مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۱۰ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

 

یک ثانیه شوق زندگی در دل انداختیم و عمری به جان کندن باید از دل برون کنیم و حسرتش را به گور ببریم..

 

دلشکسته‌ام، به خاطر تمام تصمیم‌های بزرگ و کوچک زندگی‌ام که نتیجه‌ای جز حیرانی، خستگی و تنهایی بیشتر در مسیر زندگی نداشته‌اند، اینجا که ایستاده‌ام...

 

 

 

مدتهاست از یکدستی بدم میاد، قرابت زورکی در فکر و سبک زندگی، طلب یکدستی از بیخردی است و بی‌روحی می‌زاید! خود خدا میگه رنگارنگ آفریدمتون...

 

 

چه فرقی میکنه چرا چطور، احساس مرگ مرگه.. بیزارم از زندگی و کسی رو ندارم که بهش بگم، دوستانم مرگ مرا می‌بینند و عزیزانم مرگ مرا میخواهند، چه فایده از گفتن وقتی دل را چرکین کند و کام را تلخ، ولی نمیتوانم این حجم سکوت و تنهایی و حیرت را در خودم دفن کنم... میخواهم حرف بزنم ولی سینه‌ام حبس است، لایق زیستن، لیاقت این زندگی نکبت را دارم؟ این تکرار هرروزه نواقص، کنار آمدن با خویش، کنار آمدن با پیاده‌روی تنها تا ابدیّت، همه با جزم اثبات میکنند، انکار میکنند، من امّا خسته‌ام از فهمیدن اینکه چه میخواهم، در اعماق وجودم این درد ناملموس از چیست، این گریختن از کیست، میخواهم سرم را روی میز بگذارم و بی‌اغراق بمیرم، بی‌آنکه تصویر مرگ را در مردمک چشمان عزیزانم برانگیزانم...

 

 

چه عرض کنیم، زورم نمیرسد به جمع کردن همه، یعنی در توانم نیست شتافتن به سوی کسی که از من گریخته است. چرا من یادی بکنم، چرا دیگران یادی از من نمیکنند؟ همانطور که به دیگران حق میدهم به خودم نیز باید حق بدهم! شاید بهتر باشد آنان که فراموشم کرد‌ه‌اند را سر به سرشان نگذارم، آشنایان قدیمی را چون غریبه بپندارم، چرا باید همیشه گوشه ذهن من این باشد که وظیفه دارم از کسانی یاد کنم که در تاریکترین لحظات تنهایی خودم یادی از من نکرده‌اند؟ آیا این از ضربه‌ای برمی‌خیزد که از عشقی ناتمام و یکطرفه کشیده‌ام؟ از طرفی دیگر میترسم سر زلفی به کسی پیوند بزنم، آن فرد هر کس میخواهد باشد حتّی به ظاهر دوستی قدیمی، احساس تب و حرارت میکنم از این فکر، شاید آنانکه دوست داشته‌ام هیچوقت ذرّ‌ه‌ای دغدغه‌مند من نبوده‌اند، ذهنیّتم از دوستی و دوست داشتن ضربه خورده است و هیچ چیزی در این روزها و شبهای سیاه تنهایی دستگیر و یاور من به روشنی نبوده‌ است، نه شکوفایی ناگزیر معرفتی از شکست و نه گلواژه‌ی دعایی و نه تمنّای احساس غزلی و نه لطف گاه به گاه دوستی، هیچ چیز مرا نجات نداده است از این غرقاب، کاش انسان دور خیلی چیزها خط بکشد قبل از آنکه آن چیزها دور هستی او خط بکشند، این ماجرای خودداری نیست ماجرای وحشت است، وحشت از اینکه باید به چیزی برگردم که از آن می‌گریخته‌ام، باید به خودم بپردازم و همه چیز را به امان خدا بسپارم، از من که در کار خویش مانده‌ام و درمانده‌ام چه کاری برمی‌آید، نمیدانم، کاش نقطه‌ی خداحافظی از دلخوری نبود، کاش این روزها از آن من نبود...

 

 

 

 

 

خسته‌ام خدا، سرگردانم، هر چقدر هم در خلوت خودم مودبانه در دل به سوی تو بگشایم، افاقه نمیکند صبوری بر چیزی که نمیدانی اصلا چیست، باید این دردها را با خودم به گور ببرم، لابد اینگونه است، تسکین نمی‌گیرد که نمی‌گیرد، خسته‌ام...

 

 

کی تو این زندگی روی آرامش رو میبینیم خدا میدونه!...

 

 

حالا اون چه فازی بود که تو خواب یه کاره رفتم به سمت اون دوستمون که از قضا صدای خوبی هم داره و با صدای گرم و مخملی‌ای بهش گفتم: گاهی خورشید از پشت انسان طلوع میکنه!...

 

 

بیزارم از بودن، بیزارم از کسی شدن، گرد و خاک کردن، اثبات کردن خود برای هیچ، لبخند قهرمانانه از سر افتخار زدن، بیزارم از خرد کردن دیگری برای درخشیدن خودم، نفرت از دیگری برای دوست داشتن خودم... بیزارم از بودن برای چیزی شدن!.. و چون فهمیده‌ام در اصل وجودم برای هیچکس محلّی از اعراب ندارد دیگر خوفی از رسوایی و لغزش و خوش‌نیامدن دیگران ندارم یا لااقل کمتر دارم!..

 

شوقش رفته و نیمچه نیازش مانده!