مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۲۶ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

عزیزجان آقامصطفی خیلی پرتی، خیلی از موضوع دوری؛ آقاجون انگار تو باغ نیستی، کجا سیر میکنی؟ کجایی ای دقیقا رفیق، چه فازی داری چی میگی چی میخوای؟... بنال بنال... حرفات رو بریز تو جوب؛ نمی ارزه نمی ارزی؛ خدا به همرات آقاجون... سودای چی کشک چی دوغ چی؟ کدوم وری به چه سمتی با چه حالی با چه حوصله و انگیزه ای؟ یاعلی جوون برو خدا روزیتو حواله دکان عطاری مش ممد دهات نیشابورم نکرده؛ زیرزمینی و روهوا؟ ایول داری ماشالا... چه ساختنی رو ساختی که اینقدر خرابی؟ چی خوردی که اینطوری بالا آوردی؟ کجا مستت کردن که دردآلود رقص میکنی؟ ... اشتباه بهت آدرس دادن؛ شایدم اشتباه گرفتنت شایدم اشتباه گرفتی شایدم خودت رو به اشتباه و اون راه میزنی... گیج میزنی به مولا؛ شد یکی بگه چرا غاز میچرونی؟ خرت به چند من،میدونی که نمیدونی، میدونی که نباید بدونی؟ ... عزیز برگرد؛ برو بپیچ جلو بخور تو دیوار؛ میدونی چرا؟ دیوار دیواره، تو هم ... میبینی؟ چرا که نه؛ راهی کدوم آبادی بقچه رو زدی زیر بغل از کنار دشت گل و بلبل خسته میگذری؟ نفست چرا میگیره؟... بریز بیرون بکش بیرون، چه میدونم والا مگه چیز درست و درمونی هم مونده... نمونده؟ به واللله که مونده، پس چی میگی؟ قاطی شد نفهمیدم، آشفتگی را فهمیدم..... بازم؟ به خدا بازم ولی خیلی بسته...بسته؟ شکسته...شکسته؟ خسته...خسته؟ رسته...رسته؟ نه بخدا، دروغ و راستش با حضرت عزراییل... یا حضرت عزراییل اغثنی و ادرکنی من الموت الی الموت.... گفتم برو بمیر؟ میگم برو بمیر؟ این تن بمیره مصی خطر اینو فهمیدی؟مشتی به خودت بیا تو زنده ای، زندگی کن..بازم؟ آره بخدا بازم...حرفی نیست؛ خدا حفظت کنه، سلامت باشی، خدا درستم کنه...یاحق

انصافا چی میخورین، چی میزنید چیکار میکنید اینقدر ترگل ورگل و روفرم و ماشالا بدنا هیکلی، لپا گل انداخته، قدا رشید بازوها مشتی صداها مخملی چشما رنگی، موها لخت و...البته پسراتون؛ برداشت بد نشه گرچه اون هم مصداق واقعی و حقیقی داره.. جوجه اردک همیشه زشتتون انگار ماییم..

....

گاهی وقتا باید بشینم و چند ساعت فکر کنم که درباره چیا باید فکر کنم؛ که درباره چیا فکر میکردم، که چه چیزیا فکرم رو مشغول کرده؛ بعد میشه یعنی آخرشم اگه بشه میشه مثل یه وقتایی که از خواب بیدار میشی باید یه مدت تو حالت تبدیل بین خواب و بیداری خماری بکشی؛ هی اینور رو نگاه کنی هی اونور رو نگاه کنی چشمات رو بمالی گوشاتو تیز کنی زیر لب زمزمه کنی بعد به خودت بگی بیداریا، بیدار شدیا، بیدار شو وقت خواب تموم شده؛ بعد شروع میشه عجب، چه خوابایی بود؛ بعد اون چی میشد؟ دوباره یه فلش بک میزنی و میری تو حالت خماری تصورات رویایی ات؛ ولی بدی اش اینه یعنی مشکل کار اینجاست که تو الان بیداری خواب نیستی؛ درصد هوشیاری ات حواست قدرت تخیل و تفکرت فرق میکنه؛ تو هرکارم بکنی نمیتونی دیگه تجربه خوابت رو زنده کنی...

