مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۱۰۴ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

خدایا مرا گرفتار چه کردی؟! من نیز نیاز به خواب دارم، نیاز به بیداری دارم... خدایا خسته شدم از این برزخ دوزخی، حالم را ببین، دستم را بگیر و مرا رشحه‌ای از خوشی معرفتت رهایی ده...


مردم کصخلن یا حریص شدن؟ طرف اومده تو دومتر جا، دونفری اومدن، بعد یکیشون دقیقا جلوی صندوق میخکوب شده خیمه زده، همراهش هم با اون قد دیلاق اومده صاف زیر سقف کوتاه وایساده؛ خب مثل آدم وایسا بیا اینور که جا هست، چرا مثل خر گردنت رو دور صندوقچه میپیچونه... میخواست ساندویچ بده علی آقا طرف پرید قاپید، خب اسگل خان بذار مشخص بشه چی تناول میفرمایی نوبتت معین بشه بعد مثل گودزیلا بپر وسط، والا.. خوراک گودزیلا نشی الاهی...

چرا خودت را برای کسی چس میکنی که به اندازه‌ی پهن برایت ارزش قائل نیست؟!


بله خب همه قرمه‌سبزی رو دوست دارند، اما چه زمانی؟ وقتی خوب جاافتاد..‌ وگرنه خود سبزی قرمه‌ی نپخته یا تف داده نشده رو بدون گرده لیمو یا لیمو امانی یا نمیدونم بی هیچ قره‌قورت و لوبیا و آپشن‌هایی که هر کسی اضافه میکنه، دوست نداره... این آوردن منظور اصلی و فعل پس از ردیف کردن یه مشت کلمه از نظر نگارشی مشکل داره ولی میخواستم عمق معنا و شدت فاجعه رو نشون بدم که عزیز من! اونچیزی که حضرتعالی یا شماها عشق مینامید و به ازای مزیت‌ها یا امتیازات خاص جسمی یا حتی پرستیژ و پول و منصب یه نفر در درونتون به وجود میاد عشق نیست. اهه زکی اینطوراس؟! عشق رو تو میفهمی فقط بچه فوکولی؟ نه عزیز من بحث من این حرفا نیست، خوب گوش بده ببین چی میگم، اینکه با سبک سنگین کردن و امتیاز دادن و فالس و ترو کردن یه نفر رو روی چشمت بذاری خوبه‌ها ولی این اسمش میشه زرنگی، گزینش و کلماتی دیگه که الان حالش رو ندارم مغزم یاری نمیده نمیگم‌. عشق یعنی اینکه یه نفر رو درهم دوست داشته باشی جاهلانه دوست داشته باشی عالمانه ولی از یه جا که نمیدونی کجا و چرا دوست داشته باشی، دربست دوست داشته باشی درهم دوست داشته باشی از خودت و دودوتا چهارتا و منافع و آرزوهات بیشتر دوست داشته باشی.... نمیدونم منظورم رو فهمیدی یا نه ولی اگر گفتی کصافط دوست دارم یعنی عاشقی اگر گفتی عوضی نفهم یعنی عاشقی اگر فحش خواهر مادر کشیدی به طرف و گفتی میخوامت یعنی مریضی؟! نه یعنی عاشقی:)) یک نفر با تمام نقاط ضعفش نقصش با تمام اشتباهات و خطاها و کج و کولگی و حفره و چاله‌هاش رو دلت سنگینی کنه، یعنی وجود اون فرد هم چنان برای تو در آسمون یکه‌تازی کنه، بدرخش‌ه اسمش، گر بگیره وجودت از حضورش و فروبریزی از حرکاتش و پرت و پلا بشی از نبودش و از این شر و ورا :) خلاصه این عشق‌ه مشتی نه اون، اگه خوشت اومد بسم‌الله باز هم بگو ازش و بخون ازش وگرنه خودت رو گول نزن، الکی عشق عشق نکن، پز شعر خوندن از سعدی و مولانا نزن که بعدش حرمت عشق و عاشقی رو زیر پات بذاری و به باد هوا بگیری..‌ عشق انتخابی نیست، من میگم نیست چون همه شواهد و قراین مکتوب و مشهود حاکی از همین‌ه، خدا میخواد نمیدونم، یجور خلاصه تو دلت میاد، انتصابی‌ه؟ شاید... پس اونکه دونفر کم‌کم رو شناخت از هم و یا حتی کم‌کم با ارتباط و بعد از ازدواج پیدا میکنن چی اونا عشق نیست؟ من اصلن مقصودم این نیست که چی عشق‌ه چی نیست یا از چه راهی به عشق میرسی یا نه چی میشه که اینطور میشه. من میگم اون علائم هست، اون نشانه‌ها و موارد هست اگر تونستی بگی صادق‌ه فبها وگرنه که نه... اصلن من حرفم اینه یه جاهایی شناخت یعنی چراغ قوه گرفتن رو نقاط تاریک اصلن عشق یعنی چشم‌پوشی میگه غض بصر کن. طبع عشق کورکورانه بودنش‌ه؛ این یعنی عشق با شناخت و تکامل و اصلاح منافات داره؟ ابدا حرف من این نیست، من میگم عشق یعنی صبر، یعنی بزرگواری یعنی احسان بی‌چشمداشت یعنی ایثار یعنی از خودگذشتگی و با تمام وجود یکی شدن یعنی اینکه رو بدیها توقف نباید کرد یعنی موش ندوونی رواعصاب راه نری خودخواهی نکنی تلافی نکنی تکبر نورزی یعنی فضولی نکن کنجکاوی الکی نکن ببخش سیاهی رو بزرگش نکن با محبّت روشنش کن.... گرفتی چی میگم؟ والله اگر گرفته باشی :) باقی حرفها........


