مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۶۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

آخرین پله برقی مترو تجریش به سمت ایستگاه بود. دوتا زن جلوی من با همدیگه بلند بلند داشتند حرف میزدند.
( پس من سوء قصدی برای گوش دادن نداشتم تمام) یکیشون به اون یکی میگفت: اوا نیکی جون ( هرگونه تشابه اسم یک تصادف است به دور از هرگونه انگیزه ) دیدی امیدم زن گرفت پرید رفت؟ اون یکی هم با یه صدای آرومتر با رگه هایی از ناامیدی و ناراحتی در تایید گفت: آره بچه دارم شده پریاجون... باز اون یکی گفت: اشکال نداره قربونت برم مثل امید کم نیست؛ در ناامیدی بسی امید است...

بابا حرف درست و حسابی حاوی ه اشارات اخلاقی و تلمیحی به مثل ها و ابیات دارید خب بلند بلند بگید استفاده کنیم... به قول اون بنده خدا مرسی اه...

تو صف بی آر تی وایساده بودیم؛ من و اون و اون یکی... یه عده خارج صف از تو خیابون مثل لشکر فاتح سلطان مسعود پریدن تو اتوبوس.. هوا سرد  ساعت بیوقت و ملت شهیدپرور همیشه حاضر در صحنه مظلومانه در حال منجمدشدن؛ اتوبوس نمیاد حالا تو این وضع... ( تحشیه: انصافا ناوگان حمل و نقل ما بیست ه بیست ه و اوکی رو چش مایی سالار...) تو همین اوضاع و دردی که آهسته میپیچید در دلم و سخنان پرشور اون رفیق همراه، صحنه رو برای یک تو دهنی بی امان به استکبار جهانی آماده کرده بود... گفتم که، عزیزان زرنگ ما که انگار خیلی عجله داشتند دور از جون شما چون رمه گوسفندان که در دشت رها میشوند با استفاده از خاصیت مویرگی خارج از صف تو اتوبوس رفتند و صندلی ها فتح نمودندی و من به عین ه دیدم که صدای غرش گوریل پسندی از آنسوی انتهای اتوبوس به گوش رسید که من خوف کردم و دیدم هیکلی عظیم الجثه و دهشتناکی که به جلو می آمد و در یک حرکت حیرت انگیز به اتوبوس رفته و گله گوسفندان از دیدن این صحنه یونجه ها به دهانشان ماسید و ما چقدر خدا رو شکر نمودیم که از دسته کودنهای داخل صف بودیم که عقلمان نمیرسید میتوان خارج از صف هم با چشمان بسته جور دیگر دید و بر حقوق ملت و اخلاق و احترام ( با کمال پوزش) با تمام وجود رید...

حالا داشتم میگفتم این رفیقمون در حال خطابه سخنان ژرف انگیز ناک آلودی میفرمود؛ مثلا من با دو گوش خودم بطور واضح و بی پرده شنیدم که میگفت: هان ای مردمان؛ وقتی لحظه مرگتان فرابرسد میفهمید همه این جوش و خروش ها الکی بوده است نقطه... و من بدنم شروع به لرزیدن کرد از تاثیر کلام شیخ دنیادیده مان ( مردم رو راستش نمیدونم اونا احتمالا زنگار از آینه دل زدوده اند و فی خوض یلعبون..) و البته خطاب او بیشتر به همین گوسفندان بامزه و شیطون بلا بود...

اما آن لرزه بنیان افکن زمانی ریشه اندیشه از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود مرا سوزاند که من دیدم اتوبوسی که می آمد و این رفیق خطیب پشت بر ما چونان مستان جامه دریده و اطفال لولو دیده و البته به بیان کتاب مقدس از صحنه پردازی روز قیامت که میفرماید یوم یفر المرء من اخیه و صاحبته و بنیه فرار میکرد و دور میشد و میجست گویا گوی موفقیت ربوده در یک حرکت غافل گیر کننده یک صندلی تصاحب نمودندی و من و اون یکی در حالتی از خویش و خلق گرخیده لرزان پا پیش میگذاشتیم و منبسط و پاشیده میشدیم... حفظه الله من الشرور و کثرالله امثاله فی الدهور...

