میدونی قبل از اینکه تکبیر ببندی چی باید بگی:" گور همهی دنیا و مافیهاش" الله اکبر... به نظر من قابلیت استحباب داره...
- ۰ نظر
- ۰۳ آبان ۹۷ ، ۲۳:۰۰
میدونی قبل از اینکه تکبیر ببندی چی باید بگی:" گور همهی دنیا و مافیهاش" الله اکبر... به نظر من قابلیت استحباب داره...
لذتبخش است خبر موفقیتت را از یک غریبه بشنوی... کسی که هیچ صنمی با تو ندارد و خوشحالی تو شاید هیچ دخلی به او نداشته باشد.. این محبت زیباست، این محبت به رنگ انسانیت است به رنگ پاکی است... بی چشمداشت... آنوقت است که میفهمی محبت در غریبانگی آن میکند که ستاره برای دلیل راه کاروان...
اینقدر به من ضدحال زدهای که دیگر حالی برایم نمانده است... ای مثلاً روزگار...
شما چندبار یک اشتباه را میکنید تا بفهمید دارید اشتباه میکنید؟!! :)
...
...آنکه با ناز و کرشمهی مردی دل میبازد، با ناز و کرشمهی دیگری دوباره دل از دست میدهد.. خاصیّت مرد ناز و ادا نیست، خصلت او ابهت و غرور اوست و سختگی او در متانت و وقار او.. مرد واقعی شوخطبع است ولی جلف نیست...
برای خوابیدن یک فکر بیسرانجام کافی است و برای نخوابیدن یک عشق ناتمام...
همانطور که آرامش میتواند رنگی از طوفانی هولناک داشته باشد و خبر از فاجعه دهد، در پس سکوت هم میتواند غوغایی مهیب پنهان شده باشد... رفته بودم به مرکز تبادل برای فروش چند کتاب مهندسی و شیمی و ریاضی که بعضا برای برادرم بود و قسمی برای خودم، گفتم سری هم به قفسات بزنم بلکه کتاب به دردبخوری هم پیدا کردم. در بخش ادبیات چشمم به کتابی خورد که جمعآوری مصاحبهها و مطالبی درباره جلالآلاحمد بود. کتابی خوبی بود و همین علاقمندی نسبت به جلال و البته قیمت واقعا کم کتاب :) من را راغب به خریدن آن کرد؛ البته کتابهای دیگری هم بود که گفتم دوباره بعد خواهم رفت تا به قیمت کمتری بشود بخرم :) الحاصل مصاحبه به این و آن و اینجور مطالب. مصاحبهای با جناب انورخامهای بود که بیشتر به فعالیتهای حزبی جلال و انشعابش از توده پرداخته بود. میگفت از حزب بیرون آمدیم فلان حزب را تاسیس کردیم فلان جمعیت را پس از آن ترتیب دادیم فلان نشریه را به کار انداختیم که سه شماره بیشتر نداشت در فلان روزنامه مشغول کار شدیم و و و ... یعنی صدبار شروع میکردند و نه خسته میشدند و نه از تک و تا میافتادند و نه مانعی برایشان بوده... خود جلال اول طرفدار فلان کس بوده بعد به اشتباه فکر آنطرف و استدلالش پی میبرد و از نظرش برمیگردد بعد طرفدار فلان جریان و حزب میشود پس از آن فلان ووو... یعنی دائم در تحول و تبدیل و در تکاپو بودن... یعنی میخواهم به این نکته اشاره کنم که وقتی طرف چند جلد خاطرات مینویسد، چون واقعا در زندگیاش کاری کرده، مجالی بوده برای تجربه و استفاده و فعالیت، واقعا هدفی داشته برنامهای داشته، عرضه و انگیزه و فراغی بوده، از عمرش استفاده کرده بالاخره مشغولیّتی بوده بعضا برکتی بوده... دربارهاش این همه قول و فکر و تایید و رد وجود دارد چون خودش برای خودش فکری داشته، شخصیّتی بوده.... بعد شما حساب کن ما اگر، من و امثال من و جوانان این زمان، ما اگر بخواهیم درباره زندگیمان چیزی بنویسیم و تازه دیگرانی هم بگویند درباره ما، هرچند مطالب ساده و بیفایده، بعید میدانم دفتری چهلبرگ را تغذیه کند، آن هم اگر یک خط در میان نوشته شود :) من خودم چقدر دوست داشتم کار مطبوعاتی را، نه کار زرد و نشریات زرد خبر و تحلیلهای آبکی و مطالب و اطلاعات دوغی از فلان و بهمان سلبریتی... حداقل یک نشریه بود برای نوشتن و به جریان افتادن و فکر کردن... القصّه....... (البته که پر واضح است منظور از این شاخه به آن شاخه پریدن نیست و نه رنگ عوض کردن... مهم زندگی کردن و فکر کردن و در جستجوی حقیقت بودن و موثر بودن است...)
و غمانگیزتر از همه این است که وقتی سکوت میکنی، مشتاق جانوری با تو نگوید که با من حرف بزن، برایم شعری بخوان... مرگ انسان درست در همین نقطه اتفاق میافتد چه برسد به شاعر...
به کسی نیاز دارم که چند لحظه یکبار به من تلنگر بزند که ای فلانی، تو اکنون مشغول چه هستی؟ چه میکنی؟ تو اینکار را میکنی برای این و اگر برای این نه پس نترس آنهنگام که اینکار رو به تمامی نهاد؛ نکند ناگهان به خودآیی که من کجایم و چه میکنم که اگر دچار کابوس اشتباه شدی دیگر حقیقت از ضمیر قلبت پاک میشود و نکند و نکند که دچار کابوس شوی که کابوس اگر در ازای اشتباه باشد قابل التیام است، وای اگر کابوس از پی بیداری آید و بدان که بیداری از رویا میآید، پس وای بر تو که اگر این زنهار را وقعی ننهی و بترسی و بر این لرز رویا را در دل بیداری بمیرانی که سقط رویا یعنی مرگ بیداری شیرینی که میتوانستی بیافرینی...
آری! تنهایی، دلیل مرگ تنهایی است که هستند ولی بیروحند، بیغمند، مغمومند، ناخوشند...
و بر من گران است که دیگرانی بیشتر از من به تو نزدیک باشند و از حال تو مطلع، حال آنکه من در این نقطهی کور دور به اندک خبری از تو تشنه باشم و جانم بیرمق... افسوس از این زندگی که آنچه میدهد بازپس نمیگیرد مگر آنکه بداند اگر به خود انسان باشد هیچوقت آنرا نخواهد داد و یقینا دادن جان راحتترین کارهاست....