مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۷۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است


چو قسمت ازلی بی‌حضور ما کردند، گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر... امّا وای اگر اندک در چشم تو بزرگ بنماید. این اندک وجود ماست، حیثیت ماست، قدر و منزلت ماست، ولی دردهای هر کسی برایش بزرگ است یا بهتر بگویم آنچه که درد میماند و زخمی که بهبود نمیشود، خب برای آن جسم برای آن روح بزرگ بوده است و این مساله در هرکسی تفاوت میکند. ما از آفرینش خرده نگیریم، از عالم و آدم خرده نگیریم، دربرابر خدا کرنش کنیم، عاقبت خودمانیم و خودمان؛ این دل بیچاره که دیواری کوتاهتر از آن نیست را چه کنیم؟! از خودمان هم خرده نگیریم؟ پس ناراحتی‌هایمان را به که حواله دهیم و تقصیرها را گردن چه کسی بیندازیم؟ رضایت یک حس درونی است، بله، با بیرون هم ربط دارد ولی یک حس درونی است؛ وقتی درونت آشوب است، چه باید کرد؟! میگوید قواعد از پیش تعیین شده است، بازی از قبل معلوم است، برنده و بازنده‌ی این داستان شاهکار مشخص است، ما از چه کسی نقشه‌ی راه بپرسیم؟ التیام گویای پاسخ ما و چشم بینای درمان ما و گوش شنوای آلام و آرزوها و سوالات ما کجاست؟ چه کسی است؟ خود ما؟ خب، اینکه عجیب است، این واقعا وضع غریبی است..‌ از کجا باید کنکاش کرد که ما چه بودیم، چه هستیم و چه خواهیم بود؟ .... بگذار از خودمان خرده بگیریم، معرفت ازلی ما آنچنانی نیست؛ ما تا ابد گرفتار همین جواب از پیش معلوم و سکوت عجیب ناگزیر هستیم...

(قصد من شرح بیت نیست. بحث قسمت، تقدیر و ازل هم بحث دقیقی است و از فهم من خارج است... اهلش بگویند...)


محبّت دلچسب و آرام رو باید یادگرفت. نازکردن و ادادرآوردن محبّت آمیز رو باید دید و یادگرفت؛ وگرنه سخن محبت‌آمیز تو و نگاه صلح‌آمیز تو هم بدل به داد و فریاد میشود و در جامه‌ی تند و خشنی ظاهر میشود... همانطور که ما باید چگونه فکر کردن و اینکه به چه چیزهایی باید فکر بکنیم و به چه چیزهایی نه رو هم یاد بگیریم و...

(البته در اینکه چرا مادرها فکر میکنند با داد و بیداد کردن و محاکمه کردن بچه‌هاشون و تهدید کردنشون و و و هم میتوان محبت کرد و اینها رو محبت دانست، جای سوال داره :)


سلام خوبی؟ چه میکنی چخبر؟

هرچند اینجا رو نمیخونی...

ای خدا! ای بزرگوارا! مرا یاری ده که دیگر از تو کمتر بگویم، پیش این و آن...

(آهنگ: راز؛ آلبوم وداع؛ حسام‌الدین سراج) سراج یعنی چراغ...


چه نقشها که برانگیختیم و سود نداشت... تفو بر این زندگی، تفو بر من.. تفو بر گذشته‌ام، تفو بر آینده‌ام.. تفو بر خوابم، تفو بر بیداری‌ام... تفو بر عشقم، تفو بر نفرتم... تفو بر ایمانم، تفو بر کفرم... تفو بر شعرم، تفو بر منطقم... تفو بر تنهایی‌ام، تفو بر رسوایی‌ام... تفو بر انسانیتم، تفو بر حیوانیتم... تفو بر سکوتم، تفو بر حرفم... تفو بر گریه‌ام، تفو بر خنده‌ام... تفو بر صورتم، تفو بر سیرتم... تفو بر تلاش، تفو بر تنبلی... تفو بر دشمنی، تفو بر دوستی... تفو بر خستگی‌ام، تفو بر سرافرازی‌ام... تفو بر خواهشم، تفو بر غرورم... تفو بر آرامشم، تفو بر اضطرابم... تفو بر وجودم، تفو بر نبودم... تفو بر مرگم، تفو بر من... تفو بر جوانی‌ام، تفو بر جوانی‌ام...

