مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۲۲ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

 

 

یاد اون نوبتی افتادم که ناپرهیزی کردم و رفتم به بوفه مرکزی دانشگاه صرفا برای اینکه عصرانه‌ای بخورم و چشمم خورد به منو و آب‌هندوانه بستنی‌ای که غریب می‌آمد ولی در آن گرما بدن می‌طلبید! گاهی چیزهای کوچک و به ظاهر دم دستی بعد از گذشت روزها پیشوند جزو معدود دست‌آویزهای آدمی و دل‌روشنی‌هایی که می‌بیند تجربه کرده است انگار...

 

 

سکوت میکنی چون نتیجه گرفتی که تهش سکوته، فرقی بین حرف زدن و سکوت کردن نیست وقتی خودت مخاطب خودت هستی، پس چه کاریه که انرژی مصرف کنی؛ شاید سکوت میکنی که موضوع رو مسکوت بذاری، شاید کم‌کم دردت هم تسکین پیدا بکنه! امّا ناگزیری به حرف زدن چون نیازی داری که حرف بزنی، حتّی اگر خودت باشی و خودت! این تناقض دردآلودی است...!

 

 

من از اینکه کسی از آشنایان یا دوستان از من و آینده‌ام بپرسد مشکلی ندارم چندان، مشکل اینجاست که اصولا نمیدانم چه جوابی باید بدهم، ناراحتی‌ام از این است که ایده‌ی خاصّی برای جواب دادن پیدا نمیکنم، اینکه بعد از ماه و سالی همدیگر را ببینیم طبیعی است که حرف خاصی برای زدن وجود ندارد جز استمداد از همین جملات کلیشه‌ای که میتواند از سر مهر و محبّت هم باشد ولی خب، برای بازیابی صمیمیّت‌های از دست رفته یا کمرنگ‌شده چه باید کرد؟! شاید باید به تنهایی‌هایمان خو کنیم و اصلا یادمان برود کسی دلتنگ ماست یا ما دلتنگ کسی هستیم و شاید باید به یادمان بیاوریم که آینده‌ی حضرتعالی هم مانند آینده‌ی من می‌تواند نه چندان روشن و مجهول باشد. لبخند بزن و سکوت کن! :)

 

 

به نظر من ۶ رکن اصلی از ارکان سعادت و سلامت یک انسان و به تبع آن یک جامعه:

۱) نداشتن توقّع از هیچکس و هیچ چیز

۲) اهمیّت دادن به آگاهی و پالایش باورها

۳) نداشتن آرزوهای دور و دراز

۴) داشتن آشنایان و دوستان کم ولی صمیمی

۵) اهمیّت دادن به توسعه‌ی شخصیّتی و فردی 

۶) سکوت و احتراز از حرف بی‌مورد زدن

 

* و برای وصول به مورد پنجم سه چیز به عنوان پیش‌نیاز و یاری‌دهنده‌ وجود دارد:

۱) سلامت جسمی و جنسی

۲) داشتن انعطاف مناسب دربرابر خطرات و مشکلات و خطرپذیری و آسانگیری و در کل هنر تجربه کردن زندگی!

۳) بر طریقه‌ی مروّت و محبّت و صدق و صفا بودن

 

 

حال جسمانی‌ام خوب نیست، چنددرجه تب دارم و بدن درد و سردرد و گلودرد، به دعای شما در این روز عزیز نیاز مبرم دارم.. 

 

 

