بود اما نیست ، نیست اما هست
- ۰ نظر
- ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۰۷
اسمش عاصم بود. کلاس سوم مدرسه مو عوض کردم. وقتی وارد مدرسه جدید شدم برای من که خصوصیات خاصی داشتم و تاحدودی خجالتی بودم شاید پیدا کردن رفیق جدید یه مقدار سخت بود.. اولین بار فکر کنم سر کلاس توجهم نسبت بهش جلب شد. خب حقیقتش این بود که قیافه ش بامزه به نظرم اومد و حس آشنا و مبهم خاصی... کله ای تاحدودی خربزه ای ( البته عاصم جان ببخشید چون دقیق یادم نیست کله ت چطوری بود اما شبیه یه یه میوه ای بود خلاصه با عرض معذرت :)) ) یه خال کوچیک که با ملاحت خاصی به نظرم نزدیکای لبش بود؛ موی سیاه و هیکل چارشونه و البته صورت کشیده ؛ با همون لبخند ساده صادقانه که گاهی عمق پیدا میکرد و ته لهجه شمالی و لباس سفید ساده چارخونه که معمولا میپوشید و تو شلوارش میکرد........ پدرش برنج فروشی داشت و میشنیدم برنج غذای مدرسه هم اون تامین میکنه...
اولین باری که باهاش برخورد داشتم توی فوتبال بود... ما رو برای ورزش دو زنگ تو هفته میبردن ورزشگاهی تو اتوبان محلاتی که زمین های فوتبال آسفالت داشت... من انصافا فوتبالم خوب بود و تاقبل از اون هندبالم بازی میکردم.. یادمه اولین زنگ ورزشی که رفتیم ورزشگاه ، همون کلاس سومی، من و عاصم تو کشیدنای تیما تو یه تیم افتادیم.. خب انصافا دوتاییمون باغیرت و خوب بازی کردیم. انگار هردوتاییمون یه خصوصیت مشترک داشتیم.. نمیدونم چطوری ولی اونروز تیم ما خیلی خوب بازی کرد و سوآساوار تیم حریف رو هشتایی کردیم..
کلاس چهارم دبستان زود بود برای جدایی... هرچند جای خوبی رفتی.. رفتی تو دل آب و هوای خوب و جنگل و آسمون آبی... گونیای کاغذیت رو نگه داشتم که روش با مداد ساده نوشته بودی تقدیم به... باور میکنی هنوز یادمه؟ باور میکنی رفیق؟ ما هرچند شاید خیلی با هم حرف نمیزدیم یا با هم نبودیم یا حتی به هم تلفن نمیزدیم، اما من لااقل بهت یه احساس خاصی داشتم رفیق... نمیدونم چارچوب این رفاقت بیش از دنیای یه بچه دبستانی بود شایدم برای همین یجوری دیگه رویت حساب میکردم.. زمانی که داشتی خداحافظی میکردی... آدم تو از دست دادن رفیق میفهمه معنی از دست دادن رو... هنوزم که هنوزه اگه بخوام اسم چندتا رفیق بامرام رو بیارم یا بگم که دیدم تو تو یادمی .... در عین بچگی مردونگی داشتی... قربون جان گفتنت... هرجا هستی خوب باشی رفیق همیشه در یاد ماندگار مهربان و باصفای شمالی من ...
... "" مرغ شبخوان که با دلم میخواند / رفت و این آشیانه خالی ماند
آهوان گم شدند در شب دشت / آه از آن رفتگان بی برگشت "" ...
این مثنوی نسبتا بلند از حضرت سایه چقدر نغز و دلکش و زیباست ...
عبدالحسین مختاباد هم خوب خوانده... وقت داشتید بگوشید
میگن بوتیمار یه مرغ ماهیخواره با منقارای کشیده که کنار رودها و رودخانه ها زندگی میکنه...
حیوان عجیبیه؛ میگن با اینکه خیلی تشنه است آب نمیخوره چون میترسه آبهای جهان تموم بشه...
