مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۶۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست ، غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر...

آشنایان ره عشق در این بحر عمیق ، غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده ... (حافظ)

عشق دردانه است و من غواص و دریا میکده ، سر فرو بردم در آنجا تا کجا سر برکنم(حافظ)

این سه بیت برای نمونه از این موضوع غرقه گشتن به خاطرم آمد... هر سه از حافظ... اما نگاه سه بیت با توجه به کلیت واحد متفاوت است؛ تصور میکنم بیت اول به نوعی از این منظر است که کار عشق اختیاری نیست و به نوعی شاعر خود را از دست رفته میداند ولی میگوید این خاصیت خاص من تنها نیست؛ راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست... بیت دوم به نوعی میگوید گرچه غرقه شدن در این بحر عمیق که به نوعی مراد از دنیا و بازی دنیاست به اختیار فرد نیست ولی آنکس که اهل عشق است آلوده به آب نمیشود که به نوعی عشق کاری است که موقوف هدایت باشد... در بیت سوم یک نگاه برتر رو به نوعی نشان میدهد که انگیزه و آگاهی در آن متبلور است ؛ عاشق با خواست خودش و با شناخت،  دل به دریا میزند و خود را غرقه میکند گرچه میداند جان سالم از راه به در بردن کار آسوده ای نیست ولی او جانباخته میپذیرد نتایج عملش را و به موفقیت خودش هم به گونه ای ایمان دارد؛ این را حافظ به نوعی جای دیگر هم میگوید که، جهانیان همه گر منع من کنند از عشق، من آن کنم که خداوندگار فرماید ... فعلا این چیزی است که از ذهنم به قلم آمد تا بعد ببینم چه میشود شاید در این بحث بیشتر بیاندیشم و به ابیات مشابه توجه کنم و بر این نوشته بیافزایم... این عشق و عاشقی موجود در عالم ادبیات است؛ عالم واقع چگونه است بحث دیگری است... ول لش

... همواره دو نفر در من بوده اند؛ دو روح و شاید دو انسان که با هم سر ناسازگاری دارند؛

یکی اعجوبه ای شورانگیز و دیگری اسطوره ای آرامش بخش...

اما من هیچوقت در روابط آندو دخالت نمیکنم؛ شاید به خاطر اینکه من جز آندو کسی نیستم...

تو اطراف ما آرایشگری یا همون سلمانی کم نیست... بیشترشون هم از قدیمیای محله اند و سنی ازشون گذشته و مویی تو این راه سپید و کله ای کچل کرده اند... القصه پیرمردی رو مدتها پیش پیدا کردم در همین حوالی که سرش چندان شلوغ نبود... پیرمردی بسیار مهربان خوش برخورد و حرف گوش کن :)) القصه جدا از اینکه میگن اکثر آرایشگرا شمالی اند این آقا از اون جنس اصلاشه.. اورجینال بچه لاهیجان... تو مغازه اش یه تابلو کوچک هم رو میزش ه که چندتا زن دارن چایی برداشت میکنن... مغازه اش یه مقدار بوی شمالم میده انصافا... گاهی وقتا چون دستش میلرزه با تیغ زخم هم میندازه ولی اشکال نداره بذار بندازه به لبخند رو لباش می ارزه بعدش برای اینکه جیگرم رو بیشتر بسوزونه جای تیغ ادکلن میزنه وقتی خوب سوختم خوب میخنده... پولم خیلی کم میگیره اصلا به چارچوب قیمت گذاری صنف هم نگاه نمیکنه خیلی کمتر از اونی که باید بگیره و میتونه بگیره میگیره بعدش همونم که میگیره  میگه راضی ای؟...