بارها شده که خواسته‌ام قهر کنم. از ناراحتی و گرفتگی و اندوه و فسردگی و پژمردگی و رنجش و عدم فهم متقابل و تنهایی و و و... ولی نکرده‌ام، چون میدانستم این منم که برای آشتی دوباره باید قدم پیش بگذارم و دوچندان سرم را کج کنم و این منم که پشیمان میشوم از قهر و جدایی، به خاطر تمام ثانیه‌ها و لحظه‌های با هم بودن و برای هم بودن و به پای هم خندیدن و گریستن و همه گوش و دهان شدن...
(عاشقی چیست به جز شادی و مهر و غم و قهر، نه من از قهر تو غمگین نه تو از مهرم شاد؛ فاضل) (گرچه با این شیوه جای آشتی نگذاشتی، دوستت دارم به صلح و جنگ و قهر و آشتی؛ منزوی عزیز)


رفیق عزیز خیلی قدیمی من! وقتی سوالی از تو میپرسم و میبینم میبینی و به دستت میرسد و جوابم را نمیدهی، ناراحت میشوم. این کم‌محلّی را حمل بر کم‌قدر بودن خودم و بی‌محبتی تو نسبت به خودم میدانم. نمیدانم؛ شاید حواست نبوده و یا یادت رفته که جواب بدهی و یا شاید گمان کردی که پاسخت چندان اهمیتی یا فایده‌ای نداشته باشد؛ اما من میگویم فایده داشت. اما به رویم هم نخواهم آورد و با پرسش دوباره باعث مزاحمتت نخواهم شد؛ چون دانسته‌ام هیچ سکوتی بیعلت نیست... عکستان را دیدم، یاد قدیم کردم و با تمام تنهایی‌ها و ناراحتی‌ها که در فراقتان کشیدم، دوباره حس محبت و رفاقتی که داشتیم خنده‌ی کمرنگی بر لبانم آورد؛ میخواستم تصدیق کنی نامهایتان را، اما نکردی. این روزها خیلی بیشتر دارم تمرین میکنم که آستانه‌ی تحملم و چشم‌پوشی‌ام را بالا ببرم. باید بفهمم که گذر زمان کار خودش را میکند، ما فراموشکار میشویم، ما بیحوصله میشویم و یادمان میرود روزهایی که با هم سپری کردیم و نان و نمکی که با هم خوردیم. از دست هم خسته میشویم، خیلی زودتر از قبل، فکرمان شلوغتر میشود و زندگیمان پر مشغله‌تر و وقتمان کوتاهتر و طاقتمان طاقتر... شاید باور به همین نکته است که مرا مجبور به آن میکند که گوشه‌ای بخزم، نکند من هم چیزی بر زبانم بیاورم که خاطر عزیزانم را مکدر کند و نکند من هم عکسی از محفل خوشی‌ام بگذارم، بیخیال از اینکه او که دوستش دارم میبیند و سهمی از خوشی ندارد. آه که تقدیر دوری و حسرت، وظیفه‌ی اصلی زمان است... و دلتنگی تنها چیزی است که برای ما میماند، تا آخر زندگی...


درست ببین؛ درست بنگر که بر چه چیزهایی پا گذاشته‌ای، در چه مسیری قدم گذاشته‌ای. انتها، ابتدای راه نه، نه؛ مساله‌ همین ردپای توست... تو بر چه چیز پا گذاشتی مصطفی، این اثر توست که میماند، ولی از تو جدا نمیشود و می‌آید، آری به استقبالت می‌آید آنچه که برجاگذاشته‌ای؛ همیشه‌ جلوی چشمان تو خواهد بود وصف خار و گل راه، مصطفا! پایت چون قلبت همه‌چیز را دیده است و ثبت کرده‌ است وقوع اشک شبنم را به تن بی‌رمق علفزار تشنه از ندیدن آفتاب.....