بهش میگن غمخورک غمخوارک.... یعنی واقعا خودش نمیخواد؟ چرا آخه واقعا؟ چرا ترجیح میده تشنه باشه در حالیکه میتونه هم تشنه نباشه؟ کی بهش یاد داده؟ چی شده که هم چنین فکری میکنه؟.... درست نمیشه نه؟ برای همیشه تشنه میمونه یا بالاخره یه نفر از راه میرسه ، پر و بالش رو میبنده و به زور آبش میده؟ یعنی آب زورکی سیرابش میکنه یا تشنه ترش میکنه یا حتی شاید بکشدش؟ یعنی واقعا کسی پیدا میشه؟ تا کی میتونه تشنه بمونه؟ یعنی رود به اون خروشانی و شادی و جنب و جوش ه ماهی ها رو نمیبینه؟ چی رو میبینه؟ چرا نمیره صحرا زندگی کنه مارمولک صید کنه؟ یه جایی که نه آبی باشه و نه فکر اینکه این آبی که جلو چشممه این رود خروشان حتی یه قطره شم سهم من نیست... سهمش از این دنیا فقط همون ماهی ه که اونم قدر آب رو وقتی میفهمه که دیگه کار از کار گذشته؟.... یعنی بیماره؟ شاید خیلی وقته دیگه تشنه نمیشه... تشنگی برایش معنا نداره... آب سیرابش نمیکنه...
کی غمخوار یه بوتیمار میتونه باشه؟...
قلبم درد میکند... چشمم درد میکند... مغزم درد میکند... زبانم دستم پایم...
مسخره است (؟!)... پیر نشده ام اما برای بودنت تا توانستم ریش سفیدی کردم...
■ از زندگانی ام گله دارد جوانیم
شرمنده جوانی از این زندگانیم/
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم/
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم/
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده جرس کاروانیم/
گوش زمین به ناله من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم/
( یک شب کمند گیسوی ابریشمین بتاب
ای ماه اگر ز چاه به در می کشانیم/)
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بی همزبانیم/
ای لاله بهار جوانی که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم/
گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود
برخاستی که بر سر آتش نشانیم/
در خواب زنده ام که تو میخوانیم به خویش
بیداریم مباد که دیگر نرانیم/
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم/ ♡ شهریار غزل
کاش چشمی نمیدید، گوشی نمیشنید، قلبی نمیتپید، دلی نمیفهمید و دستی به شاخه سیبی نمیرسید...
ای کاش ای کاشی در کار نبود
ای کاش آرزویی در کار نبود برای دویدن و نرسیدن
زندگی همه آرزو بود و خیال
زندگی کابوس نبود رویا نبود بیداری بود
ای کاش دلخوشی های دیروزی با ما به فردا می آمدند
گذشته مذبوح آینده نمیشد
آینده تکرار زشت گذشته نبود...
کاش ای کاشی نبود... چشمی نبود...
( بیچاره ...ی که شود مبتلای چشم...)
■● خدا گواست که هر جا که هست با اویم...
(من آدم سیاسی ای نیستم؛ حقیقتا نیستم ژستشم خداوکیلی سعی میکنم نگیرم؛ تا اونجا که بتونم هم سعی میکنم از حداقل اظهارنظر در این باره هم خودداری و احتراز کنم؛ گمان هم میکنم ما با یک موجود پیچیده ای روبرو هستیم؛ واقعا سیاست یک علم ه؛ کسی که آگاهی نداره ازش یا نباید ورود پیدا کنه و یا اینکه جانب احتیاط رو رعایت کنه؛ استعداد هم برای فعالیت در اون لازمه؛ خلاصه مخدره ای است ...)
پس ساحت سیاست جامعه است و .... پس آیا میتوان در قبال اون بی تفاوت باشیم؟ وقتی تاثیر میگذارد و تاثیر میپذیرد پس هر کنش سیاسی یه واکنشی به همراه دارد... در هر صورت.. )
قصد نداشتم چیزی از خودم بگذارم ولی در این روزهای پر آشوب ادعا و واویلا ، گفتم این دوبیتی را که حقیقتا با درد و افسوس سروده ام را بخوانید؛ هر چند که برداشت آزاد است و هر کس به ظن خود مرادش را طلب میکند ولی المعنا فی بطن شاعر... خود دانید.... #جامعه_به_آرامش_نیاز_دارد #آشتی_شاید_فرصتی_برای_شما_منکران_حقوق_ملت_باشد_بشتابید
《》■ گر چه خنجرخورده از پشتیم و نعش بر زمین
هم چنان شیریم ای ترسودلان در کمین
قطره قطره خون دل خوردیم تا هشتاد و هشت
بعد از آن پیمانه خون بود و پیمانی نوین □
دبستان که بودم ، همون سوم چهارم بود به گمانم ،تو درس نگارش بهمون جایگاه علایم نگارشی رو یاد میدادن؛
نقطه کجا میاد ، نقطه ویرگول چیه، دونقطه برا کجاس و ... امتحانش هم این بود که متن میدادن بهمون میگفتن علایم رو بذارید یا میگفتن درستش کنید... یکی از این علایم جناب پرانتز بود؛ اون چیزی که من یادمه که بهمون یاد دادن و گفتن این بود که جملاتی که داخل پرانتز میان نقش اصلی و خیلی مهمی ندارن؛ یعنی اینطور نیست که اگه ما پرانتز رو پاک کنیم و جملات داخل پرانتز رو حذف کنیم نقصانی به معنای قبل و بعد اون و در کل متن بیاد ولی خب ما برای توضیح و اشاره و ... از پرانتز استفاده میکنیم.......
