مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۱۵ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

 

 خدا رو شاهد میگیرم، یک ذره گزافه نمیگم، تنها حسی است که دارم، نه مسبّبش را چیزی میدانم نه کسی و نه حتی زمانه، اهمیّتی هم ندارد و برای من ندارد چه به سبب آنکه بیشتر همه چیز را از خودم میدانم، خودم را دخیل در سرنوشت خودم میدانم بیشتر از آنچه که زمانه بدانم، با چاشتی یک نگاه خودکم‌بینی که بعضی جاها پدر مرا درآورده و مرا محروم کرده است از خیلی چیزها و باعث شده افرادی مسلّط شوند بر امور که رقیبان نالایقی بوده‌اند حتی، چه از آن وجه که اصلا چه اهمیّتی دارد که چرا و چطور مگر درصدد حل مشکل برآیی که...‌ آنقدر دلتنگم از همه چیز و همه کس، آنقدر دلگیر میشوم از همه چیز و همه کس که به خدا قسم برای من و روحم و جانم و تمام احساس و حسّاسیّتم امر خطیری است.. فقط به خدا پناه میبرم، خدا رو شاهد میگیرم و خاشعانه و خاضعانه به درگاهش رو می‌آورم و پناه میبرم به او از آفات و شرور زمان و بیشتر عزلت و سکوت را اختیار میکنم از برای در امان ماندن از خیلی چیزها، به علی مرتضی ادعایی هم نداشتم و ندارم، نه در برابر دیگران نه حتی برای خودم، خوشم با همین خاموشی‌ها و انعزال از خیلی چیزها، به درد خیلی چیزها نمیخورم، به درد خیلی کسان هم نمیخورم، میدانم، ولی انسان است و محدودیّت، من همینکه انسان باشم و انسانی عمل کنم خیلی است، گلیم خودم را از غرقاب تباهی، به خصوص در این زمان وانفسا، بیرون بکشم کار بزرگی است.. چه عرض کنم، کسی که مرا باور ندارد، حرف مرا هم باور نمیکند و کسی که به استهزاء من قد علم میکند تنها یک چیز میتوانم به او بگویم، عزیز من تو خودت را خیلی دست بالا گرفته‌ای، گمان میکنی بی‌نقصی که اینگونه دیگری را به زعم خودت و در خیال خودت و با عمل خودت کوچک میشماری و خرد میکنی؟! حاشا و کلا از غرور از خودفریبی... پناه میبرم به خدا، خدا شاهد است که از عاقبت کار خود نگرانم، برای آن من دیروز که آرزویش همجواری با صالحان و فرزانگان بود آن جایگاه والای در زمره‌ی خوبان بودن دور مینماید... پناه بر خدا، هزار بگویم الله یا الله، پناه بر تو، پناه بر تو از ترس‌ها و وساوسی که آن به آن مثل خوره به جان آدمی نفوذ میکند و می‌وزد و از درون روح را تهی میکند و از حرکت وامیدارد... یاالله پناه بر تو از این همه تاریکی و سکوت دلگیر زیستن بی رویت بی‌پرده‌ی جمال منوّر تو.. زیستن به وجود تو قیمت دارد، خودت را از این بنده‌ی نالایق دریغ نکن و مرا به حال خودم طوفان‌وار وامگردان و مرا به نیش نگاه و زبان نامردمان امتحان نکن، یا الله مرا بر آنچه تو میخواهی راضی کن و مرا بی‌نیاز کن از متظاهران و دغل‌پیشگان و از اخلاق و معرفت تهی‌مایگان و بیوفایان... پناه بر تو که من یقینا عزلت را برمیگزینم، آنگونه که بیندیشم به خودم و اعمالم و از گزند افکار و اعمالم همگان آسوده باشند و من در آرامش و متوجّه به عنایت تو و الطاف خاص خاص تو... پناه بر تو خدا از اینکه نامحرمان بشنوند و نابینایان ببینند و مردگان حس کنند چیزی را که من قادر به فهم آن نیستم حال آنکه محتاجترم بدان تا دیگران... یا الله، این کلمات را برای تو نوشتم، بی‌چشمداشت به یاری و لطف دیگری، بر صبرم، متانتم و بینش و بصیرتم بیفزا...