گریه‌ات از همین است نه؟ آری، گریه‌ام از همین است..‌


بگونه‌ای گریبانم را میگیرد که جانم را حاضرم هماندم بدهم.. میگویم بی انصاف، حال که همه مرا رها کرده‌اند چرا دست از سر من برنمیداری؟ وقت و بیوقت با شعله‌ی آتشی در دست می‌آیی و با آن نگاه مسخره‌ات با بیرحمی تمام سینه‌ام را به آتش میکشی،.. من آخر از تو به چه کسی پناه ببرم؟! از تکه‌ای از قلبم آفریدمت و تو اینگونه نمک به حرامی میکنی؟... چرا متاثرم میکنم، چرا حسرت را به دلم می‌اندازی، چرا نمیگذاری فکرم درست کار کند تا از این حیرت وحشتناک به درآیم، چرا مراعات حال مرا نمیکنی، چرا با من راه نمی‌آیی، چرا چرا... من تو را میپذیرم، تا هروقت که میخواهی باش، اما کامم را بیش از این تلخ نکن، دنیایم را به چشمانم سیاه نکن، کچلم نکن، آشوب به جانم نزن... من از دنیا فقط تو را دارم، بی‌انصاف، نمیگویم دوستم داشته باش اما لااقل دشمنی نکن.. ای غم، ای همیشه در خلوت و جلوت پیدا، مرا در تنهایی تو در تویت کشاندی که رسوایم کنی؟ خوارم کنی؟ من اگر خوار شوم تو ذلیل میشوی،... من از تو زندگی نمیخواهم، نمیگویم حق را به من بده گاهگاهی هم، اما راهی نشان بده که از قصبه دور شوم، از این آدمیان دورتر و دورتر شوم، اسب خاطره را هی کن، بگذار خود مرکبی از خیال بیافرینم و تا آنسوی دشت بی‌ملال بیخیالی، تنها بتازم... من از تو هیچ نمیخواهم، آبرویم را نبر، نگذار با انگشت قلبم را نشانه بروند که آن جایگاه توست، مرا و خودت را بازیچه‌ی کوی و برزن نکن، بگذار آنقدر بر سر و کله‌ی هم بزنیم تا همه‌چیز از خاطرمان برود حتی اهمیت نفس‌کشیدن... بگذار خوشی‌مان و ترس‌مان از دست نرود که اگر برود کسی بازپس‌شان نخواهد داد.... باعشق؛ دوستدارت ای غم، غمین.

( سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به روی، شکایت از که کنم خانگی است غمّازم /حافظ )


ما بیشتر به چیزهایی که از دست داده‌ایم فکر میکنیم یا چیزهایی که به دست نیاورده‌ایم؟ از دست‌رفته‌ها سهم‌آگینترند یا به دست نیامده‌ها؟ هزینه‌ها یا فرصتها؟.... گاهی فکر میکنم همه‌چیز را از دست داده‌ام پیش از آنکه به دست بیاورم...

...

طرف تو فیلم گی از آب درمیاد، همه بیشتر تحویلش میگیرن‌ تازه. اینجا باید اثبات کنی آدمی اصلن... طرف تو فیلم اونکاره است، ما میگیم عاشقه‌ها... به کدوم سمت داریم میریم واقعا؟!

...

ادب، اخلاق، متانت، بزرگواری و ... رو یادنگرفته باشی، بهت یاد نداده باشن، کاری نمیشه کرد. نشده دیگه، تظاهرکردنی هم نیست... البته که یه جاهایی اخلاقی‌ بودن جز اینکه خود آدم رو به زحمت بندازه حاصلی نداره؛ وقتی اخلاق و بی‌اخلاقی در چشم مابقی تفاوتی نکنه. پس راحت باش عزیز من، مثل همیشه، انتظاری ازت نیست...