یه مکانی هی تکرار میشه؛ نمیدونم؛ یه حالتایی یه فضاهایی؛ بخوام یادآوری کنم مثالای مختلف بعضا جالبی تو ذهنم میاد؛ جالب نه اینکه باحال چون بیشتر این خوابا که ترجیع وار و مکرر میشن باحال نیستن بیشتر حالگیرند؛ حالا میخوام اصل مطلب رو بگم... گاهی یادت میرود چه بر سرت رفته در دقایق خلسه اما پس از برخاستن حس دلپذیر و اضطراب تمام وحودت از فرق سر تا نوک پا را فراگرفته؛ شاید یک نسیم ملایمی از دور صورتت رابنوازد و پس زمینه روشنی را بببینی و بدانی و یا واقف باشی که این آتش التهاب از آتش چه خاکستری برمیخیزد، ولی هم چنان اینکه در مدت جدایی روح از بدن چه بر سرت رفته بیداری ات را آزار میدهد...

قدیمتر این خواب را میشد میدیدم گاه به گاه؛ کوچه پس کوچه های کاهگلی با زمینه آفتابی روز و من که سعی میکردم هرچه سریعتر با نگرانی مبهم خاصی خودم را از این راه تو در تو بگذرانم به سمت فضایی میدان مانند که دور تا دورش را خانه های کاهگلی احاطه کرده اند و ...

بار اول که داشت رد میشد توجه نکردم بهش؛ نگام رو انداختم پایین که احیانا به پام نپیچه؛ نه حوصله التماسش رو داشتم و نه تاب محذوریت و ناراحتی؛ اما زود برگشت. ایندفعه مطمئن شدم که نه، حواسش هست، تو کارش ماهره دوطرف رو داره، رفت و برگشتی کار میکنه؛ انصافا باید بعضن بهشون گفت ایول دارین، براوو.. اومد کنارم، باز زیاد بهش توجه نکردم خودم رو انداختم رو موبایل اما مساله اینجاست که ذاتا از همون اول طعمه زاده شدم، یه صید هلو برو تو گلو بودم؛ اینم تو مسایل محبت و مودت و رفاقت؛ حاضرم جونم بره ولی یه نفر که محبتی بهم‌کردم خار تو پاش نره؛ حالا از خود تعریف کردن رو بذارم کنار، گرچه مقداری از حقیقت که قسمت مهمی از اونه، اینم هست که گاهی هم خیلی جدی میشم؛ میرم تو فاز بی تفاوتی یعنی گاهی خودمم‌میزنم به اون فاز و راه سنگدل میشم؛ اولشم مساله خودمم، حالا؛ انگار تو مطبم یا هرجایی دارم خودم را باز میکنم... گاهی به اختیار و گاهی بی اختیار میگویم .......

گفت: عمو عمو ( گاهی داداشم میگن بهم؛ لااقل خداروشکر بابا نمیگن)... یه نگاه کردم بهش؛ در حالت نیم خیز روی نیمکت ( نیمکت میگن؟) دست راستش که چندبرگه فال و دست چپش که چند ورق کاغذ بود رو به رخم کشید... باز گفت کدوم رو میخوای؟ فال یا نقاشی؟ یه تامل و تعللی کردم تا حوصله و حال التفات پیدا بشه گفتم هرکدوم خودت دوست داری.. درحالیکه انگار سعی داشت من رو متوجه حضور کاغذهای نقاشی بکنه گفت هرکدوم خودت میخوای... دیدم نه، انگار اثر پیکاسو بر شعر حافظ در این زمان ارجحیت داره، گفتم نقاشی.. آب دهنش رو سریع قورت داد با حالت انبساط خاطر و چه بسا حس رضایت فاتحانه گفت: خب نقاشیها سه هزارتومنیه...بعد حالا نبودی ببینی یک یک برگه های نقاشی را رو کرد؛ سیندرلا بانو هم نقش مکمل اول زن رو داشت در نقاشیها... قشنگ بود انصافا، یعنی به سنش نمیخورد کشیده باشه، نهایتا انداخته بود روی عکسا و کشیده بود مثل کاری که خودم تو بچگیا میکردم و البته برادر بزرگترم که نقاش تردست و ماهر و باذوقی بود؛ (البته اعتراف میکنم که یک فکر دور هم به ذهنم خطور کرد که سریعا از خودم راندم و استعاذه کردم و استغفار و برخودم لرزیدم حقیقتا و حقا و تو نمیدانی من چه میگویم و اگر هم بدانی من نمیتوانم بفهمانم کنون؛ ماجرا تنها این نیست که به ذهنم آمد که شاید آنکسی که این طفل تحت تکفلش است اینها را کشیده و به او داده تا به اسم خودش جا بزند تا.... یک بچه دروغ بگوید؟ در عین پاکی و لطافت؟ مصطفا خاک دوعالمی بر فرق سر تو با این تصور؛ شرم بر تو حتی اگر حقیقت داشته باشد...) تا آخر سعی کردم با حوصله به حرفش گوش بدهم درحالیکه میدانستم من بیش از یک فال هزارتومانی چیز دیگری نمیخرم... گفت ببینم‌ اصلن چندتا نقاشی دارم....گفت بردار گفتم تو انتخاب کن... گفت حالا باید تجریش پیاده شوم و چندکلمه دیگر ‌که درست نفهمیدم چه میگوید...‌ولی آنچه به یادم می آید این است که تجریش پیاده نشد و چندایستگاه زودتر شاید میرداماد بود که دیدم با پسربچه ای در قد و اندازه خودش دارد راه میرود در بیرون قطار به یک سو...

