مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۹ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

 

 

 احساس یک زندگی به فاک رفته رو دارم!

 

 

 خودمان را خفه میکنیم با.. چه میدونم آقا از کجاش بگم، تو باغ این روز شب کردنها باشی الان باید خودت فرحزاد رسیده باشی!...

 

 

 

نمیدانم کمی آنسوتر، بعدتر با چه نگاهی به این روزهایم می‌نگرم امّا می‌دانم که شیرین و دلچسب نخواهد بود! شاید هم کم‌کم از یادم برود خیلی از جزییات و حتی کلیات اینروزها، مانند چیزهایی که نام‌هایی که اتفاق‌هایی از گذشته که دیگر روشن و واضح در یادم نیست و حتّی خیلی‌هایشان آنچنان تصویر کوچک شده و کمرنگ و ماتی دارند که اصلا شک میکنم آیا وجود داشته‌اند و یا آن منی که میگوید دیده‌ام همین من است؟! گاهی آدم می‌ترسد از این تصویر و از این معنا که تا چه اندازه زندگی ما را به فراز و نشیب‌ها دچار میکند و بالا و پایین می‌کند که دیگر نمی‌توان به گذشته برگشت و نگاه کرد و چقدر راه و چقدر راه، عجیب است، عجیب است و وحشتناک!.... در هر حال چیزی را که می‌دانم این است که قدردان حضور معدود کسانی خواهم بود که مرا فراموش نکردند و گاه گاهی لبخندی پیامی حواله‌ام کرده‌اند! شاید بتوانم بگویم در این مدّت سه چیز دست گیرم شد: اوّل آنکه قدردان کمترین و کوچکترین مواهب باشم، چون در این زمانه واقعا سخت است بر سبیل مهر بودن و از خویش خرج کردن و قدری حواس از خود برداشتن و به دیگری معطوف کردن؛ دیگر آنکه خیلی چیزها را جدّی نگیرم، نه اینکه سرسری بهشان نگاه کنم که اصولا خیلی مضطرب این شدن و آن شدنهای زندگی نباشم و کارم را تا آنجا که میشود بکنم و مابقی را و همه چیز را به خدا واگذارکنم و در کل آرامشم را حفظ کنم و سیّم اینکه سکوت چه نعمتی و چه شاهکار باشکوهی است! تا آنجا که می‌توان باید کلمات را نگه داشت و خرج نکرد و از خیلی از تحلیلها و فریادها و سخنرانی‌ها و جزع و فزع‌ها دوری کرد که سیاست شیطان همین است که انسان را از بهشت سکوت به جهنّم بلوا بکشاند... حرف بسیار است ولی همینقدر که به این اصل حیاتی سوّم عمل کنم لب فرو می‌بندم!...

 

 

تو را در پستو پیدا میکنند، در خلوت می‌یابند و دشنام میدهند...! میدانم حرف بیخودی میزند، میدانم اشکال الکی میگرد، میدانم تیکه‌ی تفنّنی و عقده‌مآبانه می‌اندازند ولی چه کنم؛ خاطری مشوّش و نازک، احساس رنجور و حسّاس نمی‌فهمد.. در تنهایی تنهاتر میشوی، به هم می‌ریزی، در خودت می‌ریزی، برای بعضی چیزها که نباید بی‌آنکه بدانی غصّه میخوری، کمار می‌کشی، شک میکنی به خودت، بدبین میشوی به زمانه، قدرت تخلیه‌ی حوادث و نادیده گرفتن وقایع را از دست می‌دهی، ضعیف میشوی، ایمنی‌ات را از دست می‌دهی و ویروس اندوه چون موریانه در وجودت نفوذ میکند و تلّه تلّه پوسیدگی در دلت تلنبار میشود، میخواهی جاروب کنی این خانه‌ی دل را ولی به مجرّد برخوردی آشفته میشود و به هوا می‌خیزد و هوای دلت را آلوده میکند... چاره‌ای ندارم گاه جز جز جز... در پستو پیدایت میکنند و دخلت را می‌آورند!....

