مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۹ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

 

 

 من "یک انسان بدبخت به ظاهر افسرده که تمام تلاشش این استکه روی پای خودش بایستد" بیش نیستم!

 

 

راهی به بیرون نیست،
راهی به درون نشانم بده!

 

 

 در همه این سالها کم و بیش در فشار روحی زیسته‌ام و دریغ از یک گشایش و بهبود جدّی! همه چیز سر نیمچه مجرایی بوده است انگار که صرفا زنده بمانم! یک منفذ کوچک از نور که تنها روز را از شب تمییز دهم... امروز عصر با خودم فکر میکردم که آخر چه؟ چرا اینطور و به کدام سو و کجا ختم خواهد شد این زندگی؟ یک غم عجیب و یک درد جانسوز که کجدار و مریض نفس گیر میشود و بعد لحظاتی جاندار با شعله‌ای دامن‌گیر، یک سستی و خستگی که بعید میدانم از کرونا باشد، یک کسالت یک مرگ همیشگی که با من قدم میزند، یک هوشیاری مرموز و احساساتی خالص از هر شادی حواس پرت کننده‌ای که یادم نرود حال بدم را..  زمانی که شیفت نگهبانی دارم و در پادگان میمانم بارها میشود که فکر میکنم، به این زمانی که یخزده و انگار علایم حیات منجمدشده هیچ نشانه‌ای از خود نمی‌نمایند.. هوا سرد است، پتو به دور خودم میپیچم امّا سرما به استخوان رسیده، حتّی گرمازده هم که میشوی باز به استخوان میرسد، اصلا دوره کار با استخوان داشتن و کارد به اسخوان رساندن است! آه خدا! آه خدا! چه نعمات و امکاناتی، چه فراوانی و نفسهای بیشماری، هرز است؟ به هرزه میرود این عمر یا حاصل زندگی همین مقاومت دربرابر ابتلا و بلاست؟! کلمه‌ای برای بیان احساساتم نمی‌یابم، محرم نمی‌یابم، احساس میکنم آنچه را میخواهم بگویم یا به مجرّد ظاهر شدن حقیر می‌نماید و تمسخر میشود یا درک نمیشود یا که اعتمادی به آن نمیرود! آه، یک سکوت هرز گنگ، یک تبعید ابدی، این عجز بیهوده‌ی بی‌معنی، با خودم فکر کردم که انگار تا ابدالآباد سهم من از زندگی همین است، حال نقش من چیست؟ این چیزی است که وصول به آن و فهمیدنش یک درد مضاعفی است! خوب باید بود هر چند به ظاهر بد بنماییم یا باید خوب نشان داد و در خفا سعی در محو بدی‌ها نمود؟ اصلا چیزی عوض میشود؟ این زندگی از در مهر وارد میشود؟ شک دارم...!

 

 

 میدونم که میتونم ولی نمیتونم! حالم خوش نیست...!

 

 

میدونم کرونا هست، حال هیچکدوممون چندان به قاعده نیست، سربازی حسابی انرژی‌بره بیشتر از نظر تومخی و روحی شاید ولی همه اینا به کنار، من روم نمیشه دوستام رو ببینم انگار، روم نمیشه بگم بیاین ببینمتون، روم نمیشه چیکار کنم، روم نمیشه حتی زنگ بزنم روم نمیشه حال و احوال بپرسم، عذر تقصیر برای این حالت که نمیدونم چطور باید شرحش کنم، چیزی مهمی نیست ابدا ولی خب... نیاز به تمدّد اعصاب دارم، به یک سفر خوب، به یک روز طی کردن بی استرس، شاد بودن با چیزای کوچیک و با هم بودن‌ها، میخوام خودم بشم و طرد نشم، حال بدم باشه و حال خوب بگیرم، حال خوب بودم و واکنشش رو ببینم، نیاز دارم به کار مفید و از اون مهمتر احساس مفید بودن، من معذرتخواهی به خیلیا بدهکارم، از اون بیشتر به خانواده‌ام به دوستانم به رفقام که اونطور که باید نتونستم و نشد محبّت و احساسم رو بهشون نشون بدم، همیشه خدا احساس بد گناهکار بودن رو میکنم، چه باشم و چه نباشم، چه باشیم و چه نباشیم، کافی هستیم برای هم نه؟! قبول دارید میتونیم کافی باشیم برای هم؟ احساس میکنم خیلی دورم، هر کسی یه قاره و جغرافیای دیگه است، نمیدونم، این حرفها بماند به یادگار، وگرنه که به حرف چیزی درست نمیشه ولی خب همینش هم خیلیا نمیگن، دوست دارم تو یه خونه توی یه دشت سبز یا جایی با درختهای بلند تبریزی یا کاج باشم، تنها، دور از خانواده، دور از زندگی‌ای که دیگران تحمیل میکنند بهم به اسم اجبار و تحمیل و خدمت... میخوام مثل فلاسفه یونان برای خودم قدم بزنم، مثل عرفای مسلمان تو حال خودم باشم، مثل یه اروپایی لذتهای ساده و زودگذر داشته باشم، مثل یه آمریکایی لااقل از اینکه کسی جرات نمیکنه به کشورم حمله کنه خاطرم آسوده باشه و مثل خیلیا توی خیلی از جاهای این عالم دنبال شناخت خودم باشم و بازتعریف ایده‌آل‌هام و عمیق کردن دوستی‌هام و پاسداشت زندگی، مشغول نباشم به غصّه خوردن برای سرزمین و اقلیم و هموطن و همسایه‌ام، میخوام یه ذره خودخواه باشم، میخوام میخوام و حیف که میخوام...!