وقتی خداحافظی کردم تو راه دیدم یه چیز جا گذاشتم. بله عینک... رفتم با خنده تو مغازه عینک رو برداشتم اومدم بیرون... حالا قبل از من یه پیرمرد دیگه بود از دوره زمونه و جوونا و حواس پرتیشون و سر تو موبایلشون حرف میزد... اما این پایان ماجرا نبود چون یادم اومد یه کیفی هم همراهم بوده.. دوباره با همون ژست رفتم تو مغازه و این دفعه خنده آقای نعمتی و مشتری رو صندلی که برگشت گفت دانشجویی؟ همینه دانشجوها فکرشون مشغول دفتر کتابه ( آره جون...) ... حالا تو همین حال و هوا رسیدم دم در خونه یعنی چی رو میتونستم جا بذارم غیر کلید؛ البته تو مغازه نه ها کلا... خسته نباشم و زنده باشید...

آدمی ضعیف ه؛ جنس آدمی ضعف ه خمیر مایه اش محدودیت و ناتوانی؛ در برابر خواستن ، نخواستن هر چیز... پس اینکه در باره توانایی بشر و عظمت روح میگن چیه؟ یا اینکه اتزعم انک جرم صغیر و فیک انطوی العالم الاکبر آیا گمان میکنی یک چیز کوچک و بی اهمیتی درحالیکه عالمی شگفت آور و بزرگ در تو پنهان است ... و یا امثال این عبارات...همین انسان موجودی ناشناخته جناب کارل الکسیسشون... پس انسان به این عظمت که دوست میدارد و میفهمد و تلاش میکند و امید دارد و می زید، دقیقا کجاش ضعیف ه که "خلق الانسان ضعیفا" یا "خلق الانسان هلوعا و اذا مسه الشر جزوعا و اذا مسه الخیر منوعا"...  چی میشه؟ نمیدونم ولی انگار همه چی زیر سر خواستن ه.. روحیه خواستن در انسان حد نداره.. تموم نمیشه اینقدر وجودت میسوزونه تا یه چند ژول انرژی بیشتر برای دویدن داشته باشه... انسان حریص ه... نمیدونه دقیقا چی رو باید بخواد چقدر بخواد...این یعنی چشمامونو ببندیم؟ ابدا منظورم این نیست. من اصلن کاری ندارم به تجویز کردن و توصیه کردن اخلاقی و پزشکی. خود منم آدمم بالاخره...میگم این یه خصیصه انسانی ه.. نوع آدمی وقتی یه چیزی رو از دست میده ناراحت میشه و وقتی به دست میاره خوشحال میشه؛ اصلن شاید همین میل به داشتن یا بیشتر داشتن و بهتر داشتن یکی از علل اصلی گرایش او به اجتماع و با دیگران بودنه...دارم با خودم فکر میکنم نمیدونم... اینم یه دسته از افکاری ه که تو طول روز تو ذهنم میگرده.. یکی سوال میپرسه اون یکی جواب میده.. یه کمش خوبه ها ولی گاهی سوالا ته نداره این ور میره اون ور میره شاخ و برگ میگیره آخرشم فقط به زور ته نشین میشه؛ با یه تلنگر که چی حالا این حالت اشباع ذهن باعث تشکیل رسوب یه سری حرفای بی سر و ته نامعلوم میشه...

نهایت حرفم اینه که پس  آدمی موجود ضعیفی ه... گاهی انسان ضعیفترم میشه... اگه تو این حالت ضعف بمونه کار خطرناک میشه... میخوام بگم آدم ضعیف دوست داشتنی نیست کسی نمیتونه دوستش داشته باشه چون مگه میشه آدم یکی که ضعیف در ضعیف شده هم ضعف بالقوه اش بالفعل شده و هم همین جوری نقاط ضعفش قوت پیدا کرده رو دوست بداره... آدم ضعیف اگه ترحم برانگیز نباشه چندش آوره... خدا کنه همیشه قوی باشید حتی در برابر نقاط ضعفتون...