 

 

آیا این رنجش را پایانی هست؟!

آشفته میخواستند ما را، خسته و داغون و له شده، آشفته هم نمیخواهند ما را!... دوست و دشمن، آشنا و بیگانه، ظاهر و باطن...!

 

منت سدره و طوبی ز پی سایه مکش...

دیگر نمیخواهم کسی را دوست بدارم... وقتی هیچ علقه‌ای وجود ندارد... وقتی دوست داشتن جز زحمت حاصلی ندارد... میخواهم تنها بمانم، در تنهایی زیست کنم تا وقتی هستم و زنده‌ام... تمام تلاشم این خواهد بود که تا حد امکان از دیگران احتراز کنم.. نه حسرتی، نه انتظاری، نه توقّعی و نه حتّی فسردگی و پژمردگی‌ای... هر چه هستم برای خودم خواهم بود.. خیرم را برای خودم نگه میدارم و تا وقتی کسی را شایسته‌ی نزدیک شدن ندانم قدمی برنخواهم داشت به مهر.. سرد و عبوس، درست مانند آن هنرمندی که در عنفوان نوجوانی گاه از دور می‌دیدمش و از آن همه انزوا و احترازش از خلق و سکوت و حالت در جلوت یکنواختش تعجّب می‌کردم... بارها گفته‌ام دیگر ننویسم و خود را سرافکنده‌ی کلماتی نکنم که گاه صرفا برای ثبت بیرون می‌آیند و گاه برای تخلیه و تسکین قلب و فرار دوش از این همه بار و فشار... نشسته‌ام ولی دیگر به در هم نگاه نمیکنم، شوقی هم برای کشف عالم آنسوی پنجره ندارم، با قاب خاطره هم الفتی ندارم، تمام زندگی‌ام تلاشی نافرجام و کابوس‌وار در طول شبانه‌روز است، برای سرپا ماندن و قدری شریف بودن... انکار نمیکنم که دلتنگ هم میشوم، انکار نمیکنم که گاه فکر و خیالم جاهایی میرود که تمام وجودم درد میشود، گاه از خلق و از دست خودم در اذیّتم، انکار نمیکنم که گاه کفری میشوم، عنان از کف می‌نهم، مضطرب میشوم، دیگران را آزار میدهم، نه آنگونه ولی حضورم مات میشود، یخ میشوم، آب میشوم... من نیازی به این کلمات ندارم و حالتم ترجمانی ندارد، فکر کردن خیال کردن تنها بودن امّا خود آنگونه است که گفت و شنودی باید؛ گفت و شنودی مفید که من از آن بی‌بهره‌ام... به هیچکس در واقع اعتمادی ندارم و نخواهم داشت، گرچه در عمل خلاف این رفتار می‌کنم!...

 

 

 دوستت ندارم، خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی... دوستت دارم و این دیوانه‌ام می‌کند!...

 

 

 بدبختی و فلاکت و خستگی و درد از سر و روی من می‌بارد و آنقدر از حقیقت خوشبختی، نفسهایم به دور است که به مجرّد اصابت خوشحالی و ایجاد موقعیّت خوشی احساس دستپاچگی و حقارت میکنم!... ولی یه چیزی هم هست، به یه مرحله رسیدم که نه از چیزی ذوقمرگ میشم و نه چندان ناراحت و مستاصل، به قول گفتنی ما پسرا به چیزمم نیست!...

 

 

 

 با اتّفاقات امروز و بلاهایی که به سر همگی ما آمد و از بیخ گوشمان هم گذشت، تنها حضور تو می‌توانست غمها را در وجودم بنشاند و دیدار تو من را از تشویش جدا میکرد و آرام میکرد، امّا باز هم نبودی!...