 

دریافت
حجم: 4.09 مگابایت
 

 

 

کنار سطل زباله ایستاد و جرعه پایانی بطری آب را سرکشید. دست راستش را در راستای سطل گرفت و مانند بازیکن حرفه‌ای که بخواهد توپ را مغزی به حلقه بیندازد پرتاب کرد، بومب، تاریکی شب لرزید! خواست به راهش ادامه دهد دوقدم جلوتر نجوایی به گوشش رسید: آقا آقا!" صورتش را برگرداند به چپ و کیسه‌ای زباله را سر کوچه دید، مردی چند قدم پایینتر روی سکوی یک خانه نشسته بود، بهتر بگویم پلاسیده بود: خدا از بزرگی کمت نکنه جوون، یک کمکی به ما بکن!" ببخشید پولی ندارم! این را گفت و یادش آمد یک اسکناس را در جیبش گذاشته بود، بی درنگ از جیبش درآورد به سمت مرد حرکت کرد: بفرمایید!" خدا خیرت بده خدا سلامتی بده خدا خانواده‌ات را برایت حفظ کند، جوان رو برگرداند تا پیرمرد را بیش از این اندوهگین و شرمنده و به تکلّف درآمده نبیند امّا ناگهان ایستاد و به رسم ادب و هم کلامی انگار بار دیگر رو به او کرد تا گفته‌اش را با سکوت محترمانه بشنود و از تنهایی شبانه‌اش قدری بکاهد! به راستی چه عجله‌ای بود در رسیدن! وقتی رسیدنی در کار نبود جز در راه ماندنی بی‌رغبت و بی‌هدف! تاریکی خانه با خیابان چه فرقی میکند وقتی خورشید به کوچه‌ی ما سری نمیزند! : به هر چی آرزو داری برسی الاهی! این را پیرمرد گفت! پیر کارکشته‌ای که بهتر میدانست دنیا آرزوکش است و انسان تا انتها نمی‌فهمد آرزویی در کار نبوده! در دلش نجوا کرد: من که آرزویی ندارم، من هیچ آرزویی ندارم! و خودش را و پیرمرد را به دستان مهربان و عیب‌پوش شب سپرد، در خلوت ناشکیب کوچه‌ها آرزویی نبود....!

 

 

  دندان به جگر بگیر لامصب، تنها بمان ولی استوار، خلوت غمگین خودت را حفظ کن و به این مردمان پناه نبر، خدا را بخوان ولی چیزی از او نخواه، دندان به جگر بگیر لامصب، روزی خواهی مرد، روزی راحت خواهی شد...

 

 

 کاش کسی را دوست نمیداشتی تا حال که به محبّت دیگری احساس نیاز کنی! (این تا جمله رو منفی میکرد یا مثبت؟!)

 

 

بالاخره یه روز نوبت سکوت بی‌دغدغه‌ی ما هم میرسه.. تحمّل کن، این روزا میگذره..