فکر میکردم اگه واقعا بشینیم بیست و چار ساعت یه روز از زندگی مون رو چرتکه بندازیم ، چقدرش داخل پرانتزیه؟
هدف داریم از زندگی مون دیگه نه؟ آرمان و آرزو و فلان و بهمانم داریم زورم میزنیم به دستشون بیاریم بهشون برسیم اینطور هست دیگه نه؟ حالا بگیم همین چیزایی که مدنظر داریم بر همین اهداف برنامه مونم بچینیم ، هم اهداف هم برنامه چیز درست و درمون ه کاملی هم باشه حرفی هم توش نباشه که ناقصن مشکل دارن اصن دست یافتنی نیستن یا به قول رفیق نقادمون ماقبل برنامه هستن، حالا انصافا ما رو همین ریل افکار و اندیشه هامون سیر میکنیم یا نه حواسمون تو آسمون توهم و خیال پرته؟!.... تونستم منظورم رو بفهمونم؟ به خدا اگه چیزی فهمیده باشه کسی؛ فهمیده باشه هم جیک نمیزنه آفرین واقعا آفرین...
همیشه میشنیدم به خصوص بزرگترا مادربزرگم یا پدربزرگم یکی خلاصه میگفت لکل داء دواء ( یعنی برای هر دردی دوایی است)...
میشنیدم که میگفتن حتی اون قدیم قدیما که از قرص و کپسول و آمپولم خبری نبوده، برای هر مرضی خدا خواصی رو در گیاهی گلی چیزی تو همین طبیعت قرار داده بود تا شفادهنده باشه... یا همین عسل چقدر خاصیت داره اصن یه پارچه فایده است این عسل... یا زیتون یا ... تا همین امروزم دکترگیاهیا علفیا طبیبای طب سنتی عطاریا که بعضا بازارشون هم به نوعی گرمه شاید براساس همین اصل قدیمی و معتقد به چیزایی که دیگه دورشون هم گذشته میان نسخه تجویز میکنن... علم پیشرفت کرده شکی هم نیست. این روند پیشرفت تو قرن 21 بسیار سریعتر و شگفت انگیزتر هم شده که آمار اون خیلی جالبه و قابل توجهه که اینجا جاش نیست بهشون بپردازم... اما با توجه به همین پیشرفت هم چنان نظریات علمی همدیگر رو نقض میکنن.. یه اصل پذیرفته شده زیر سوال میره و یه فرضیه بطلانش محرز میشه... اصن این خاصیت علمه و پویایی اونم به همین نقد و اثباتاس؛ قطعی نبودن همین نظریات و فرضیات باعث ترقی فکرها و ابداعات ه...
حالا خیلی حرف نمیزنم و نمیخوامم زیاد وارد بشم چون سررشته ای ندارم... فلسفه علمم یه ماجرای دیگه ای برای خودش داره....
من فقط یه سوال دارم و داشتم و احتمالا خواهم داشت :
یعنی واقعا درد بی درمانی غیر مرگ وجود نداره؟!!...
( میخواستم برای چاشنی ابیاتی که مدنظر داشتم رو بیارم ولی ترجیح میدم نیارم... هیچ چی زیادش خوب نیست...
دل رو میزنه... زندگی غیر از شعر و فیلم ه (!)... به قول بوعلی سینای امین تارخی سریال بوعلی راز سلامتی، نگه داشتن حد اعتداله ؛ تو هر چیزی.. ؛ نه افراط نه تفریط... (لایری الجاهل الا مفرطا او مفرطا)..مابقی حرفا بماند..)