نمیدونم دقیقا از کی یه شب خواب درست و حسابی نداشتم... خوابی که زورکی نباشه با دلخوشی باشه... امید به فردا توش از ترس از فردا بیشتر باشه... کابوسای خیال انگیز پشتش از خود خوابای مشوش توش بیشتر نباشه...

نمیدونم ولی همیشه خدا یه دغدغه برای ایذاء روح و روانم انگار وجود داشته...بیشتر از همون ایام بیداری اواخر راهنمایی منتهی به دبیرستان... مشکل از گل ه انگار.. نمیدونم شاید لنت ترمز امید و صبوری بریدم شاید روغن موتور عقل خالی کردم شایدم دینام دلم خیلی وقته سوخته... انگار جوش آوردم از تو از دست خودم...

به قول یه رفیق : مرا از دنده لج آفریدند ، گمانم با گل کج آفریدند ، میان شاعران رفته در خاک ، مرا از خاک ایرج آفریدند ... حالا اینم یه حرفه برای ایرج دوستاش

داشتم قدم زنان میرفتم تا بلکه به خانه برسم دوتا جوان ه نیش ترمز بریده دنبال هم میدویدند به طوریکه یک موتور هم سرراهشان چپ ه کردند و پیچیدند تو کوچه ... تا همین که از سر همون کوچه داشتم رد میشدم  پیرزنی جلوی من سبز شد و گفت پسرم کمکم میکنی.. اول فکر کردم چیزی دستش ه چون از هیئتش نمی اومد... نهایت دویست تومان ته جیبم بیشتر نموند... خدا رو شکر همین دویست تومان می ارزه...

در راه برگشت اطراف دانشگاه معلم جغرافیای دبیرستانم را دیدم که در پیاده رو داشت قدم میزد...

حوالی خانه بود که معلم تاریخ و اجتماعی راهنمایی و دبیرستانم رو دیدم که از کنارم در پیاده رو مشغول تلفن حرف زدن رد شد... هر دو معلم از معلم های مسن و باتجربه من بودند...

چرا اینطوری چرا؟.. چرا؟...