یکی از ترسهای بزرگ‌ من، فوبیای غافلگیری نام دارد. این فوبیا رو از خودم درآوردم، نمیدونم واقعا هم وجود دارد یا نه، احتمالا هست... تا می‌آیی با دردهایت و دلتنگی‌هایت کنار بیایی و زیر و خم نقاط ضعف و بدی و خوبی و قوتت را بشناسی و بالاخره یاور امور رو اوستا کنی، یکدفعه یک چکه ناراحتی جدید اضطراب جدید ناگهانی و بی‌انتظار اتفاق بیفتد و خبرش سر برسد و ظرف واژگون شود... برای همین اکثر اوقات که این حالت ترس در من ظهور میکند زیر لب دعاگو میشوم برای همه، دوست و آشنا و خانواده و جامعه و ... که خدایا ما را از ابتلاء و بلا و فجئه دور کن و بر ما به سبب ظلم و کفران نعمت و گناه خشم مگیر.... که من با درد خودم قرینم و رفیق، با درد دیگرانی عزیزانم نه که البته درد من هم هست و درد خودم...


و شکیبایی همان حقیقتی است که دور از واقعیت می‌نمایاند ولیکن تنها چیزی است که برای انسان میماند...


اگر میشد سایه گذشته و شمیم آینده را از جلوی چشمان و جانمان دور کنیم، شاید میشد زندگی را شروع کرد... هربار خواستم فراموش کنم که تنهایم، محکوم به شکست بودم.. خدایا، کمکم کن که استوار بمانم حتی تنها، حتی سرشکسته و دلشکسته، اما انسان بمانم، با روحی بلند و قلبی پاک... خدایا! نگذار بیش از این به تلاطم بود و نبود بیفتم... خدایا! تو خود شاهدی که اگر میشد بیش از این نمی‌ماندم اما انگار هنوز باید بمانم.. باید قوی بمانم برای عزیزانم... دیگر این مصطفا آن مصطفی نیست؛ آن مصطفی مرد پس از این پس باید وجودم را متعالی کنم و برای خوبی فدا کنم.. نمیگویم برای دیگران باید زیست لکن اگر تاثیر و تاثری است بایست نیکو و کامل باشد...‌ این نه برگشت است و نه بازگشت.. این فرگشت است!؟ شاید...


و دیگر پس از این از دلبستگی نخواهم گفت، همه چیز رنگ وابستگی دارد... این دنیا با دلهای ما جور نیست...


اینطور نباشد که تازه به خودت بیایی که کاری باید کرد، کاری نشاید کرد که شب وقت خواب است و حساب و نه بیدارباش و کار... اگر روز به خودت بودی، شب اینچنین بیخود نمیشدی...

خب آقای کارآگاه چی فکر میکنید؟!

● جسد به شدت چاک خورده؛ این نشان از این داره که ضربات متعددی وارد شده ولی من یه حدس مهمتری به ذهنم رسید..