مزخرف بسه ولی این داستانی اغراق آمیز از یک واقعیت بود... تو رو بخدا آدم بودن ربطی به خستگی و ناامیدی و این مسایل نداره ها؛ بیاین آدم باشیم باتشکر گوسفند سپید پای در بند

نوشته سالروز درگذشت دکتر مصدق ... میفرماید: هیهات ان اطلع بکم سرار العدل...

ازدحام شلوغی سکوت... نفس بر آمد و کام از تو بر نمی آید... اشتهایی نمانده...

اونا که اون بودن اون شدن ما که اینیم چی ایم... باش تا صبح دولتش بدمد...

خر ما از کرگی دم نداشت... بهار نزدیک است... زمستان سرد است...

خریت یک شخص نیست یک مکتب است... دوستت دارم خره... کافه پر و خالی میشود

نوشته سالروز درگذشت دکتر مصدق... حال کتاب خوندن نیست... نمیشه هم خوابید... فردا هم خسته و کوفته و بی انگیزه؟

نوشته سالروز درگذشت دکتر مصدق...

خک کل بخب

بعضی وقتا بعضی چیزا اغراق آمیز میشه؛ باید جدی بگیریم یا نگیریم؟ مثلا شب خیلی تاریک به نظر میاد خب این سوال به ذهن نمیاد که پس ماهش کو؟...

این بیت هم عشقی از یکی از آشنایان به ذهنم اومد:
شب ماهتاب خوبی است ولی شبش نه ماهش / که رخ تو گوشه چشمی به جمال ماه دارد...

آقا ( خانم) جدی نگیر ولی بگیر...

روزگاری است که ما را نگران میداری.... عزیز جان ؛ در اندرون من خسته دل ندانم کیست؛ که من خموشم و او در فغان و در غوغاست ... ای عزیز من؛ زمان خوشدلی دریاب و دریاب که دایم در صدف گوهر نباشد هر چند که گویند سنگ لعل شود در مقام صبر ، آری شود ولیک به خون جگر شود... در هر صورت ای غایب از نظر به خدا میسپارمت ، جانم بسوختی و به دل دوست دارمت... بقیه شعربازی بماند برای بعد...

اما خواهشا تو رو خدا اگه کسی دستش دلش چشش هر کجاش گیرتونه رو له نکنید؛

گناه داره ...

گفتم به نظر من یه مرد حتما باید یه کم شیکم داشته باشه بعلاوه یه ذره از موهاشم ریخته باشه؛ حتی الامکان جلوی سرش...

یه کم منو با نگاهش ورانداز کرد و با یه لحن لطیفی از طعنه و خنده گفت : چیزی نمیبینم توت

گفتم کجای کاری من تو آدم بودن خودمم شک دارم چه برسه به مرد بودن؛ بعد نمیدونم چی شد یه تیکه گفتم ولی تو خیلی مردی؛ از اون توپ توپاش..

یه مقدار تعلل کرد و این دفعه با باد تایید که تو گلوش انداخته بود با لحن قهرمانانه ای گفت چطور؟

گفتم آخه اینی که تو داری اندازه دوتا بشکه است؛ سرتم که عینهو زمین لایزرع بکر بکر خالی از یه دونه مو و هرگونه زایده ای... بعد برای جلوگیری از هر شائبه ای با یه حالت کنجکاوانه ای ابرومو کج کردم بدنم رو به سمتش متمایل کردم گفتم از این دکتر پوست و موهای خوب سراغ داری؟ انصافا اگه کار کاره دکتره خیلی تمیز درآورده...

خب انتظار نداشت... خواست نشون بده خیلی رو خودش مسلطه و اصلا بهش برنخورده ولی میدونست این تازه اول جداله برای همین که کم نیاورده باشه و تا ضربه فنی کامل نشده باشه خواست کار رو یکسره کنه برگشت گفت: ما جور امثال شماها رو داریم میکشیم؛ گفتم یه وقت نامردی شما رو به پای ما ننویسن ؛ مرد داریم تا مرد ولی ما از اون جنس اصلاشیم نه پیزوری میزوریاش که دستش رو فشار بدی ریغش دربیاد... بعدش یه دست به کله طاسش کشید و لباش رو درحالت غنچه قفل کرد...