می‌دانی که اگر من را از خودت ناامید کنی، مرا بازمیگردانی به اعماق چاهی که بوده‌ام در خلوت پیشین خودم؟! چرا ترجیح می‌دهم از این بیشتر به کسی دیگر نزدیک نشوم، واضح است که چیزی دیگر تغییر نمی‌کند، اضافه شدن انسانها از یک سن به بعد چیزی از حقیقت تنهایی انسان کم نمیکند، دیگر خیلی نه بر نزدیکی و نه بر دوری نمیتوان تاکید کرد، هر چه پیش آید را به همان شکل باید بپذیری و فقط بگذری، تمرکز بیش از حد به این شل کردن سفت کردن‌ها نتیجه‌ای جز تنهاتر شدن انسان ندارد! باز شاید در دلت می‌پرسی چرا به تو نزدیکتر نمیشوم، چون ما انسانها خواه ناخواه و دیر یا زود همدیگر را از هم ناامید می‌کنیم؛ نمیخواهم ناامیدت کنم و نه می‌خواهم از اینی که هست ناامیدتر بشوم... کاش از ابتدا ساکت بودم، هیچ چیز هیچ آرزویی به این پررنگی در این روزها در دلم جوانه نمیزند، ایکاش حتّی سلامی به پاسخ نگفته بودم، به هیچکس، از همان ابتدایی که به دنیا آمدم برای نیازهای نیم‌بندم زیر گریه نمیزدم و دل اطرافیانم را نیز ریش نمی‌کردم، من از منطق حرف میزنم، من از احساس حرف میزنم حال آنکه این مردم نه در رفتارشان و نه گفتارشان و از آن مهمتر نه در نگاه کردنشان هیچ یک از این دو را دخیل نمیکنند و لازم نمیدانند... زندگی چارچوب مشخّصی ندارد، شاید بهتر است بگویم یک چارچوب دارد و آن بی‌قاعدگی است، میخواهم بنشینم، بی‌افسوس و بی‌هیچ غصّه‌ای و هیچ انتظار و نیازی، میدانم که واقفم به این نکته و حال، میخواهم بدوم راه بروم بی‌آنکه سری بچرخانم و اخمی و نگاه خیره‌ای به کسی بکنم، از زردی برگ سر شاخه نرنجم، به بستنی قیفی آویزان از لب و لوچه‌ی پسرک طمع نکنم، به زلف بر باد دختری رها دل نبندم و آزادی خودم را طلب نکنم، میخواهم بروم بی‌ترس از دست دادن و نرسیدن، می‌خواهم بروم بی‌تفاوت از بودن و نبودن، خندیدن و گریستن، میخواهم بودنم را به رخ تاریکی شب بکشانم، متواضانه و مردانه آرام و بی‌لغزش گام بردارم و راه خودم را تنهایی به جستجو برخیزم، بی‌ظلم به این و آن و ترس از عدم همراهی این و آن، نمیخواهم مصلحانه قدم بردارم، میخواهم منصفانه زندگی بکنم همین...!

 

 

کاش این تشویش همیشگی پایان یابد، هیچ چیز دیگری فعلا نمیخواهم.. اندوه بیحاصل که اصلا نمیدانم که چی، از کلمات پرطمطراق که ردیف میشوند و جز نگاه کردن هیچ غلطی نمیکنند خسته‌ام.. نمیخواهم عمرم را به غصّه خوردن یا آرزو کردن یا طلب چیزی کردن از سر ناچاری بیش از این به باد فنا بدهم.. نمیخواهم حرف دلم را روی دایره بریزم وقتی نگفتنی است و کسی را جز چشم کردن و اف گفتن و سرزنش کردن و نگاه کردن کاری از عهده بیرون نمی‌آید.. میخواهم ساده بگذرد، بی دردسر، بی‌غصّه، به فکر کم و زیادش نیستم، رنگی هم نبود سیاه و سفید به دور از تنش و تشویش باشد.. میخواهم خلوت خودم را تنها پر کنم، گوشه‌ای برای خودم بنشینم و کاری به کار هیچ کسی نداشته باشم، این از انزواطلبی نمی‌آید و نه از فسردگی گر چه نتیجه‌ی همان مسیر باشد، دیگر حوصله‌ی خودم را هم ندارم چه برسد به رد و قبول دیگری، ایکاش اگر گوشه‌ی کوچک خاطره‌ی تاریخی کسی هم هستم دیگر نباشم، از یاد همه بروم، واقعا میگویم، اگر من را دوباره در جایی می‌بینند با خودشان بگویند این غریبه آشنا کیست که نامش را به یاد نمی‌آورم و بگذرد و بی‌اعتنا و بی‌نیاز به نگاه‌های خیره بروند.. حرف من ساده است گر چه پیچیده نشان بدهد، حرفم را بدون استفاده از کلمات مغلق میگویم.. میخواهم هیچ باشم، نه اینکه باشم و هیچ حساب بشوم، میخواهم نباشم نامرئی باشم، کاش بدون استفاده از کلمات منظورم را می‌توانستم برسانم! منظورم این نیست، منظورم هیچوقت این نبوده، من اسیر کلمات شدم، برای تفسیر و توضیح خودم به دیگران من بی‌زبان به چه مشقّتی افتاده‌ام، حقارت اصلی من این است که هر چه بیشتر گفتم فهمیدم عجیب‌تر و مجهولتر می‌نمایم، ایکاش زبان به دهن می‌گرفتم و هیچ نمی‌گفتم، ایکاش تنهایی خودم را به نادیده انگاشتن این زمانه نمی‌آلودم، ایکاش بر موضع آرزوهای عجیب خودم پای می‌فشردم و کباده‌زن تنهای گود خودم می‌شدم، آنوقت اگر کسی می‌آمد به خواست خودش بود و رفتنش به خواست خودش، ایکاش نظر خودم را جلب می‌کردم، بر ندیدن و گذشتن استمرار می‌داشتم و دنبال زندگی نکبت خودم می‌رفتم! کاش این قلب دردآلودم، این نگاه خمارم را دوا و شربتی بود، من از غصّه‌ای می‌میرم که نمیدانم از کجاست، فقدان یک معنای عالی نه چنگ زدن به هر هدف برای گذران زندگی، دنبال پول درآوردن رفتن، من که از ابتدا گفته‌ام مسیرم آن نیست که دیگران می‌روند، نخواستن من از بیعرضگی نیست امّا حال وسوسه به جانم چنگ انداخته که نکند بهترین راه همان است که خودم را از آن بر حذر داشته‌ام، شاید منزلت همین است، چیزی مابین خواستن و نخواستن، سر نخواستن ما دعواست، ماندن و درماندن، کاشکاش کاش چقدر سبک و بیفایده است این کلمات، با خودم حدیث نفس میکنم، به دنبال التیام خودم با خودم حرف میزنم، زبان من خودم زبان خودم را بهتر می‌فهمم، من خسته‌ام از سکوت از تاریکی جای جای این شهر، می‌ترسم از فردایی که تکرار هرروزه دیروز است، دارم از دست می‌دهم روزهایم را و نمیدانم به دنبال چه چیز باید بروم تا لااقل بدون تشویش روز را به شب برسانم، بدون سایه‌ی اندوه غریبی که در حوالی من نفس می‌کشد، تماشاگران و یک سایه بر صحنه‌ی تماشا، خودش را به چه کسی اثبات کند وقتی نمیداند از کجا باید شروع کند چه کلماتی بر زبان بیاورد و کی از صحنه بیرون برود، طفلکی این سایه‌ی بدون تماشاگر!...