 

 

 ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد..

 

 

 با این حال جسمی و روحی مجبورم کردند برگردم سر خدمت، دیروز رفتم و از فردا روز از نو روزی از نو... واقعا نمیدونم، نمیدونم، همین... مساله این است سلامت که چه عرض کنم، جان ما نیز ناقابل است... البتّه یکچیزی رو خوب فهمیده‌ام در این چندسال عمر و زندگی در اینجا که همیشه وضع به مراتب داغونتر و بدتر هم میتونه باشه و بشه برای همین شاید آدم باید حواسش رو جمع کنه که همیشه به بهترین شکل از زمان الانش استفاده کنه و تلاش کنه حال و موقعیّت خودش رو بهتر بکنه، البتّه اگر بتونه... کاش یکچیزهایی رو میشد عوض کرد یا بشه عوض بشه، احساس میکنم نگاه مثبت داشتن بعضی جاها کافی نیست، منظورم اینه نمیشه آدم خودش رو گول بزنه که فلان یا خوشبین باشه که بهمان، نمیدونم آخه الان یا کی یا اینکه، میدونم این حرفها اونچیزایی هستند که به راحتی میشه ازشون سوء تعبیر بشه که فلان، برای همین متوقّف شدن و تکرار آنچه که بود با اینکه میدانی چیز ناقص و عیب‌داری بود تا وضع بهتر و تلاش برای از دست ندادن همین شاید از چیزهای عذاب‌آور برای هر انسان باشد.. یک تکرار بی‌معنی، عادت به نفس کشیدن، یک تسلسل جنون‌آور در چرخه‌ی حیات، همه چیز وابسته به این است که تو تمرکز کنی روی یکچیزی و برای لحظاتی از دام حرکت این قطار به کدامین سو در جریان خارج شوی، لحظاتی خودت قدم بزنی، گام‌هایت را بشنوی و از شلوغی این دنیای شلوغ خودت را رهایی دهی.. باز تو هستی و تو، همه‌ی مساله این است که تو هستی و تو، خیلیها تا ابد با خودشان سر این موضوع درگیرند و خیلیهای دیگر هیچوقت نمیفهمند و متوجّه این نکته نمیشوند چون غرق در فریب زیستنند... همیشه میخواهی چیزی بگویی مگر به نتیجه‌ای برسی حتّی اگر سبکتر شدن باشد ولی همیشه چیزهایی از دهانت خارج میشود که انگار کلماتی نیستند که تو میخواستی و این راهی نیست که تو را به یک مرتبه از سکوت بهتر برساند... الحاصل..

 

 

 این تصویر رو خیال کن که عاشقی در یک کافه‌ی دنج و زیبای عربی در کنار مدیترانه، رو به معشوقش میکرد و بی‌انتظار قبلی و همراهی دوستان و سازها و نغمات، شو محسودین سعد رمضان را برای او میخواند..

 

 

 یکی انگاری که اونجا وایساده، تو تاریکی، میخوام بهش سلام بگم، ولی نمیدونم کیه، چه شکلیه، حرفش چیه، باید چیکار کنم حالا، نمیدونم نمیدونم... شما بگید یکی بگه، هیچکسی جیک نمیزنه، مغزمو تیک نمیزنه، به لب ماتیک نمیزنه، بسه دیگه مسخره شد :)

 

 

 خدایا! یه امشب و فردا رو بهم صبر فوق‌العاده بده که یاوری جز تو ندارم‌..

 

 

 بعد از یکماه دوباره آزمایش دادم و هنوز بدنم درگیر با کروناست و هنوز خراب غمزده‌ام و محبوس در خانه.. از این بهتر نمیشه!.. واقعا دلم یک جمع دوستانه میخواد، یه محفل علمی و روحانی، یک انگیزه‌ی واقعی برای کار کردن و زندگی، نشستن پای صحبتهای یک فرزانه، در معرض نغمات یک شاعر قرار گرفتن، نمیدانم، دلم خیلی چیزها میخواهد که فقط میخواهد، من هم نمیگویم نخواه ولی کاش مسکوت بماند، زخم نشود، زخمه نزند بر روحم فقدان حقیقی خیلی چیزها.. دوست دارم حرف بزنم، بی ترس از قضاوت و خیلی چیزها و بشنوم و یاد بگیرم و یاد بگیرم و احساس کنم و کسی چه میداند من چقدر از یاد گرفتن و احساس کردن خوشم می‌آید..