منم یه سری تکون دادم و چشمام رو تو حدقه در موقعیت شلیک قرار دادم گفتم ناراحت شدی؟ خدا رو شکر من که از وضعم راضی ام؛ یه وقت اگه دکتر خواستی برای تنظیم باد بهم بگو بهت معرفی کنم؛ میترسم معاینه فنی نکنی به مشکل بخوری... گذر لوطیا راهت ندن...

ایندفعه انصافا شاستیش خوابید قشنگ به عین ه دیدم نیم خیز شد. تو چشاشم پنجه گرگ به سمتم خیره ور شد. گفت ببند

گفتم پنجره رو ببندم سردته؟ نکنه مریضی ای چیزی گرفتی؟

ایندفعه مثل اینکه از صحبت با هم چون منی و پیروزی قطع امید کرده باشه عادی برگشت گفت: نه خیلی گرسنمه؛ چند وقته خیلی زود ضعف میکنم؛ بوی غذا یا هر چیز دیگه ای رو از فاصله دور وقتی میشنفم چهارستون ه بدنم شروع میکنه به لرزیدن؛ نمیدونم چم شده...

حالا مگه من ول میکردم. حیف بود آخه. خیلی وقت بود دق دلی ام رو از زندگی و دنیا و قیمت ارز و نگرفتن یارانه رو سر کسی خالی نکرده بودم. تمام سلولای ذوق زدگی و مویرگای شیطنت رو آوردم رو لبم و با حالت رعشه تو صدا و خنده تو چشا گفتم ای ناقلای شیطون نباید به ما بگی؟ چند وقته حامله ای؟

من فقط چشاش رو میدیدم. چاره ای هم نبود از سینه به پایینش دیدن نداشت. فکر کنم بازوهاش قطرش سه برابر شده بود. یعنی ملوان زبل هم به اینصورت به چشم بر هم زدنی نمیتونست مشتش رو اندازه تنه درخت عزراییل پسند کنه... گفت : یعنی بزنم پخش شی رو آسفالت؟

گفتم همینطور که مشاهده میفرمایید کف ساختمان با سرامیک های بسیار زیبای ایتالیایی پوشانده شده و آسفالت معمولا در ساختمان صرفا در بام ها استفاده میشه که ...

من متاسفانه حرفم نصفه موند از طرفی هم نفهمیدم به زیبایی کفپوش ها پی برد یا نه.. الآنم از اقصی نقاط دیوار در نقش کاغذ دیواری در خدمتتون هستم ، رممممممم... ولی انصافا من آخرش نفهمیدم چی شد. گفتم مردی ناراحت شد مرد نیستی ناراحت شد من که مدنی پنج و مبحث نکاح و این ماجراها رو هم گذروندم نفهمیدم جنسیتش دقیقا چیه شماها میدونید بگید شخص مذکور پس از تصرف عدوانی چه هست چرا دونمره... اصلن چه معنا داره این همه ادعا؟ آدم تو این زندگی و تو این جامعه باید سیب زمینی باشه هویج باشه؛ راستی کلم بروکلی خوردین دیدین چقدر خوشمزه است؟...

حالا چطوری برگردم خونه...

اگه خواستن به اراده خودت بود، نخواستنم میتونه به اراده خودت باشه...


اما گفتن و نگفتن به میل خودته ؛ تا دلت میخواد نگو ....

آن کیست کز روی کرم با من ( بعضا ما ولی فعلا مساله منم نه ما) وفاداری کند؟ بر روی بدکاری چو من یکدم نکوکاری کند؟

اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی؛ وانگه به یک پیمانه می با من وفاداری کند.... این غزل چقدر کشنده است؛ بمیر ای دل ... نگارا در غم سودای عشقت ، توکلنا علی رب العباد... بذار برای ما هم اینطوری بگذره... میگن شبای جمعه شعر خوندن خوب نیست البته از روی تفکر مذهبی که شب شب ه مناجات و دعا و خلوت با خدا و استغفاره... البته اینم جای حرف و بحث داره ولی خب شعر تنها زبان بشری ه که میتونه بال بگیره پرواز کنه اینطور نیست؟ آره عزیز من ما خوب میخونیم خوبش رو میخونیم آروم تو دلمون میخونیم ماه تو آسمون یه وقت نشنوه... کوچه تاریک هم شاید دلش بخواد بشنوه اونوقت چیکار کنیم؟ خب یه کاریش میکنیم فردا جمعه است بذار برای ما هم اینطوری بگذره حرفی نیست...