 

 

امان از این حال بد،‌ لعنتی از لایه‌ی ازون ضخیم‌تره! هر چی میخوای به زندگی برسی کمی دور کنی خودت رو از دغدغه، شدنی نیست انگار، از یه جا میزنه بیرون، به هیچی نمیرسیم، انصافا چیه این، اسم این چیزی که روز به روز شب میکنی زندگیه؟! نمیدونم واقعا مغز من یکی که دیگه نمیکشه، خدایا منو بکش!... اصلا بلانسبت ر.دم تو حال بد و حال بد داشتن :) ریدم تو سریالهای صدبار تکرار شده‌ی مهوّع صداوسیما، ریدم تو راهروی مترویی که یه بچّه‌ی چندساله خودش رو زده به موش مردگی و ضعف و احوالپرسی چندتا رهگذر که یادشون رفته بدبختی همین زندگی‌ه، ایکاش میشد این سموم رو به زیبایی دفع کرد، شلوغی خستگی فرار از هم ادّعای اخلاق کرور کرور قربون صدقه، ریدم تو نسبت آشنایی، ریدم به جزیره‌های بدبختی‌ای که ما تعبیر آنیم!... باز هم سکوت بیحاصلم را خلاف میلم شکستم.. دوستی‌هایی که باید بشینیم و غصّه‌ی یکسری کصشر بی‌معنی مجهول رو بخوریم... خسته هم از فکر کردن، از این نقاب عادی بودن همه چیز، از این لعاب دادن به اینکه خسته نیستم... خسته‌ام از این کلمات تکراری مداوم، غرزدنهای بیحاصل بی‌حیثیّت‌کننده، از دست رفته‌ام و به جهنّم که رفته‌ام، به جهنّم که هیچکدامتان به کار آدم نمی‌آیید، به جهنّم که هیچکداممان به کار هم نمی‌آییم، میخواهم بروم و تا آنسوی دنیایی که مثل همینجایم است، چون من کپسول بدبختی و بدبینی و بدبیاری‌ام، هر جا بروم هم مانند همین میدان انقلاب چرت و پرت است و شلوغ و تهوّع‌آور...

 

 

کلا حرف نزنیم که خریدار نداره، حتّی خودمون حوصله‌ی شنفتنش رو نداریم چه برسه به گفتن! چقدر خسته و دلسرد شدیم مصطفی، میبینی؟!..

 

 

 یادم بود، هم چنان به یادم هست...