 هرچه به آخر نزدبک میشویم همراهان کاسته میشوند، گرچه آن ایستگاه شلوغ پایانی درانتظار ماست...آنوقت هم من بودم و آنسوتر پیرمردی و آنطرف مرد مسنی... اما امان از بار نگاهها که انگار در آن زیرزمین سنگینتر هم میشوند.. (تحشیه: و وای از سختی نفس کشیدن؛ وای وای وای).. خب من آدم نفهمی نیستم؛ میفهمیدم هرچندلحظه یکبار کله مبارکش را به طرز غیر معمولی به سمت من پرتاب میکند؛ فرکانس گردش سر او فریادخاموشی داشت...همین هم شد؛ گفتم‌ ساکت نمینشیند و دسته گلی به من آب شده لرزان میدهد... خودش را به سمت من میکشاند، قیژ قیژ قیژ؛ یعنی حتی زحمت بلندکردن باسن مبارکش را هم به خودش نداد؛ اینقدر به من مشتاق و حریص بود که بعدازرفتن دخترک به طرفه العینی در آغوش من خودش را سقوط داد... یادم نمی آید سلام کردنش را که نود و نه و نه دهم درصد نکرد؛ جمله اولش: میدونی چیکار کردی؟...(شکرخدا که دراین مدت سوختن و پخته شدن اندک خویشتن داری ای ضمیمه اخلاق گندم شده است؛) آهسته با حالت عادی گفتم، چی رو.... گفت: میدونی با این دختر چیکار کردی؛ تو به این دختر خیانت کردی... والا از نگاه سنگینش دورازانتظار نبود ولی با این وجود گمان کردم میخواهد روی ماه در محاقم را ببوسد و بگوید بارک الله جوان...... پیرمرد که قیافه اش چندان به حاجیها هم نمی آمد خوب در پیاده کردن من و خراب کردن و ضدحال زدن همزمان و توامان فک و روحم موفق ظاهر شد... باشد اغراق نمیکنم ولی انصافا حالم گرفته شد... اهمیتی نداره اگر حقیقتی را باید ولی... جمیله رقاصه، کریم ارباب قو.د ... و گوشه ای از اوصاف و فضایلشان (بالاخره: از ایشان نیستی میگو از ایشان...) .. گفت:...‌آخه رییس پاسگاه رفیقمه؛ به بچه ده ساله گفت ها کن؛ بعد رو به من گفت حاجی ببین، بله بوی... میداد...‌اول مستش کرده بودند بعد برده بودنش و ... جیبش رو هم پر پول کرده بودند.... به دختربچه کمک نکن این بزرگ میشه یاد میگیره ناموسش( چه کلمه ای گفت ؟) بیشتر میشه ولی به پسربچه هرچقدر خواستی کمک کن چون مرد میشه یاد میگیره؛ پسربچه اشکال نداره ولی دختربچه ... به خودتم‌نگاه نکن نجیبی ....................................

نمیگویم چه گفتم یا چه چیزی میخواستم بگویم که چیز خاصی نگفتم؛ نه حوصله حرف بود و نه امیدی به بحث..... 

خموش...


