اینقدر از نظر روحی و فکری خستهام که اگر بلایی هم سر خودم بیاورم جای تعجّب ندارد..
- ۰ نظر
- ۲۹ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۰۰
اینقدر از نظر روحی و فکری خستهام که اگر بلایی هم سر خودم بیاورم جای تعجّب ندارد..
خستهام، از این حس مزخرفی که دارم و نمیدانم که چه حس مزخرفی دارم خستهام، به جای روی سر این و آن اینجا که میتوانم غر بزنم نمیتوانم؟
در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد، وقت است که همچون مه تابان به درآیی...
خدایا من بندهی ناشکرت تو را در نعماتت دیدم، مرا در این شدّت رها نکن.. زندگی همینه یا راه رو کلا دارم اشتباه میرم؟! خستهام از این شبها، از صبح فردا، بگذار نسیّا منسیّا باشم، بگذار محو شوم، هیچ نمیخواهم، میخواهم ولی دیگر نمیخواهم، بگذار به حال خودم باشم، آه که چقدر جاهل و سادهدلم، من هیچ نمیدانم، من هیچ بلد نیستم حتّی سخن گفتن با تو و جایگاه تو، دقیقا برای چه چیزی مرا آفریدهای؟! حالم از این ژست فیلسوف مداری بهم میخورد، سوال من ژست نیست درد من است، مرا میبینی؟ تمام درد مرا؟ میبینی و هیچ نمیگویی؟ بیکار نیستی ولی مگر بیکار بودی که آفریدی مرا؟ حوصله خواندن ندارم، این مردمان شوق خواندن را از من گرفتهاند، شوق دیدن ندارم، این مردمان حوصلهی نگریستن را از من گرفتهاند.. من _احساسم این است_ من دیگر هیچ ندارم، یک لاقبای تمام و شاید بتوانم بگویم به مقام گر نبود جامه اطلس تو را دلق کهن ساتر تن بس تو را رسیدهام، گزافه نمیگویم و نمیخواهم از این تعبیر نمدی از تقدّس برای خودم دست و پا کنم.. امّا چه فایده؟!...
میخوام درددلهام رو یه جا خالی کنم، حرفام رو کفریاتم رو ولی جایی ندارم... نمیشه نوشت، میشه ولی.. بگذریم.. کاش میشد برای همیشه این آه سینهام را دفن کنم حتّی اگر به قیمت دفن کردن جانم تمام شود..
اگر دیروز درست بودم، امروز خراب نبودم.. خستهام چه کنم، ولی ادامه میدم...
حرف اضافه بسه، هیچکدوممون مرد جان نثاری برای همدیگه نیستیم.. محبّت چیه آشنایی چیه رفاقت چیه، وظیفه چیه، رابطه مادر فرزندی چیه پدر فرزندی چیه، وطن چیه، درد چیه همسایه چیه، نون و نمک چیه، قدرشناسی چیه، سکوت کنیم فقط، از تظاهر بکاهیم، از ریا و دورویی، ولش کن باباجون این قصّههای رنگ و لعابدار رو، تهش هیچ چی نصیب من و تو نمیشه، مایی که از ما بودن جز دوری چیزی یاد نگرفتیم، هی سمت دیوار میریم کج کج راه میریم گاهی برمیگردیم که خدانکنه یه خنجر ناغافل سمت ما بیاد، بدجنس نیستیما نیستندا فقط ناگزیریم، همهمون تو بد مخمصهای گیر افتادیم، گاهی از جهل گاهی از ترس، شاید در خفا بهمون یاد دادند یاد گرفتیم که نزنی میخوری، انگار هیچ چی دیگه حساب کتاب نداره، بپا، بپا عزیز من، تو تاریکی قدم برداری، از اومدن صبح گریزون باشی، هی بشینی غصّه بخوری از تنها نبودن ناامید باشی، این شد معنی زندگی آخه؟ هی تز بدی به همه فلان کنید بهمان نکنید تو رو سنه نه، برو کنار بذار باد بیاد..
یه وقتایی کلا احساس خوبی ندارم، انگار هیچ چی نیست که امیدوارکننده باشه، یه دلشورهی پنهان که رخوت به دنبال خودش داره...
ما که اینگونه به صورت خودجوش و خودکار اینگونه غمباریم و ناشاد، خدانکند که غمی از نو بیاید، امان امان!
فکر آمدن فردا و فرداها را که میکنم غصّهام میگیرد.. و این چیزی است که میگوییم روح زندگی در من و امثال من کشته شده.. روحی کشته شده و جسمی به اسارت گرفته شده.. با تصوّر این مطلب، من به کدام سمت و سو قدم برمیدارم و اصلا بود و نبود من در این عالم و ازدحام آدم و حیوان چه فرقی میکند؟! حاشا که غبطه خورم و حسد برم بر این و آن و حاشا که بخواهم به رنگ این و آن دربیایم ولی بد عذابی است این زجر مدام و تنهایی در ازدحام...!