بدینوسیله اعتراف میکنم که اشتباه میکردم؛ گمان میکردم میتوانم سکوت کنم که مدتها حرف نزنم و آب از آب تکان نخورد اما این چنین نبود؛ تنها این آتشفشان در درون شعله ورتر میشد تا آنزمان که گشایشی اتفاق افتد و فورانی ناگهانی و انفجاری خارج از کنترل ( یاد ترانه بنیامین افتادم که میگه دورانیه کورانیه...) ... پس برای منی که نوشتن را دوست دارم جدا از روزمرگی لااقل یک جایی باشد که حجم سکوت را بشکنم و این تخیلات و افکار و حروفی که در ذهنم جولان میکند را به مسیری رهنمون کنم تا منم از دست نرود؛ القصه چوبخطی باید باشد تا مگر مشغولیت ذهنی اندکی فروکش کند... برایم مهم هم نیست که کسی میخواند یا نه و اصلن اینجا مینویسم چون گمان میکنم کسی نمیخواند و اگر هم بخواند حرفی نمیزند و این انتظار نداشتن و عدم ترس از قضاوت شدن لذتی برای من دارد که حد ندارد.. هرچند بگویم من به چالش کشیده شدن را دوست دارم و دست هر دوستی که نظر التفاتی به من بکند را سخت میفشرم و رویش را میبوسم و در عالم ارتباط و رفاقت همیشه سعی ام بر این بوده که دوچندان در جواب محبت محبت کنم و تلاشم بر این بوده تا از کسی کدورتی به دل نگیرم و انتظاری هم از حتی نزدیکترین رفیقم نداشته باشم و در برابر ابراز محبتی که میکنم نیز منتظر و طلبکار عشق نباشم... اینها را صادقانه و بی اغراق میگویم.. اینجا مجالی است تا خودم را به خودم بشناسانم پس مرا سرزنش نباید کرد : دوستان عیب نظربازی حافظ نکنید ، که من او را ز محبان شما میبینم... انسانیم دیگر و انسانم دیگر گاهی خوابم نمی آید گاهی از فرط خستگی حوصله افکار خودم هم ندارم گاهی اشتیاق به خلوت و تنهایی دارم و گاهی در بین دوستان و جمع بودن و گاهی در عین اشتیاق به تنهایی از آن فرار میکنم و میترسم و گاهی در میان جمع بیشتر احساس تنهایی میکنم... گاهی در ساعت 2 بعد از شب ناگهان چیزی در من فریاد میزند فوران میکند  و نمیدانم چه میشود مثل فنر میپرم و گر میگیرم و به ایوان میروم و میخواهم ساعت ها سخنرانی کنم آنچنان پرشور و حماسی که هیتلر برای مردمان عاشق نازی و وقتی ماه را در آسمان ساکت و محجوب میبینم خجالت میکشم و از سادگی اندیشه ام خنده ام میگیرد و در میان شب جز تاریکی و تیرگی گوش شنوایی نمیبینم و بر هر سو مینگرم خودم را میبینم در میان ستارگان حیران مانند جسمی معلق کوچک و سرگردان...پس من نیازمند حرف زدنم حتی چه بسا بیش از دیگران... اعتراف میکنم هر آنچه گفته ام اول چیزی که فکر کرده ام این بوده که واقعا این حرف من از ته دل است؟ آیا این چینش کلمات و این لحن و این شدت و ضعف در بیان کلمات همان چیزی است که من با تمام وجود احساس میکنم و میخواهم؟ آیا جنس و بوی سلام من میبایست با همه یکی باشد؟ ابدا اینطور نیست، یکرنگ بودن (یکجور بودن)  در همه وقت و همه جا و با همه کس نشان وزانت نیست بلکه خیانت است حتی به فرد مقابل....این نوشته ها حروفی است خلق الساعه من برای زایمان وقتی معین نمیکنم و نه میخواهم با دوباره اندیشی و اصلاح بر زیبایی کلامم بیافزایم و آنرا بیارایم... پس من میخواهم حرف بزنم تا از بند حروف آزاد باشم هر چه قدر که حرفم بیاید و هرچقدر سکوت مرا به سکون دعوت کند... من انسان عادی ولی آرزومند در کشاکش اتفاقات روز و شب زندگی خود فکر میکنم و فکر میکنم و فکر میکنم... پس من گاهی مینویسم و گاهی نمینویسم این نیاز من است... نوشته های من نه تمام از سر درد است و نه از سر شوق و ذوق... اگر نوشته طنزی یا متمایل به بامزه بودن مینویسم نه از آن است که من میخندم بلکه این قسمتی از وجود من است که از من جدا میشود و همین تکه جدا شده تعادل غم و شادی را در من بر هم میزند و کفه وزن غم در وجود من بیشتر میشود... احساس میکنم هیچکس به اندازه خودم دلش برای من نمیسوزد... جرقه ای در من شعله ای