بحث قیافه و ظاهر شد... یه مرد مسنی بود که از تیپش خوشم اومد؛ تیشرت آستین کوتاه سفید و هیکل موقر و صورت آرام با ته ریش مرتب و ... یه گوشش هندزفری در موقعیت ریلکسیشن با دیدگان فروبسته....... میفروخت دوهزارتومان... گفت بیا و دست در جیب کرد که بخرد؛ میخواستم بگم آخه مشتی، جناب، جنتلمن، دوهزارتومن؟! این دوهزارتومن بیارزه مشخص نیست جنسش چیه؟ تو دیگه چرا تی شرت سفیدپوش؟... رویاهایم را برباد دادی و پرده های شناخت و بصیرت را یک تنه دریدی... دستهایش پرده های ما درید....

( متممش میشه هرکه؛ هرکه آقاجون، هرچه باباجون...) 

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست...

در جای دیگر: نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد، ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد و حرفهای دیگر...

انسانها دوگونه اند: یا به دنبال رسیدن به تخیلاتشان زندگی میکنند؛ تخیلاتشان جنبه آرزویی به خود میگرند و به گونه ای میشوند هدف و غایت و مراد... به هرطریق...

دوم گروهی که در تخیلاتشان مستغرقند؛ یعنی به واقع ذهن و فکرشان آنچیزی است که تخیل میکنند؛ معیار و سنجش امور و زندگی هم آن چیزی است که آنها فکر میکنند و گمانشان هم از واقعیت آن چیزی نیست که دیگران میگویند...

بحث اصالت عالم واقع و تخیل نیست؛ اصلا تعریف این دو چیست؟ مرزبندی این دو؟ چقدر در همند و باهمند؟........

اما گروه سوم؛ گروه سوم؟ بله؛ آنهایی که هم در تخیلات خودشان گمند و هم در جستجوی آرزوهای خیالی اند؛ یعنی هپروتی اند؟ هرچه میخواهی اسمشان را بگذار...

و اما گروه چهارم؛ گروه چهارم؟.... بله؛ گروه دهم صدم هزارم... به تو چه آخه؟ چرا دسته بندی میکنی؟ مگه عقل کلی، دانای همه چی دان مطلقی؟.... القصه چیزهای بامزه دیگر...

نمیدانم بعد چندسال بود که سرشب خوابیدم؛ بیحال و خسته؛ این حالت خماری خیلی دخلی به خستگی جسمانی و اینها هم ندارد؛ البته از ۴ و ۵ صبحش بیدار بودم؛ غیر از آن جستن از خواب نیمه بامداد دوباره قدری چرت یا کوتاه خوابی و بعد گرسنگی که بر من غالب شد؛ دیدم خودم هستم و خودم؛ زدم بیرون مگر نانی بخرم و چیزی و البته وسوسه چندپیراشکی؛.. قدری که خوردم باز به گونه بیهوش شدم؛ اما خوابهای متصل آشفته، انگار بقدر یه فیلم علمی تخیلی مطلب و محتوا پشت هر خواب است؛ چاره ای نیست اما؛ گاهی خواب تنها ملجا است، باید خودمان را به آن راه بزنیم....


این مزخرفاتی که مینویسند از کجا میاد؟ عشق و تنهایی و خیانت و بی محبتی و کوفت و درد و..؟ بابا زندگیتون رو بکنید؛ چه ذهنای خرابی دارید. اینقدر حرف خرابی و آشفته بزنید که حالتون آشفته تر هم بشه؛ از آنطرف ترانه های امروزی که اکثر قریب به اتفاقشان انگار دارند میزایند؛ بابا برو حالت رو درست کن روانپزشکی سفری،یه ذره هوا به کله ات بخوره اونوقت حالتون یه ذره جا اومد بیاین شعر بگید بخونید؛ میگه حال و روز امروزه اینه، اینه؟ چی بگم والا ولی ربطی نداره به حرف من... وقتی برای یه بچه پیش دبستانی هم بذارید اونم ناخودآگاه بی اختیار شکست ع ش ق ی میخوره...

کلا همه چی در هم و برهم شده؛ لااقل برای من اینگونه به نظر میاد... اخبار مربضند...

قطع و جزمی نیست؛ همینجوری گفتم... ولی امری درونی که هست، نیست؟ به گونه ای عجیب این روزها به روزگار و نفس های هر که حالش خوب است غبطه میخورم؛ حتی یک نفس یک نگاه حال خوب در این زندگی قیمتی است؛ قدر حال خوب رو کسی میدونه که گرفتاره و ... ایشالا حال خوبا و حال خوبی ها زیاد باشه برای همه، این دعا و آرزوی خوبی است... ایشالا من بمیرم اونا خوب باشن...