 

 

 میگویند یک گیاه متوجّه است متوجّه میشود توجّه شما را محبّت شما را انرژی‌ای که در فضا پخش است، گاه پژمردگی‌اش برای همین عدم توجّه است... یعنی من و ما از یک گیاه کمتریم؟!

 

 

 گاه از دلتنگی پرم، گاه از نفرت پرم، گاه از عشق پرم، گاه از ناامیدی پرم، گاه از خیال پرم، گاهی از غم پرم، گاه از فکر پرم، گاه از خدا پرم، گاه از هیچ پرم، من این پر بودن‌ها را نمیخواهم، برای خدا ای عالم پهناور، یک ثانیه هم که شده میخواهم خالی بشوم، خالی خالی، خالی از همه چیز، چونان جسدی بدون روح و سیاهچاله‌ی فریبنده‌ای بدون نور و نشانه‌ای از حیات؛ آنگونه خالی که وجودم بلوری شود نامرئی...

 

 

 با خودت فکر میکردی به حداقلیّات که حداقل حداقلیّاتی باید محقّق شود که حداقل تو بتوانی بگویی من یک آدم حداقلی با موفقیّتها و اهداف حداقلی هستم... امّا می‌بینی جلو رفتی و اون حداقلیّات هم نیست... تو حتّی به حداقلی‌ترین چیزهایی که باید نرسیده‌ای... تو حداقلی‌ترین چیزهایی که باید را نداری... از چه حرف بزنی که میل نداری سفره دلت را باز کنی چون اگر به واقع باز شود تو نمی‌توانی به بازگویی حداقلها اکتفا کنی، خودت رسوا خواهی کرد، رسوا و پریشان و پریشان که هستی از آن حداقل‌های دیروز که امروز چه عظیم و شکوهمند و دور از دسترس می‌نمایند... تحمّل انسان مانند ظرفی است؛ نمی‌دانم تا به حال گفته‌ام برایتان یا نه؛ هر کسی قطره‌ای میریزد، استکانی می‌ریزد، به اندازه توانش و قابلیّتش در پر کردن ظرف تو، تو آرامی، هنوز جا داری... امّا قصّه به همین راحتی نیست.. زمانه و زندگی و این انسانها اصولا برای اینند که تو را پر کنند، کسی از تو برنمیدارد، هر کسی ذرّه‌ای قدری می‌افزاید.. آنقدر این ظرف پر میشود که واژگون میشود، ظرف نقش زمین میشود، نمیشود جلویش را گرفت، ظرف بر میگردد و روی زمین تمام محتوی‌اش میریزد... کسی نمیدید آن لحظه واژگون شدن را، هیچکس نمیدید و شاید برای هیچکس اهمیّتی هم نداشت.. امّا وقتی ظرف دیگر استوار نیست که بگوییم ظرف است، وقتی همه چیز را بیرون ریخته است، کسی نمیبیند که چه کشیده که تا اینجا رسیده، کسی تحمّلهای قبلی‌اش خودخوری‌های قبلی‌اش را نمیبیند..‌ شک نکن، باز هم عدّه‌ای تماشاگرند و به کم‌ظرفیّت بودن تو خرده میگیرند، عدّه‌ای هم میخندند چون تو را باور نداشته‌اند و بر اینحال تو خشنودند... تو امّا مانده‌ای، دستی میرسد، تو را میگیرد و دوباره برپا میکند و دوباره قطره اوّل را میریزد... ما انسانها همیدیگر را پر می‌کنیم و خوشوقت کسی که بتواند پیش از واژگون شدن راه فراری به بیرون پیدا کند... دوستان اندکند، خیلی اندک و ناباوران بسیار؛ این است که زندگی را در این کره خاکی به شدّت غیرمنتظره و وحشتناک می‌کند...