چه چیزی آقای کارآگاه؟!

● این ضربات پس از قتل صورت گرفته

از کجا این نتیجه به ذهنتون رسید؟

● واضح‌ه! ببین ضربات بصورت عمقی وارد نشده یعنی همه این ضربات سطحی بوده، پس هدف از واردشدن این ضربات تسریع روند جان دادن مقتول نبوده، پس قاتل بایست انگیزه دیگه‌ای داشته باشه برای این...

چه انگیزه‌ای؟!

● خیلی عجولی جوون! نمیذاری حرفم رو تموم کنم. هاهاها چندسا‌له وارد این حرفه شدی؟!

ببخشید آقای مسترهویج. راستش باید بگم من خیلی ذوق زده‌ام از اینکه این فرصت دست داده تا در این پرونده کنار شما باشم و از شما یاد بگیرم. واقعا میگم، بی‌اغراق و این خنده‌ی روی لبم رو به معنی جسارت نگیرید، این به حق از بهترین و خالص‌ترین خنده‌های عمرمه..

● طفره نرو جوون، جواب سوالم رو بده، ما وقت زیادی برای تلف کردن نداریم، این حرفها جایش در شب‌نشینی‌هاست..

بله بله خب من با پایان این ماه و ماه بعد درست میشود...

کارآگاه در حرف او میپرد و چه عمدی و چه از روی دقتی که در بیان نکته مکتوم مانده دارد جوان را ضایع کرده میگوید:

● اینجا رو ببین. درست اینجا آره درست اینجا ضربه و عمق و شدتش تفاوت میکنه. مشخص‌ه این همون ضربه اصلی بوده که باعث هدر رفتن خون مقتول و تسریع مرگ او شده. اما یکچیزی برام عجیبه هنوز..

چه چیزی مستر؟!

● اینکه قاتل برای چی باید بعد از اینکه با ضربه از پا درآوردنده‌ای که به نقطه حساس از بدن مقتول وارد کرده دنبال چیزی شبیه به خطاطی و حکاکی بصورت سطحی روی بدن اون بوده باشه؟

خب جناب کارآگاه شاید مشکل روانی داشته یا نه از مقتول عقده‌ خاصی داشته، حتی شاید به این نتیجه برسیم که مقتول آشنای قاتل بوده و همه قتل جدا از اینکه برنامه‌ریزی بوده، به جهت یک دشمنی و عقده‌ دیرینه قاتل از مقتول بوده..

● تند نرو جوون تند نرو. هنوز زود برای تو که بخوای حرف از نتیجه‌گیری بزنی. تو وظیفه‌ات ثبت کردن ماوقع آنچیزی است که من میگم نه استدلال و استنباط و استنتاج.

ببخشید واقعا یک لحظه فکر کردم شاید من حرفی برای گفتن دارم..

● گفتی قاتل مشکل روانی داشته و هم چنین گفتی به احتمال زیاد با مقتول آشنایی داشته و دشمنی خاصی بین قاتل و مقتول درمیون بوده

آقای کارآگاه ولی من نگفتم مقتول هم دشمن قاتل بوده..

● باشه هر چی، باشه این اصلا مساله مهمی نیست که حالا تو چی گفتی و چی میخوای بگی، گوش بده ببین چی میگم

آخ ببخشید

● اینکه قاتل نسبت به مقتول یا دوطرف نسبت به هم دشمنی داشته‌اند هردو با این نکته که میخوام بگم نمیخونن، یا حداقل من دلیلش رو درست نمیفهمم. اگر دشمنی قاتل نسبت به مقتول محرز بوده پس علی ایهاحال قاتل چندان وقت نداشته که بخواد پروسه قتل رو طول بده. اون یا باید ناغافل ضربه‌ای میزده و مقتول رو غافلگیر میکرده و یا بهرجهت با این ضربات ناشیانه و بیفایده مقتول رو آش و لاش نمیکرده تا همه ظن‌ها به این برگرده که اینکار کار یه دشمن واقعی بوده. کسی که دشمنی اون با مقتول معلوم‌ه..