خرمن افروز میشود و من این موجود ضعیف اسیر در حریق بنیان افکن چاره ای جز فریاد و نوشتن ندارم... من از اعتیاد میترسم؛ اعتیاد به هر چیزی حتی هر کسی چون اعتیاد یعنی وابستگی و وابستگی یعنی جداشدن از خود و واقعیت به آغوش چیزی که نمیدانی دقیقا چه چیزی و این وابستگی که حدی ندارد تو را معلق میکند و تو در فضایی از بودن و نبودن و وهم ذره ذره از هم میپاشی و دقیقا این همان چیزی است که تو را هم چنان معتاد تر و وابسته تر میکند تا از فروپاشی جلوگیری کنی و تو ناخودآگاه این را میدانی.... میخواهم اعتراف دیگری بکنم در برابر وجدانم عقلم دلم و هر آنچه که منم آن است؛ بر سر گفته ها و کرده هایم می ایستم این نه این است که حرف مرد یکی است و نه اینکه من خودم را بی نقص و کامل میدانم و نه اینکه من تمامیت خواه و بیش از اندازه لجوج خودخواه و متعصب به تصوراتم و خویشتن خویشم هستم بلکه بدان دلیل است که من بیش از اندازه از دورنگی دروغ تظاهر ریا تقلب چابلوسی غرور خودبرتربینی تفاخر تبختر و ار آنچه رنگ و بوی واقعی ندهد بدم می آید... من یکرنگی را دوست دارم و بر این صفت خود افتخار میکنم گرچه نمیدانم آیا تصور دیگران از من هم همینگونه است... این صفت است که مرا امیدوار میسازد به فعال بودن به اصلاح به خوب شدن به کامل شدن و دوری از عیوب و ... ولی من میترسم از نکرده هایم از نگفته هایم.... میخواهم اشتباه بنویسم عامیانه همانگونه که حروف بیرون می آید و زایده صداقت بی شک زیباست.. مبگویم صداقت مراد من از صداقت از منظر یک ارزش اخلاقی نیست بلکه منظور من از صداقت رنگی است که ما به رفتار و گفتار و نیاتمان میدهیم.... گاهی از بعض کسان ناخودخواسته بدم آمده سعی کرده ام که این احساس را از بین ببرم گرچه شاید گاهی این احساس خاموش نشده ولی سعی کرده ام که خنثی باشد... من یک انسانم و تو و او نیز؛انسان جایزالخطا هم که نباشد ممکن الخطاست..... هم چنان حرف در درونم میجوشد و من به امید آرامش به آغوش قلم پناه بردم ولی هم چنان ناآرامم... مهربانان نادیده و دیده دوستتان دارم... بگذارید در خلوتم بمانم و احساس دوست داشتن مرا بر هم نزنید که من تنها انتظارم از شما این است... من برای خودم مینویسم دیوانه نیستم گرچه به عقل خود و سلامت آن مشکوکم و دست تردید گریبان گرفته است، امیدوارم روزی به مهربانی ببالم و چشمی را نگران نبینم و در سکوت در میان جمع صدای خنده بلبل را بشنوم و نیازی به این چرت و پرت گفتن ها نداشته باشم و نگاه مرا کفایت کند.... هرچند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل ، نقش خیالی میکشم فال دوامی میزنم... من انسانی ضعیف ولی دوستدارم ؛ قضاوت نمیکنم و خودم را از هیچ کس بالاتر نمیدانم... مرا سرزنش نکنید... خدایا این حرفها همیشه هست تو هم اندکی حرف بزن با من ... یا لااقل هم نشینی که درد و دل مرا بشنود و هم چنان حرف مهربانانه ای داشته باشد... من دیوانه نیستم جوزده نیز...این بیت هم برای من به ظاهر بیکار و احمق از قول خودم و به زبان خودم:

از بس که از گیسوی تو افتاده در حرفم گله ، نوبت به من چون میرسد کس را نباشد حوصله ... مابقی ابیات را زیر بالش میگذارم تا بیشتر بپوسد مگر فردا برای عمه ام خواندم... والسلام و هنوز حرف بی پایان و احتمالا سکوت نافرجام و مذبوحانه

احمد عزیزی درگذشت... شاعری که مدتها با تحمل درد بر تخت بیمارستان بستری بود... پرکشید رهای رها... چون تخیل شاعرانه اش آزاد... کسی که مثنوی هایش ، گونه ای شطحیات گویی اش مرا در اولین بار برخورد با دیوانش به وجد آورد... سکوت میکنم و میخواهم از هر آنکه این جملات را از مقابل چشم گذرانید چه آشنا و چه ناآشنا با من و یا او، فاتحه ای نثار روح آن عزیز کند... خدایش رحمت کند...

و بلا ... وای از غم جانی که به حکم تو بلی گفت ...