دربیاورد و من آنقدری سیر هستم که از دست و پنجه به ابتذال آلوده‌تر کردن احتراز کنم؛ سیر از ابتذال امروز و دیروز، سیر از ابتذال فردای همیشگی و سیر از بودن در و نگریستن به و دویدن تا و غصّه خوردن از دست ابتذال...

 

 

 شب از میانه گذشته است و هم چنان باقی است...

 

 

یه وقتایی یجور حوصله‌ی آدم سر میره که حوصله‌ی هیچکاری رو نداره، حتّی اون کارایی که انجام میداد که حوصله‌اش سر نره یا کارایی که مفیدن و مقابل حوصله‌ی سر رفته، زیر گاز رو هم کم کنی باز حوصله هه سر رفته و گندش رو میزنه به گاز، جمعه یکی از اون وقتایی است که بسیار مستعد عملیات روانی حوصله سر بری روی آدمه، به خصوص اگر بدونی از فرداش یعنی شنبه دوباره آش و کاسه همونه، روزای دوست نداشتنی دیگری انتظارت رو میکشه، روزایی که تو هیچ تمرکز و اراده‌ای روشون نداری، روزایی که بی‌اختیار و میل تو به اشکال گوناگون درمیان تا اعصابت رو به صد و بیست روش سامورایی مورد عنایت قرار بدن، شاید اگر جمعه بود و خودش زیاد مشکلی نبود، مشکل بیشتر در پس از جمعه است.. جمعه هر چقدر هم دلتنگ باشی و بشی، حوصله‌ات سر بره، به کارات نرسی و شب غمت بگیره ولی باز یه روز بوده که تو گذروندیش، تویی و مشکلاتت، امّا روزای بعد اینطور نیست، تویی و هزارتا مخاطره‌ای که میتونه دامنگیرت بشه، اونوقت برای فرار دلتنگی باید با فاجعه سر یه خم بگیری، باید از صدتا دام بگذری فقط برای اینکه کمتر تو دام بمونی و گرفتار بیحوصلگی بیشتر بشی..

 

 

خدایا! ما برای تو، خیلی از سختی‌ها را بر خود آسان کردیم؛ تو هم به فضل و کرمت بر ما آسان بگیر...

 

 

گاهی به سرم میزند نباشم، اصولا هیچ نمودی نداشته باشم، این خیلی حسّ بدی دارد و به آدم میدهد، یک صدای چندشی که هم میخواهی به آن گوش دهی و هم با خودت فکر میکنی و به خودت میگویی که چه که چه شود، حاصلش چه، برای چه، بعد چه! زندگی در دومتر در متر برای وقتی است که انسان از نفس بیفتد، محصور یک چاردیواری ماندن، حال در واقعیت ظاهر و چه در ذهن یعنی چه؟! اینکه ردای اجی مجی لاترجی‌ای بپوشی که دیده نشوی و غیب شوی فکر بچه‌گانه و ساده‌انگارانه‌ای است، مشکل اینجاست که تو باید به دیدگانت یاد دهی که هر چیزی را نبینی و از خیلی چیزها بگذری و ندیده انگاری و صفح جمیل کنی، چه در رابطه با غیر و دیگری و چه در رابطه‌ی با خویش و خودی..