سینا ز آش در قافم جانِ آنه سین و خط...

فیلم، رعب آور بود؛ یه چیز خیلی عظیم که رو سرم اومد و تو قلبم نشست؛ سراسر درگیری، درگیری خاموش... تموم شد ولی هنوز تهش نامعلومه.. وحشتناک بود وحشتناک... انگار دستی بود که شاخه های خشک و ترم رو به شدت تکون داد، اینقدری که احساس میکنم همه اون چه تا حالا دیده بودم جلوی چشمم اومد؛ حتی سیاهه ای از دور داره میاد هنوز... کامم تلخ شد؛ اما این تلخکامی دروغین نیست، ملموس ه واقعیه حقیقیه.... می افزاید یا میکاهد؟ خب هر افزودنی از کاستی ها میاد؛ ولی هرچقدر بمونی تنهاترت میکنه؛ تنهاترت میکنه؟! تنهاترت میکنه چون جداترت میکنه؛ به خودت که برمیگردی میبینی خودتم نمیشناسی. پس با چی تنها میشی؟ با خود تنهایی؛ یه چیز مبهم که خودتم ازش فرار میکنی ولی هرچی فرار کنی دوباره برمیگردی؛...سخت نگیر جوون؛ غرق نشو؛ گم شدی چطوری پیدا میشی؟ از تکلم که بیفتی ذهنت دیگه کجا میره؟ خیال بیخیالی به سرت بزنه اونوقت از چی میگذری؟ به چیزی دیگه میرسی ؟.............. او میگوید: چه مستی است ندانم که رو به ما آورد؛ که بود ساقی و این باده از کجا آورد... از کجایش و از چه کسی اش یا مشخص است و یا نیست؛...مساله اما چیز دیگری است: چه مستی است؟!...


یه ظرف آبگوشت مشتی، کنارش یه کم گوشت کوبیده،همراه با ترشی و سبزی، با نون سنگک خاشخاشی کنجدی، بعضا هم یه پارچ خنک یخی دوغ دیده شده سر میز.... بودند کسانی هم که مشتاقانه ۶ صبح رفته بودن کله پاچه ای نزدیک مدرسه کلپچ زده بودن تا روزشون چرب و چیلی شروع بشه...

خب انصافا از این یه الف بچه چی میمونه؟ من غذای مدرسه رو نمیخوردم ولی تبعاتش تو کلاسای بعدازظهری مشخص بود... آخ این پنکه میچرخید، پنجره ها هم که بلند، اصلا یه فضای معنوی ای (شایدم رویایی)...والا..اصلن من خودم بدنم به آبگوشت حساسه؛ میخورم خوابم میگیره...

حالا هی شما بگید رفاه؛ یه آبگوشت شما رو سست عنصر کرد دیگه چی!... ما با آبگوشت مخالف نیستیم، ما با سست عنصری مخالفیم، ما با فحشاء مخالفیم...

دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد؟نفس باد صبا مشک فشان خواهدشد؛ حالیا مصلحت وقت درآن میبینم، مرا روزی مباد آندم که بی یاد تو بنشینم؛ یاران همنشین همه از هم جدا شدند، دایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور؛ دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد، بر روی خاک یار نهادیم روی خویش؛ خواجه تقصیر بفرما گل توفیق ببوی، آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت؛....

آه که، به جز صبا و شمالم نمیشناسد کس... دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم، خوشا کسی که در این راه بی حجاب رود؛ غبار غم برود حال خوش شود حافظ، صبا تو نکعت آن زلف مشکبو داری..‌

مقام عیش میسر نمیشود بی رنج،آنگه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی..‌ فان الربح و الخسران فی التجر...

امّا؛ ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست...

و این را به کمال نیت و جمال صداقت میگویم؛ ای دل بیچاره من:

یارب مکناد آفت ایام خرابت... و این غزل به غایت زیبایی است..

و با چشمان روشن و گونه گل از گل شکفته از من پرسید: کیست او؟

گفتم، سیمایی همیشه سرخ، قامتی همیشه بهار و آرزویی همیشه باطراوت...