خب شاید فضا اونطور بوده که قاتل مطمئن بوده که کسی به فریاد مقتول نمیرسه و اون سر فرصت کارش رو کرده و بعد جنازه رو منتقل کرده به اینجا

● منتقل کرده اینجا؟ چرا باید قاتل جنازه رو منتقل کرده باشه اینجا؟

چون رد گم کنه

● اینجا دقیقا همونجایی‌ه که بقول معروف قاتل خیلی راحتتر در دام میفته. از طرفی اینجا محله‌ای هست که منزل مقتول واقع‌ه

جناب کارآگاه جسارت‌ه ولی اشتباه به عرضتون رسوندند. مقتول اصالتن برای یه شهر دیگه است و خانه و زندگی مقتول اینجا نیست. شاید محل کار مقتول اینجا باشه که من به بچه‌های تفحص میگم آمارش رو دربیارن.

● خیلی خوب خیلی خوب جالب شد.. اما یک سوال مهم: بعضی از نقاط بدن مقتول جای خون مردگی و آثار ضرب و فشار است. آثار کوفتگی مشهوده و از اونجایی که خونی در اینجا ریخته نشده نشون میده کوفتگی برای قبل از وارد کردن ضربه‌های متعدد نهایی است.

یعنی درگیری بین قاتل و مقتول صورت گرفته شده؟! آیا نشانه‌ای از خفگی نیست؟!

● نه بعید خیلی بعید که خفگی صورت گرفته شده باشه. اگر خفگی علت قتل بود دیگه نیازی به واردکردن چنین ضربه عمقداری در این ناحیه نبود.

خب جناب کارآگاه اگر واقعا قاتل یک دیوونه کامل بوده، خب چه منافاتی داره این مساله با اینکه خفگی صورت گرفته شده باشه و بعد ضربه وارد شده باشه برای اطمینان و یا ضربه وارد شده باشه و برای تسریع روند قتل خفه کردن صورت گرفته باشه...

● آثار خفگی فرق میکنه با این ردی که بر روی بدنش وجود داره. شاید، شاید چه بسا قانل به فکر خفه‌کردن هم بوده ولی خب ادامه نداده، شروع کرده به کتک زدن کامل مقتول و بعد واردکردن ضربه کارد

کارآگاه اما این جای کبودی روی بدن مقتول فقط نمیتونه ناشی از مشت و لگد باشه، انگار مقتول له شده یعنی نمیدونم چطور زیر پا له شده و یا به یه صورتی فشرده شده..

● نکنه منظورت اینه قاتل اینقدر محکم در آغوشش گرفته تا مقتول از رمق افتاده؟! هاهاها جالب بود.. ولی میدونی هر چی هست قاتل هم از نظر هیکل و جثّه و هم قدرت بدنی سر بوده از مقتول.. جسد کاملا درهم فشرده شده، اعضای نیم‌تنه بالایی بگونه‌ای از شدت فشار از هم پاشیده، چرا؟!!..

این جای چیه مستر؟! این زخم و سوراخ روی گردن که بطور خاصی جا گرفته؟

● کجا؟!

اینجا زیر گردن

● سوراخ...‌جای مکش خون.. جای سرنگ بوده یعنی؟!

خون‌آشام، جناب کارآگاه نکنه قاتل خون‌آشام بوده؟!

● خون‌آشام!!؟

در عرض چندثانیه نفس هردو نفر در سینه‌شان حبس میشود.. نگاههای هردو ملتهب است‌. کارآگاه هم انگار اندکی ترس حالا در صورتش هویدا میشود و دستپاچگی در صدایش:

● گفتی اسم مقتول چی بود؟!

من؟ من چیزی نگفتم

● کودن نگفتی که نگفتی الان که میپرسم بگو سیب‌زمینی‌ قازقولنگ بزدل

یعنی شما نترسیدید؟ آقای کارآگاه واقعا آرامش شما من رو شگفت‌زده میکنه؛ این حتما بخاطر تجربه بالاتون‌ با جانیان مختلف‌ه. تا حالا با یه هم چنین موردی برخورد داشتید؟!

● میگم حواست گیلاس میزنه میگی نه. اسم، اسم مقتول چیه؟

بله، نام کوچک: انار؛ نام خانوادگی: انارکی معروف به ملس‌خان...

....

با عرض معذرت از رفقا برای اینکه این متن بلندبالای بیفایده رو خوندن:) این روایت عشقی با پایان باز از من تقدیم به همه عاشقان آب‌لمبو کردن انار ..... :)